#هویت_من
داستان هشتم
برگرفته از #کتاب #ما_زنده ایم
راوی:مادرشهید #علی_اکبر #نظری ثابت
سر مزارش نشستم و توی حال خودم بودم. جوانی با ظاهری خیلی شیک و امروزی آمد نشست کنار سنگ مزار فرزندم و شروع کرد به فاتحه خواندن!
پرسید:((شما که هستید؟))
گفتم:((مادر شهید هستم، کاری داشتید؟!)) گفت:((من مشکلی داشتم که این شهید برایم حل کرد.))
گفتم:((چطور #مادر؟))
گفت:(( هفته پیش به گلزار آمدم.دیدم آقایی با عکس این شهید اینجا نشسته است. من اصلا علاقه و اعتقادی به شهدا، گلزار و این مسائل نداشتم. با خودم گفتم اگر این شهید مشکل مرا حل کند پس معلوم است شهیدان حساب و کتابی دارند .همان شب شهید شما با همان لباس رزم و پوتین به خوابم آمد و رو به من کرد و گفت: چون به شهدا توسل کردی آمدم تا مشکل تورا حل کنم. برو خیالت راحت باشد که مشکل تو کاملا حل شده و دیگر هیچ غصه نخور. فردای آن روز مشکلم حل شد. از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار بیایم، بر سر مزار پسر شما میآیم.))
یک مرتبه همسرم تعریف میکرد که روزی دیدم دختر خانم جوانی نشسته کنار قبر علی اکبر و فاتحه میخواند . فاتحه خواند وگریه کرد. انگار مثل خواهری بود که برای برادرش گریه میکند. گریه اش که تمام شد،گفتم:((دختر خانم شما با این شهید آشنا هستید؟))
گفت:((نه،من بچه سبزوار هستم و در قم درس می خوانم چند شب پیش خواب دیدم که این #شهید بزرگوار به نزدم آمد و گفت:آمده ام اینجا تا به شما بگویم این اموال و امکاناتی که برای شما خرج و هزینه می شود از اموال بیت المال است .شما در دو کار سستی و کاهلی میکنید، اول نماز و دوم درس! همان جا ازایشان سوال کردم که مزارتان کجاست؟ دقیقا اسم و نشانی مزار خودش را داد.))
پس از آن حدود سه سال هر عصر پنجشنبه زودتر از من، آن دختر خانم می آمد و شروع میکرد به قرآن خواندن بر سر مزار فرزندم.
***************************
جلست علی رأس قبره و کنت قد اختلیت بنفسی. جاء شاب عصری و ذو مظهر انیق جدا و جلس بجانب حجر قبر ابنی و بدأ بقراءة الفاتحة!
سأل: «من انتن؟»
قلت: «انا أم الشهید، هل عندکم شئ؟!»
قال: «کانت عندی المشکلة التی حلّها لی هذا الشهید.»
قلت: «کیف یا ابنی؟»
قال: «فی الاسبوع الماضي جئت الی روضة الشهداء. رأیت رجلا قد جلس هنا مع صورة هذا الشهید. انا لم یکن لدی فی نفسی أی اهتمام أو الإیمان الی الشهداء و روضة الشهداء و هذه القضایا علی الإطلاق. قلت مع نفسی إن یحلّ هذا الشهید مشکلتی، فیتضح أن الشهداء لیدیهم الحساب. نفس ذلک اللیل جاء شهیدکن مع الزی القتالي و الجزمة فی نومی و التفت الی و قال: «جئت لأحل مشکلتک؛ بسبب أنک توسلت بشهداء. اذهب و لا تقلق بشأن هذا الأمر لأنّ قد حلّت مشکلتک تماما و لا تحزن بعد الآن ابدا. غد ذلک الیوم حلّت مشکلتی. من ذلک الیوم الی الآن کل مرّة اجئ الی روضة الشهداء، آتی الی رأس قبر ابنکن.»
مرة کان یحکی زوجی أننی یوما رأیت بنتا شابة جالسة بجانب قبر علی اکبر و تقراء الفاتحه. قرأت الفاتحة و بکت. کأن کان کأخت تبکی علی اخیها. عندما انتهی بکاءها، قلت: «یا ابنتي هل انتن تعرفن هذا الشهید؟»
قالت: «لا، انا من اهالي مدینة سبزوار و ادرس بالقم. قبل عدة لیالی رأیت فی المنام أنّ هذا الشهید جاء عندی و قال: قد جئت الی هنا لأقول لکن أنّ هذا الممتلکات و المرافق التی تقضی لکن و تخصص لکن، هی من ممتلکات بیت المال. انتن کسالی فی أمرین، الاول الصلاة و الثانی الدرس! فی نفس ذلک المکان سألت منهم این مقبرتکم؟ قال اسم و عنوان قبره بالضبط.»
من بعده تقریبا بمدة ثلاث سنوات کل خمیس فی المساء تلک البنت کانت تجئ قبل منی و تبدأ بقراءة الفاتحة علی رأس قبر ابنی.
مأخوذة من کتاب نحن احیاء
راویة: أم الشهید علی اکبر نظری ثابت
@setareganederakhshan
@setaregaannderakhshan
هدایت شده از کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان
#هویت_من
داستان نهم
برشی ازکتاب #کاک_موسته_فا_ #شهیدمصطفی_طیاره
سر سفره، فاطمه لقمۀ دومسومش بود که نان توی دستش خشک شد.
- مصطفی، من بهخاطر تو رفتم نون تازه خریدم؛ چرا نون بیاتها رو میخوری؟ چرا تخممرغ روی برنجت نمیذاری؟
مصطفی همان طور که سرش پایین بود و مشغولِ خوردن، گفت: «احتیاجی به تخممرغ و ماست نبود؛ چرا باید چند نوع غذا سر سفره باشه؟ این نونهایی رو هم که شما بهش میگی بیات، توی سنندج حکم طلا رو برای بچههای سپاه یا حتی روستاییهای اونجا داره؛ پس همینها کافیه.»
******************************
على السفرة، فاطمة كانت فی حال أکل لقمتها الثانیة أو الثالثة عندما يبس الخبز في يدها.
_مصطفى! انا ذهبت و اشتریت الخبز الطازج لاجلك؛ لماذا تاكل الخبز القديم؟ لماذا لا تضع البيض على الرز؟
مصطفى في نفس حالة في راسه المنحني و هو مشغول في الاكل قال: «لم يكن هناك حاجة للبيض و اللبن؛ لماذا يجب علينا وضع اكثر من نوع غذاء على السفرة؟ هذه الخبز الذي تقولين عنها قديمة، في سنندج لأعضاء الحرس الثوری او لاهل القرى هي بحكم الذهب، اذا فهذا فقط كافي.»
جزء من کتاب کاک موسته فا _ الشهید مصطفی طیاره
#ستارگان_درخشان
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#اصفهان
@setareganederakhshan
#هویت_من
برشی از کتاب📒
🦋جنازهام را تحويل خانوادهام ندهيد
پيکرش را با دو شهيد ديگر تحويل بنياد #شهيد داده و گذاشته بودند سردخانه. يکيشان آمد به خوابم و گفت: «جنازة مرا فعلاً تحويل خانوادهام ندهيد.»
از خواب بيدار شدم. هر چه فکر کردم کدام يک از اين دو نفر بوده، نفهميدم. گفتم: «ولش کن، خواب بوده ديگه!»
فردا قرار بود جنازهها را تحويل بدهيم که شب دوباره خواب همان شهيد را ديدم. دوباره همان جمله رو بهم گفت. اين بار فوراً اسمش را پرسيدم.
گفت: «امير ناصر سليماني.»
از خواب پريدم، رفتم سراغ جنازهها. روي سينة يکيشان نوشته بود: #شهيد_اميرناصرسليماني
بعدها متوجه شدم توي اون تاريخ، خانوادهاش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند. شهيد خواسته بود مراسم ازدواج برادرش بهم نخوره!»
#کتاب_ما زنده_ایم _شهیدامیرناصرسیلمانی
*****************************
لا تقوموا بتسليم جنازتي الی عائلتی
تم تسليم جسده مع جسدين شهيدین آخر و تم وضعهم في براد الموتى. اتى واحد منهم الى منامي و قال لي: «لا تقوموا بتسليم جنازتي الى عائلتي في هذه الفترة.»
استيقظت من النوم. فكرت كثيرا لأعرف اي الشهيدين هو، ولكنني لم افهم. قلت بيني و بين نفسي: «انس الموضوع، كان فقط مناما!»
غدا كان من المقرر تسليم الاجساد و في نفس الليلة رايت مناما آخرا لنفس الشهيد. مجددا كرر نفس الجملة. في هذه المرة سالته بسرعة عن اسمه.
قال: «امير ناصر سليماني.»
استیقظت فجأة من نومي و ذهبت نحو الجنائز. کان قد كتب على صدر واحد منهم: الشهيد امير ناصر سليماني. بعد ذلك فهمت أن في ذلک التاريخ، كانت العائلة مشغولة بزواج ابنها. لم يرد الشهيد ان تقع مشكلة في مراسم زواج اخوه!
کتاب نحن احیاء _ الشهید امیر ناصر سلیماني
🆔@setaregaannderakhshan🌺
🆔@setareganederakhshan🌺