eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
154 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗📎🔗📎🔗📎🔗📎🔗 🖊 قسمت دوم واسه من همیشه سخت ترین لحظه ماموریت ها، وقتیه که به خانمم میخوام بگم دارم میرم ماموریت! اونم چهار پنج ماه طول میکشه و باید مجردی برم و برنامه تماس و اس ام اس ها هم میشه شرایط قهوه ای! (شرایط قهوه ای برای خانواده ماها ینی نه میشه خیلی راحت بود و نه جای نگرانی هست! خلاصه ینی حواست به مکالماتت باشه.) اون روز تا رسیدم خونه و مطرح کردم که دارم میرم ماموریت چهار ماهه، خونمون شد کربلا ... چشمتون روز بد نبینه... خانمم کاری کرد که اصلا به زبونم نمیاد... حتی گفت: «حاضرم نون خشک بخوریم اما پیش خودمون باشی! اصلا پاشو برو بنایی و کارگری! اما شبها برگرد خونه و اسمی از ماموریت و شرایط قهوه ای و کوفت و زهرمار نیار! انگار همه مردند و فقط آسمون سوراخ شده که تو را میفرستند این ور و اون ور! شوهر معصومه و شوهر محدثه و شوهر ملاحت و شوهر فاطمه و شوهر نجمه و اینا چرا جایی نمیرن و همیشه شیراز هستند؟! همیشه هم جوری برمیگردی که تا لباس راحتی میپوشی، میبینم دو سه تا زخم و شکستگی جدید روی بدنت گذاشتن!» گفتم: «لطفا درکم کن! مثل تو فیلم ها حرف نزن! ما چیکار شوهرای مردم داریم؟! مگه من اسم زن مردم میارم که تو اسم شوهراشون میاری؟ لابد توقع داری منم مثل تو فیلم ها بگم این ماموریت آخرمه و دیگه کار نمیکنم؟! نه عزیزدل محمد! از این خبرها نیست. اگه زنده موندم، حالا حالاها کار داریم. خودت را قرص و محکم بگیر. نذار شیطون ...» گفت: «شیطون کیه؟ کدوم شیطون؟ کدوم کشک؟ از کی تا حالا اسم دلتنگی زن برای شوهر بَت منش گذاشتن شیطون که ما خبر نداریم؟» بعد شروع کرد به گریه... خب راست میگفت... زنه دیگه... گاهی... ینی معمولا دلش میگیره... خلاصه اون روز اشک منم درآورد... میگفت: «از وقتی زنت شدم همه دوستام را از دست دادم... میگن شوهرش امنیتیه... میگن لابد اگه اومدن خونمون، میخوام راپورت زندگیشون بدم به تو... حتی اگه پسر و پدرشون به خاطر مواد مخدر و هر جرمی دیگه دستگیر بشن، فکر میکنند من بدبخت بی کس و کار دارم راپورتشون رو میدم... گفتم شوهرم میشه همدمم، اما کدوم شوهر؟! شوهری که تا زنگ میزنم براش و میخوام یه کم قربونم بشه و قربونش برم، باید حواسم باشه که برادران تلاشگر و همیشه در صحنه ادارتون صدامون نشنوند و شنود نشه! بعدش هم فقط میتونم همه هنرم را جمع کنم و ازش بپرسم: حالت چطوره محمد آقا؟! تو هم دربیایی بگی: الحمد لله حاج خانم! شما چطورین؟! تو حتی به من پشت تلفن میگی حاج خانم! میگی شما! حالا اگه اسمم را پشت تلفن بگی و منم یه کلمه جان بذارم پشت اسمت، امنیت ملی و روابط ژئوپولوتیک نظام بهم میخوره؟! یا فکر میکنی مثلا تشویش اذهان عمومی پیش میاد؟! خدا نجاتم بده از دست تو! که هم بدبختانه دوستت دارم و هم دیگه خونه بابام راهم نمیدن که بخوام برگردم!» من همیشه تا یاد پدر خانمم میفتم خندم میگیره! خانمم هم میدونه! دید سرمو انداختم پایین و دارم میخندم... وسط گریه اش خندش گرفت و گفت: «زهر مار! برو به بابای خودت بخند!» منم دیگه نتونستم خندم را کنترل کنم و گفتم: «با بابای تو بیشتر حال میکنم! راستی وقتی میفهمه من رفتم ماموریت، چی میگه؟ یه تکه کلام داره ها... بگو اونو...» همینجوری که داشت اشکش را پاک میکرد و با بغضش میخندید گفت: « خودت که میدونی! تا حالا صد بار برات گفتم و خندیدیم!» گفتم: «جان محمدت! فقط یه بار بگو و دیگه نگو!» هر کاریش کردم نگفت. خیلی ازم دلخور بود. باید آرومش میکردم اما داشت وقت از دستم میرفت. حواسم نبود و خیلی تابلو به ساعت نگاه کردم. فورا گفت: «آره پاشو که دیرته! پاشو که وقت برای زن و بچه هات گذاشتن، اتلاف وقتت محسوب میشه! پاشو که ما ارزششُ نداریم. پاشو مامور ویژه! پاشو برو بت من! پاشو زورو!» خودش هم میدونست که تا آرومش نکنم و برام دعا نکنه نمیرم. میدونست و حالا داشت بازم اذیتم میکرد. میدونم که بعدا که ممکنه این اوراق به دست مردم بیفته و بخونند، فورا بگن: «خانمه و احساسات داره و حق با اونه و باید درکش کنی و...» اما کسی هم حال ماموری را نمیفهمه که داره دیرش میشه... بلیطش هم چارتره... ترافیک خیابونای شیراز هم که ماشالله... برای ساعت سه عصر باید حضور و معرفی بزنه... ترافیک منطقه مهرآباد و آزادی تهران هم که وامصیبتا... ضمنا یادش هم رفته برگه دوم حکمش را مهر کنه و بیاره و هزار تا فکر دیگه... الا یکی مثل خودمون که این شرایط را تجربه کرده باشه... بگذریم! بوسیدمش... به زور بوسم کرد... از زیر قرآن ردم کرد... برگشتم بهش گفتم دعا کن آدم بشم! با دلخوری و چشمای قرمزش گفت: «دعا میکنم سالم برگردی! آدم شدنت پیش کش!» در فرودگاه مدرس شیراز، با عمار قرار گذاشتیم که یه پرینت دیگه از کاغذ دوم با مهر تایید واسم بیاره. وقتی رسیدم فرودگاه، عمار اونجا بود. کاغذ را بهم داد ... کاغذ قبلی را تحویل گرفت ...گفتم: « میزان دسترسیم بدک نیست اما نذار فکرم مش
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 🖊 سوم وقتی هواپیما پرید، کمربندمو باز کردم و یه کم راحت تر نشستم. من عاشق خوراکی هایی هستم که توی هواپیما میدن. هرچند کم هست اما خوشمزه و متنوعه. به همون میزان علاقمندیم به خوراکی های وسط پرواز، از توصیه های ایمنی که خانم های مهماندار انجام میدن، متنفرم. بیشتر شبیه ایروبیک اما با سرعت آروم و بسیار موزون انجام میشه. مخصوصا وقتی میخوان این جمله را اجرا کنند خیلی ضایع اجرا میکنند: «در هنگام خطر و فرود اضطراری، دو درب در جلو ... دو درب در عقب ... و دو درب در قسمت بالهای هواپیما جهت خروج شما عزیزان تعبیه شده است...» میخواستم خودم را از این شکلک ها و اداها نجات بدم که روزنامه را از زیپ پشت صندلی جلویی درآوردم و یه نگاهی به تیترها و عکساش انداختم... یه تیتر خیلی نظرمو جلب کرد... جمله ای از دکتر بهشتی (پسر شهید بهشتی) نوشته بود... اصل جملش دقیق یادم نیست اما یادمه که خیلی از «مهندس میرحسین موسوی» تعریف کرده بود... قبلا هم یادمه... در روزنامه اطلاعات چند بار دیگه هم از موسوی تعریف و تمجید کرده بود... خیلی اکثر مردم نمیفهمیدند داره چه اتفاقی میفته... اما واسه بچه های ما خیلی واضح بود که دارن موسوی را میندازن سر زبونا... جوری که مثلا برای اذهان عمومی حالت مطالبه گری پیش بیاد و بعدا بگن «به خواست ملت...» ایشون در انتخابات شرکت کردند و کاندید شدند... به این کار در عالم رسانه و سواد مطبوعاتی میگن: «کی داریم؟ فقط یکی هست!» ... بگذریم! از هواپیما پیاده شدم... خیابونا خیلی شلوغ بود... حدود دو سه ساعت طول کشید تا رسیدم شعبه جردن... قرار معرفیم اونجا بود... همه کارهای مربوط به معرفیم انجام شده بود... من فقط خودمو به نوعی تحویل دادم و منتظر اولین دستور شدم... درست نیست از اونجا بگم اما یه ساختمون حدودا 300 یا 400 متری... بدون تابلو و سردر... سه طبقه... تقریبا نوساز... علاوه بر کنترل ورود و خروج چشمی، باید رمز عبور هر روز را هم اعلام میکردیم... و کلی چیزای دیگه که بعدا شاید بیشتر توضیح دادم... رفتم در استراحتگاهم و روی یه تخت دراز کشیدم تا صدام بزنند... خسته بودم... مدام تصویر خانمم جلوی چشمام بود... من حتی فرصت نکرده بودم با بچه هام خدافظی کنم... توی همین فکرها بود که چشمام بسته شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم، اذون مغرب بود... قرار شد بعد از نماز و شام، یه جلسه مختصر داشته باشیم تا بتونیم از همون شب یا از فرداش شروع کنیم... نماز را پشت سر یه سید میان سال خوندیم. روحانی بسیار ساکت و معمولی بود... خب قطعا از دفتر روحانیت اداره بوده که در شعبه جردن داشت نماز میخوند... وگرنه نمیرن یه روحانی معمولی را پیدا کنند و دستش را بگیرن و بیارنش وسط یکی از شعبه های «کارگزینی و تقسیم» اداره... فقط نماز خوند و رفت... یاد حاج آقای اداره خودمون افتادم که چقدر بچه ها باهاش راحتن و اونم اهل بگو بخنده... کلا جو اداره تهران خیلی جو سنگینه... خیلی کسی با کسی حرف نمیزد... همه درگیر خودشونند... مثل شیراز نبود که گوشت تلخ تر از همشون من باشم! نماز خوندیم... شام مختصری هم خوردیم... جاتون سبز...کتلت و مخلفات... اما حیف که نوشابه نداشت... بعدش رفتیم اتاقی که اسمش را سالن جلسات گذاشته بودند... حدودا 22 نفر بودیم... 10 نفر از خود بچه های تهران... 12 نفر هم از شهرستان ها و مراکز استان ها... خیلی معطلم نشدیم... شاید ده دقیقه... قرآن را شروع کردند... یادمه آیات 107 تا 109 سوره یونس خوندند... من خیلی این سه آیه را شنیدم و توی ذهنمه... چون اولین روز تحصیلم در دانشگاه امام باقر علیه السلام هم قاری قرآن جلسه، همین آیات را خوند... جلسه حدودا دو ساعت طول کشید... از بیان محتویاتش معذورم اما درباره ماموریتمون در تهران و حومه نبود... چون اداره و حتی سازمان، هیچوقت مامورهای چندین پرونده موازی یا متوازی را با هم یه جا جمع نمیکنه... گود مورنینگ پارتی که نیست... بالاخره هر چیزی رسم و رسوم خودشو داره... وقتی من در شیراز قرار نیست بفهمم که اتاق بغلیم چه خبره و دارن روی چه پروژه ای کار میکنند، دیگه تهران که جای خود داره... موضوع کلی جلسه درباره «بررسی شرایط منطقه با رویکرد آشوب محور در معادلات رژیم صهیونیزمی» بود... به جرات میتونم بگم که 80 درصد مطالبش برام تازگی داشت... واسه منی که حداقل سالانه دو سه بار، ماموریت خارج از کشور میرفتم تازگی داشت... چه برسه به بقیه... فقط فهمیدم که روزهای سخت و سنگینی در پیش داریم... تمام ضمایری که استفاده میکردند مخاطب و نزدیک بود... این ینی جامعه هدف دشمن، ما هستیم... ینی خطر داره نزدیک میشه اما ممکنه در دسترس نباشه! ادامه دارد....🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
✨شهید همت✨ بر فرض که صلح کردیم و صد و پنجاه میلیارد دلار گرفتیم، جواب خون یک نفر از بسیجی های ما می شود؟ ما هیچ چاره ای به غیر از جنگ نداریم، سازش و صلح با کفر حرام است! https://eitaa.com/setaregan_velayat313
در زمانه ای که درکشور ما برخی انقلابیون در کج راهه #غربزدگی یا به حرامخوری بر سر سفره انقلاب افتاده اند اما خداوند در گوشه ای دیگر از عالم پرچم انقلاب خمینی ره را بدست فرزندان راستینش بالا نگه داشته است ... #یمن_در_آتش #مدافعان_یمن💪 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ڪاش آنھایی ڪِـ بودند و دیدند ڪاش آنھایی ڪِـ نَ بودند ولےشنیدند... به آن هایی ڪِـ نَ دیدند و نَ شنیدند بگویند... « #قھرمانان یك به یك به خاڪ افتادند تا به خاڪ نیفتیم » 🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃 💠 مردها نیمی از قدرتشون رو از جیبشون می‌گیرند؛ 💠 بنابراین اگر شوهرتون وضعیت مالی خوبی ندارد به او ایراد نگیرید. 💠 بلکه با کلامتون از تلاشی که برای شما می‌کشه قدردانی کنید! 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✍ #درمحضرشهید مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟ نفس عمیقی ڪشید و گفت: #شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یڪ #تولد نو است شهادت مانند رهایی پرنده از #قفس است.🕊 #شهید_مصطفےڪاظم_زاده https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
دلتنگـــے درد عجیبیست، آدمـــ را... آرامـــ ... آرامـــ ... ناآرام میڪند.... ✍ومــادرے که مُـدام ذکـر لبـش این‌است: رفتـہ بــودے که زود بــرگردے چقــدر طــول کشیــد.. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ای کاش صدایشان باشیم شاید این صحنه ها برای دنیا عادی شده باشه، چون برای مردمان جهان گل خوردن در جام جهانی مهم‌تر از گلوله خوردن یک مظلوم باشه #افسران #یمن_در_آتش #آل_سقوط https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#دشمن هرروز از 1 رنگے میترسد: 1روز از لباس سبز سپاه 1روز از لباس خاکی بسیج 1روز از سرخے خون شهید 1روز از جوهر آبے انگشتمان پس از رای ولی هر روز از سیاهے چادر تو میترسد✌️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
کبوترها ، کبوترها به دلجويی از آن بالا نگاهی زير پا گاهی اسيران قفس‌ ها را خوشا پروازتان با هم بلنـد آوازتـان با هم به ياد آريد ما را هم در آن پـرواز کردن‌ها 🔹شهادت : ۱۳۹۳/۰۴/۰۲ تله انفجاری ، حماه سوریه #شهید_سردار_دادالله_شیبانی #شهید_حشمت_سهرابی #سالـروز_شهـادت 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velay
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍اگر مےخواهید ڪارتان برڪت پیدا ڪندبہ خـــانواده شـهدا سر بزنید ، زندگینامہ شـهدا را بخوانید سعے ڪنید در روحیہ خــود شـهادت طلبے را پـرورش دهید ... https://eitaa.com/setaregan_velayat313
♥️🍃 | #کلام_شهید | ازخواهران میخواهم که حجابشان را مثل حضرت زهرا (س) رعایت بکنند نه مثل حجاب های امروز؛ چون این حجابها بوی حضرت زهرا نمی دهد #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کبوترانه میگردم گِرد تصاویرتان... #ردّی از #گــذشته ها مانده روی #قلبـم که #دلتنگـــم میکند بسیار....💔😔 شهید #حسین_یوسف_اللهی #شــبــتــون_شــهـــدایـــے✋ https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#انس_با_قرآن هر روزیک صفحه از قرآن کریم سلامتی‌وتعجیل‌حضرت‌صاحب‌الزمان‌(عج) به نیابت از #شهــدا قـرائت امـروز 👇سوره #بقره #صفحه_نه @setaregan_velayat313 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─-----╯
صبحی که نبینم رخ دلدار نه صبح اسٺ بی روشنی چھره دلدار نه صبح اسٺ خورشید چه باشد چه نباشد به چه سودم چون دیده ندوزم به رخ یار نه صبح اسٺ.... #مولاجان_سلام... صبحت بخیر آقا🌸🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
¶پے کدام نخودسیاه بفرستم خود را!؟💛 وقتی مدام بهانہ ے شــــش گوشہ ات رامے گیرد.. 💕حُــــــــــــــــســـــینْ💕 همــــــــہ چیم حَـــــــــــــرَم حَـــــــــــرَم.. زندگیـــم حَــــــــــــرَم حَـــــــــــــــرَم.. #کربلا_حرم👑❤ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
گاهے یڪ نفر مےآید .. و مےشود تمام زندگے یڪ نفر؛ مثل تو ڪه آمدے و شدے #تمام_زندگے_من 💞 #رفیق_شهیدم #صبحتون_شهدایی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فڪرم بہ مُنتهــاے جمالت نمےرسد! ڪز هر چہ درخیال من آمــد نڪوتــــــری..🌹 #بـالاتر_از_همـہ #شهید_احسان_فتحے https://eitaa.com/setaregan_velayat313
••• حیـران و آشـفته یعنے حـٰال ڪسے ڪه مـرگ را نخـواهـد امـٰا لایـق شـہادت هـم نباشـد...😔💔 •| #شهادت_ڪجایـے_ڪم_آورده_ام :) https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷
مادرشهید یه روز بهش گفتم : امیر من بمیرم چیکار میکنی ؟ گفتــــــــ : نگران نباش مامان من قبل تو #شهـــــید میشم❤️🍃 شہید مدافع حرم " امیر سیاوشے " آینده خود را به #چشم میدیدن و ما...💔😞 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
😔💔 آخرین دست نوشته شهیدمدافع حرم.احسان فتحی #شادی روحش صلوات https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🌷 برای شهید شدن باید شهادت را آرزو کرد. من خودم به این رسیده ام، و با اطمینان و یقین می گویم: هر کس شهید شده ، خواسته که شهید بشود، شهادت شهید فقط دست خودش است...🌷🍃 #شهید مدافع حرم و حریم اهل بیت علیهم السلام #محمودرضابیضایی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 رزمندہ مدافع‌حرم شاهرخ دایی پور🌷 اعزامی از کرمانشاه در راہ دفاع از حرم
🚨 #خبرفوری #از_شام_بلا_شهید_آوردند🕊🌹 مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم #شاهرخ_دایی_پور امروز #یکشنبه همزمان با #نماز_ظهر در #معراج_شهدا #دعوتید https://eitaa.com/setaregan_velayat313
چگونه از اذیت یک پشه فریاد می‌زنیم، اما از باریدن موشک بر سر مؤمنین ناراحت نمی‌شویم و سر و صدا نمی‌کنیم! #یمن_تنها_نیست https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از مشقِ عشق ٬ دمشق
🍃خاطره ای از شهید مصطفی صدرزاده 💨یه روز جلو حرم بی بی جان یکی از رزمندها به طعنه گفت: ⚡داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر می خوره و شهید نمی شین؟ 💥عصبانی شدم اومدم جوابشو بدم که مصطفی دستمو گرفت و با خنده گفت: ⏪حاجی تو صف وایستادیم تا نوبت مون بشه ... 💞شما که پیشکسوت جهادین زود تر برین جلو ملت معطلن ... مشق عشق دمشق @mashghe_eshgh_dameshgh
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 🖊#کف_خیابون_قسمت سوم وقتی هواپیما پرید، کمربندمو باز کردم و یه کم راحت تر نشستم. من ع
🖊 چهارم بعد از جلسه و مختصر پذیرایی که کردن، تک به تک رفتیم دراتاق تقسیم... من نفر شیشم یا هفتم بودم که رفتم داخل... بعد از سلام و احوالپرسی های معمول، پروندم را بررسی کردن... با خودمم حرف زدند... معلوم بود که منو از بابام بهتر میشناسند... اصلا بذارین یه تیکه از گفتگومون را با سردار خ.خ نقل کنم: سردار: ماشالله پرونده پر و پیمونی هم دارین... لبنان و سوریه و عراق و افغانستان و آلمان و عربستان و امارات و ... شمال و جنوب و شرق و غرب و... پرونده های خوبی هم داشتید و اکثرا با موفقیت همراه بوده... الحمدلله... امیدوارم همیشه موفق باشید. من: خواهش میکنم. سردار: پرونده ای که قراره خدمت شما باشیم، دو و حتی سه مرحله ای هست... مرحله اولش خودتون تنها هستید... یعنی از مامور تحقیق گرفته تا مامور انجام و عملیات... مرحله دومش را با همکاری دو نفر دیگه... به وقتش توضیح میدم خدمتتون... مرحله سومش هم که اگر دو مرحله قبل درست انجام شده باشه، حالت نتیجه پازل دو مرحله قبل هست... من: منظورتون اینه که پرونده اول و دوم، بی ارتباط با هم نیستند و قراره بخشی از یک پروژه باشم؟ سردار: دقیقا! به خاطر همین اگر تا قبل از مرحله سوم، ینی تا انتهای مرحله دوم شهید یا مفقود نشید، مرحله سوم ممکنه خودتون سر تیم پرونده خودتون بشید. من: خب این ینی موارد دیگری هم هستند که سوژه هاشون داره به موازات پرونده ما توسط بچه های دیگه دنبال میشه؟ سردار: دقیقا! من: خب این یه ریسک بسیار بالا داره! البته اگر درست فهمیده باشم!! سردار: آفرین! دقیقا به خاطر همین نباید هیچ تیری شلیک بشه و یا کسی توسط شما کشته بشه! من: خدایا! شما چرا فکر میکنید مامور بیچاره تون علم غیب باید داشته باشه و یا چشم برزخیش کار بکنه؟! سردار خندید و گفت: چاره ای نیست. وقتی سه چهار روز بهتون فرصت دادم که پرونده اول را مطالعه کنید، با ذکاوتی که در شما سراغ دارم، احتمال میدم که متوجه منگنه ای که درش قرار دارم، میشید و بهم حق میدید! یک دقیقه سکوت کردیم... من به کف زمین چشم دوخته بودم و سردار هم به صورت من داشت نگاه میکرد... چیزی نبود که بشه به راحتی پذیرفتش و یا ردش کرد... چون اصلا حق انتخاب وجود نداشت! چشمم را مالیدم و چند تا نفس عمیق کشیدم. به سردار نگاه کردم و گفتم: چشم! توکل بر خدا! سردار گفت: جز همین هم از شما انتظار نداشتم. فقط دو تا نکته: نکته اول اینکه بازم تاکید میکنم! لطفا هیچ کس توسط شما مورد جراحت شدید و یا منجر به مرگ قرار نگیره. نکته دوم هم اینکه همین امشب تا قبل از ساعت 11 خودتون را به خونه شماره دو تهران پارس معرفی کنید. چون احتمالا ساعت 12 اونجا تخلیه باشه! من با تعجب گفتم: تخلیه؟! ینی چی؟! گفت: خودتون بعدا متوجه میشید! لطفا فرم اسلحه و بیسیم و gps را از اتاق بغل دریافت کنید تا بتونید به مترو برسید! در مترو به یه خانم برخورد میکنید که اون شما را به خونه شماره دو تهران پارس راهنمایی میکنه. گفتم: خانم؟! مشخصه و یا چیزی که بتونم بشناسمش؟! جسارتا اصلا چرا باید یه زن در مترو این کار را انجام بده؟! خب خودتون زحمتش را میکشیدید! گفت: خودش میاد سراغتون. شما نیاز نیست خودتون را به زحمت بندازید تا اونو پیدا کنید... آدرس را باید از اون بگیرید چون باهاش ممکنه کار داشته باشی! ممکنه بعدا به دردتون بخوره. حالا شما بسم الله بگو تا بعد خدا کریمه. یه کم گیج بودم. خدافظی کردم و رفتم فرم های لازم را پر کردم... کیف و ساکم را برداشتم و راه افتادم... تا برسم به مترو دو تا ایستگاه عوض کردم... از اینکه حتی نباید با ماشین اداره میرفتم یه کم عصبی بودم... رسیدم به مترو... مسیرم را پیدا کردم... رفتم بلیط خریدم و نشستم تا قطار شهری بیاد... چون هنوز تعطیلات نوروز تموم نشده بود، خیلی شلوغ نبود... اما خیلی خلوت هم نبود... همین جوری که با خودم درباره حرفای سردار فکر میکردم، یه چیزی توجهم را جلب کرد... با اسلحه منو فرستادند توی مترو!! این خیلی طبیعی به نظر نمیرسید! ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 🖊 پنجم همینجوری که داشتم باخودم فکر میکردم و اوضاع اون لحظه برام خیلی عادی به نظر نمیرسید، قطار شهری اومد و سوار شدیم. جمعیت زیادی پیاده و سوار شدند. من هم مواظب کیف و ساکم بودم و هم مواظب اسلحه ام. رفتم و یه گوشه ایستادم. فاصله من و اطرافیانم حدودا 30 سانت بود. خیلی کار خطرناکی بود. گاهی به صورت خیلی نامحسوس، با آرنجم به اسلحه ام اشاره میکردم ببینم هست یا نه؟ اما باید طبیعی برخورد میکردم که نظر کسی جلب نشه. چون مسیر طولانی بود، چندین بار قطار شهری ایستاد و جمعیت را پر و خالی کرد. تا اینکه سر و کله یه خانم مانتویی و نه چندان محجب پیدا شد... با ته آرایش و یه کیف معمولی... رو به من کرد و گفت: «سلام آقا! شبتون بخیر! ببخشید شما این آدرس را بلدید؟» من یه نگاه به کاغذش انداختم... دیدم نوشته: «باسلام. 233 هستم. به کوروکی زیر دقت کنید تا آدرس منزل شماره دو تهران پارس را خوب یاد بگیرید. ضمنا پاتوق من از دو ایستگاه بالاتر تا سه ایستگاه پایین تره. برای ارتباط با من، کافیه حدود 15 دقیقه قبلش با ستاد ارتباط بگیرید.» کوروکی را حفظ کردم وکاغذشو دادم بهش و گفتم: ببخشید! من فقط خیابونش را بلدم. بهتره از کسی دیگه بپرسید. 233 هم لبخند زد و تشکر کرد و رفت. خب! با این برخورد، خیلی چیزا اومد دستم. مثلا اینکه در پرونده مرحله اول، جامعه آماری ما مردم هستند و لذا باید کاملا مردمی رفت و آمد بشه تا رودست نخوریم... و یا اینکه فهمیدم مترو نقش تعیین کننده ای در نقل و انتقال ما داره و باید تمام چاله چوله هاش را خوب یاد بگیرم تا به وقت نیاز، مشکلی پیش نیاد... و همچنین فهمیدم که منم شماره دارم و باید همین امشب شماره ام را دریافت کنم... و ماموران موازی من هم دارن کارای خودشون را پیش میبرند و ممکنه حتی هدف همدیگه قرار بگیریم... و ده ها نکته دیگه... پیاده شدم و رفتم به طرف خونه... شاید حدودا بیست دقیقه پیاده روی کردم. تقریبا به خونه نزدیک شده بودم که ایستادم. با خودم فکر کردم که هنوز تا ساعت 11 چند دقیقه وقت دارم. پس بهتره خیلی عادی، کوچه های اطراف خونه را هم رصد کنم تا بدونم دقیقا کجا قراره زندگی کنم. حدود یک ربع، به صورت پیاده و چشمی، تا شعاع 500 متری منزل مورد نظر رصد کردم و تونستم یه نقشه نسبتا واضح از کوروکی های اطراف را توی ذهنم بسپارم. جای خوبی بود. چون دو تا مسیر تخلیه (مسیری که میشه در مواقع خطر، با امنیت بیشتری تردد و مکان را تخلیه کرد) و دو تا مسیر ورودی و یه درب پشتی داشت. زنگ زدم و وارد خونه شدم. خودمو معرفی کردم و کارای اولیه مربوط به تحویل پرونده را انجام دادم. حدودا 10 الی 12 نفر در خونه بودند که دو سه نفرشون اصلا حرف نمیزدند و بعدش فهمیدم که ایرانی نیستند و برای دوره پیک بدو (دوره آموزش بدو برون مرزی برای سنین 20 الی 25 سال) به تهران اومده بودند. بچه های خوبی بودند. خیلی صمیمی و خودمونی. هر کدوممون واسه ماموریت خاصی دور هم جمع شده بودیم و کسی از کسی نمیپرسید ماموریت تو چیه و جیکار میخوای بکنی؟ فرم شناسایی (شناسنامه اصلی) پرونده را تحویل گرفتم. نوشته بود حدودا 124 صفحه ... با تمام اسکن ها و عکس ها و نوشته های مامور قبلی و ... مامور قبلی این پرونده یکی از بچه های استان سمنان بوده که حدودا دو ماه روی این پرونده کار کرده بوده که در جریان یه پرونده دیگه در خارج از کشور شهید میشه و حتی نمیتونند جنازه اش را برگردونند. خدا رحمتش کنه. معلوم بود خیلی آدم دقیق و مشتی بوده و دو ماه شبانه روز کار کرده بوده که شده این 124 صفحه! اسمش یادمه. اسم سازمانیش «شاهرودی» بود... شهید شاهرودی! وقتی داشتم کارای تفهیم اصلی را انجام میدادم، خانمم زنگ زد و دو دقیقه باهاش حرف زدم. معلوم بود هنوز دلخوره. و از همه بیشتر، دلخورتر شده بود که چرا از ظهر واسش زنگ نزده بودم؟! گفتم گرفتار بودم و نمیتونستم و از این حرفها... اما مدام چشمم به ساعت بود... داشت میشد 11 و 50 دقیقه... اومدم کفشمو در بیارم و راحت تر بشینم روی تخت که یه چیزی به ذهنم اومد... چون احتمال میدادم ساعت 12 خبرای بشه، با همون کیف و ساک و... رفتم دسشویی! ترجیح دادم توی دسشویی باشم و خیلی در دید نباشم تا بهتر ببینم قراره چه اتفاقی بیفته؟! ساعت همینجوری داشت دقیقه به دقیقه به دقیه میگذشت... تا ساعت به 11 و 58 دقیقه رسید، ناگهان برقها قطع شد! من فقط شنیدم که سر و صدای زیادی پیچید... میدونستم که نباید از دسشویی بیام بیرون... معمولا وقتی حمله یا مانور باشه و ببینند که اکثرا در محوطه مکان مورد نظر هستند، امن ترین مکان دسشویی هست! البته نه چندان امن! چون ممکنه اونا هم مثل من فکر کرده باشن و بریزن رو سرت... مثل همین صحنه ای که واسه من اتفاق افتاد ... ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش