🌹نماز آخرین روز ماه ذی الحجّه
مرحوم شیخ ابراهیم کفعمی ، این نماز را بدین صورت نقل می کند:
♥️در آخرین روز ذی الحجه دو رکعت نماز خوانده شود: در رکعت اول ، یک بارسوره حمد و ده بار سوره توحید، و در رکعت دوم ، یک بار سوره حمد و ده بار آیۀالکرسی. و بعد از نماز این دعا خوانده شود:
«اللَّهُمَّ مَا عَمِلْتُ فِي هَذِهِ السَّنَةِ مِنْ عَمَلٍ نَهَيْتَنِي عَنْهُ، وَ لَنْ تَرْضَهُ لِي، وَ لَمْ تَنْسَهُ، وَ دَعَوْتَنِي إِلَى التَّوْبَةِ مِنهُ بَعْدَ جُرأتِي عَلَيْكَ، اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَغْفِرُكَ مِنْهُ فَاغْفِرْ لِي، اللَّهُمَّ وَ مَا عَمِلْتُ مِنْ عَمَلٍ يُقَرِّبُنِي إِلَيْكَ فَاقْبَلْهُ مِنِّي، وَ لَا تَقْطَعْ رَجَائِي مِنْكَ يَا كَرِيمُ»
مرحوم کفعمی در ادامه می نویسد:
*♥️بعد از این دعا ، خداوند گناه سال گذشته این فرد را می آمرزد، و در این هنگام شیطان فریاد بلندی می کشد و می گوید: چقدر در این سال خود را به زحمت انداختم*
📚 (مصباح کفعمی، ص408)
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
| #سیره_شهید❣|
✍ اوایل جنگ بود ، در جلسه ای
بنی صدر بدون {بسم الله} شروع
ڪرد به حرف زدن
✍ نوبت ڪه به صیاد رسید به
نشانه ی اعتراض به بنی صدر ڪه
آن زمان فرمانده ڪل قوا بود
گفت :
✍ [ من در جلسه ای ڪه اولین
سخنرانش بی آنڪه نامی از خدا
ببرد حرف بزند، هیچ سخنی
نمی گویم .😑]
#شهید_صیاد_شیرازی🕊
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
قابل توجه مسئولین....!
فرمانده گردان بود
حداقل باید داخل ماشین فرماندهی مینشست
اما ترجیح داده پشت ماشین کنار بقیه نیروهاش باشه
#مصطفی_صدرزاده پیش رزمندگان #فاطمیون محترم بود
پیش خدا هم رو سفید هست ان شاء الله....
🌸شادی روحش صلوات🌸
سالروز ولادت شهید
مصطفی صدر زاده
19شهریور
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت شـصـت و هـفـتـم روز ها یکی پس از دیگری میگذشت... روز شماری میکردم
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت شـصـت و هـشـتـم
از خواب که بیدار شدم اصلا حال خوبی نداشتم.
گاعی درد، گاهی اظطراب و دلشوره...
نمیدانم چه مرگم بود.
حس خفگی امانم را بریده بود. نمیتوانستم در خانه بمانم. جانم به لبم رسیده بود.
بغضی به گلویم چنگ میزد و قصد رهایی نداشت. دوست داشتم کنار مامان باشم و یک دل سیر در آغوشش زار بزنم.
نمیتوانستم در خانه بمانم. چادر سرم کردم و به بهانه ی خرید میوه از خانه بیرون زدم.
در پیاده رو به سختی راه میرفتم و با خود حرف میزدم:
_لیلی چته؟ به خودت بیا... چرا همه چیو باختی! هنوز زوده واس کم اوردن... پسرت، پسرت همین روزاس که بیاد تو بغلت. به امید اونم که شده باید خوب زندگی کنی...
دگر توان راه رفتن نداشتم. با کیسه ای از سیب و خیار و گوجه راهی خانه شدم.
به سختی پله هارا بالا رفتم. جلوی در که رسیدم با چیزی مواجه شدم که حسابی شوکه ام کرد.
بهت زده خیره به در ماندم.
نه! انگار خواب بودم.
من، من خواب بودم...
پوتین های مردانه ای جلوی در بودند.
محمدحسین؟
ناخوداگاه اشک هایم سرازیر شدند. ضربان قلبم تند شده بود و نفس هایم بسیار بلند. نفس عمیقی کشیدم. اشک هایم را پاک کردم و به سمت در رفتم.
دستم را روی دستگیره در گذاشتم. دست هایم میلرزید.
با فکر کردن به اینکه محمدحسین داخل خانه است قلبم از جا درمیامد.
در را باز کردم و داخل شدم.
ارام ارام جلو میرفتم.
آخ صدایش، صدای سلام نمازش میامد...
شاید، شاید باز داشتم خیال میدیدم؟
چرا نمیتوانستم باور کنم؟
وسط خانه ایستاده بودم و خیره به اتاقی که او داخلش در حال نماز خواندن بود. سلام نمازش را که داد از جا بلند شد. از اتاق بیرون امد و تا با من مواجه شد. همانطور خیره به من ماند. یعنی خیره به ما ماند.
آخ، چشم هایش.، ارزوی دیدن دوباره این چشم هارا داشتم...
هر دو در هر حالتی که بودیم خشکمان زده بود.
اخم هایش درهم رفت. چشم هایش پر از اشک شد و دستش را جلوی صورتش گذاشت تا من اشک هایش را نبینم.
خواستم به سمتش بروم که ناگهان درد عجیبی به جانم افتاد. این با درد اای همیشگیم فرق داشت. پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. متوجه حالم که شد به سرعت به سمتم دوید. دستم را در دستش فشرد گفت:
_چیشد لیلی؟ خوبی؟
هر چه میگذشت دردم بیشتر میشد. انگار این پسر زیادی عجله داشت...
_محمدحسین وقتشهههه...
_یاااحسین، باورم نمیشه...
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت شـصـت و نــهـم
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. ابتدا سقف سفیدی جلوی دیدم بود.
نه بی هوش بودم نه هوشیار. انگار در جایی معلق بودم.
دوباره چشم هایم را بستم.
_ای خداااا! چقدر تپل پسر من. بسه دیگه بابایی چشماتو باز کن ببینم شبیه منی یا مامانت؟
مردمک چشم هایم به سمت صدایی که میشنیدم چرخید.
با دیدن محمدحسین و نوزادی که در بغلش بود انگار دلم ارام گرفت.
تازه متوجه زخم های روی صورت محمد شدم. تمام گردنش جای خراش تیزی بود.
چه کشیده این مرد؟
وقتی که دید به هوش امدم دست از قربان صدقه رفتن بچه برداشت و به سمتم امد. کنارم روی تخت نشست.
هنوز باورم نمیشد او خود محمد است!
همچنان در شوک بودم.
باز چشم هایم پر از اشک شد. خیره به چشم هایش مانده بودم. بچه را به سمتم گرفت و گفت:
_پسرمون خیلی گشنشه!
بچه را از دستش گرفتم. چقدر زیبا بود. چقدر شبیه محمد بود. چه لپ های خوردنی داشت.
سرم پایین بود تا محمدحسین اشک هایم را نبیند. نمیدانم چرا این همه حرف داشتم و هیچکدام را نمیتوانستم به زبان بیاورم.
با همان لحن قشنگش گفت:
_لیلی خانم. میدونم از دستم ناراحتی! میشه نگاهم کنی؟
سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم.
دوباره گفت:
_میدونم چقدر بهتون سخت گذشته ولی بخدا همه ی فکر و ذکرم پیش تو بود. نمیتونستم برگردم. دست من نبود!
به قران، به جون پسرمون پام گیر بود.
اصلا بیا بزن تو گوشم! سرم داد بزن. هر چی که میخوای بارم کن.
حقمه...
حقمه چون مجبور شدم تنهاتون بزارم.
حقمه چون...
کم کم صدایش از بغض میلرزید.
سرم را بالا اوردم و با چشم های پر اشکم نگاهش کردم.
سرش پایین بود. سعی در پنهان کردن بغضش را داشت. دستم را به ارامی روی دستش گذاشتم و ارام گفتم:
_برای چی عذرخواهی میکنی؟ برای چی شرمنده ای؟ من خودم این زندگیو انتخاب کردم. انتخاب کردم تو بدترین شرایط کنارت باشم. حتی اگه نباشی...
ما انتخاب کردیم برای ارزشامون سختی بکشیم. غیر از اینه؟
الان هیچی برام مهم نیست. فقط تو و پسرمون مهمین.
از ان حالو هوا بیرون امدم. خندیدم و گفتم:
_ محمد حسین خیلی شبیه توعه! خیلی...
_خب این بده یا خوب؟
_معلومه خب! شبیه مامانش که بود خوشگلتر میشد. ولی خب قابل تحمله!
خندید و گفت:
_حس عجیبیه! بعد یه مدت برگردی بیینی یه بچه وارد زندگیت شده! اون روز که بهم زنگ زدی واس همین خوشحال بودی نه؟
اره ای گفتم و سرم را پایین انداختم.
_خیلی سخت گذشت؟
نگاه عمیقی در چشم های خسته اش کردم و گفتم:
_به تو سخت تر گذشته! کیا این بلارو سرت اوردن؟ چیکار کردن باهات؟ این زخما چیه روی صورتت؟
خندید و گفت:
_یه یادگاری از مبارزه!
تو عملیات تیر خوردم. تیر به بازوم برخورد کرد. زخمم خیلی عمیق بود. انقدر ازم خون رفت که بیهوش شدم! از شانس بدم افتادم دست کسایی که انگار هدفشون گیر انداختن منو شکنجه دادنم بود...
با نگرانی پرسیدم:
_خیلی اذیتت کردن؟
_نه!
اصلا ولش کن الان دیگه این چیزا مهم نیست... میخوام یه دل سیر نگاتون کنم فقط! اونجا هر ضربه ای که میخوردم تو از جلوی چشمام رد میشدی لیلی...
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هـفـتـادم
خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن امیرعباس.
عده ای دور محمد و عده ای هم دور امیر عباس جمع شده بودند و با او ور میرفتند.
دو خبر خوب را یک جا باهم شنیده بودند و از خوشحالی زیاد همه شوکه شده بودند.
خاله مریم که نمیدانست سمت پسرش برود یا نوه اش، کمی قربان صدقه ی محمد میرفت و اشک میریخت و بعد سراغ امیرعباس میرفت.
مامان و خانم جون هم در حال برسی بچه بودند:
_اینا همه بخاطر اینه که به لیلی گفتم دوران حاملگیش خیلی قران بخونه مخصوصا سوره یوسف و ....
اینجا فقط جای اقارضا و مرجان خالی بود.
زینب و شیدا هم کنار من نشسته بودند و باهم حرف میزدیم:
_لیلی تو خیلی صبرت بالاست! من اگه جای تو بودم طاقت نمیاوردم.
شیدا هم حرف زینب را تایید کرد و گفت:
_لیلی همه جا همینجوری بوده! یادته لیلی؟ هر جا کم میاوردم تو بهم امید میدادی! باورکن اگه انقدر امید نداشتی محمد حسین برنمیگشت!
لبخندی زدم و گفتم:
_پای عشق که درمیون باشه صبورترین ادم دنیا میشی! چاره ای جز امیدواری نداشتم... ولی خب یه جاهایی نزدیک بود کم بیارم.
صدای بلند علی مارا به سمتش برگرداند:
_یااااحسین! بخدا هرچه قدر فکر میکنم باورم نمیشه ما گفتیم دیگه نمیبینمت! حیف اون همه اشکی که من برا تو ریختم محمدحسین! حیف...
محمد خندید گفت:
_پشیمونی برگردم؟
عباس اقا که سخت در فکر بود گفت:
_محمد برمیگردی تهران! بدون هیچ اما و اگری..
محمد حسین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که بابا هم به عباس اقا اضافه شدو گفت:
_اره اینجوری خیال ما هم راحت میشه...
محمدحسین نگاهش به سمت من کشیده شد. لحظه ای چشم در چشم شدیم و بعد گفت:
_چشم. برمیگردیم.
دو روزی میشد که همه به تهران برگشتند.
مامان اصرار داشت کنارم بماند ولی اجازه ندادم. میدانستم بابا طاقت دوری مامان آن هم برای یک هفته را اصلااااا نداشت.
من در عمرم بچه ای که همیشه کنارم باشد ندیده بودم و همیشه از بغل گرفتن نوزاد ترس داشتم. خدا میدانست وقتی امیر عباس را بغل میگرفتم چه استرس و اضطرابی به جانم میفتاد.
موقعی که لباس هایش را عوض میکردم آنقدر با احتیاط عمل میکردم که نیم ساعت صرف تعویض لباس میشد.
شستنش هم که دردسری بود...
و حمام بردنش را هم به نرگس میسپاردم.
واقعا که مادر بی دست و پایی بودم!
تنها کاری که بسیار خوب انجام میدادم عکس گرفتن از او بود!
محمدحسین هم که انگار تمام روزش را با فکر امیرعباس میگذراند تا به خانه برگرددو او را ببیند.
من هم که کشک بودم!
#ادامه_دارد...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
قابل توجه مسئولین....! فرمانده گردان بود حداقل باید داخل ماشین فرماندهی مینشست اما ترجیح داده پشت ما
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#به_مناسبت_نوزده_شهریور
#سالروز_ولادت_مصطفی_من
✍ساعت دو بامداد روز چهارشنبه
19شهریور 1365 مصادف با 5محرم الحرام در بیمارستان والفجرشهرستان شوشتر چشم به جهان گشود. زمانی که از پرستار سؤال کردم سالمه، گفت: بله بسیارسالم و سرحال. گفت :می خوای بدونی پسره یا دختر؟ گفتم :هرچی باشه خداروشکر همین که سالمه ممنونشم، ان شاء الله عاقبت بخیربشه.گفت:یه#پسر_پیشانی_بلند، معلومه که عاقبت بخیره.
✍گفتم ان شاء الله....و پرستار گذاشتش در آغوش من، وقتی با دقت نگاهش کردم ، روی دستش یه کبودی بود.با نگرانی پرسیدم ضربه خورده؟! گفت : نه این علامته،دست سفیدکوچکش را مرتب بوسه می زدم.پرستار گفت اسمشو چی میذاری؟ گفتم: اسمی که برازنده اش باشه ، این سرباز امام زمانه (ع).
✍پرستار با حالت اعتراض گفت: دعا کن این جنگ زود تمام بشه، که دیگه نیاز به سرباز نباشه تا این بچه ها برن جنگ.گفتم: ان شاء الله به امید روزی که شاهد هیچ گونه ظلم وبی عدالتی و جنگ و خونریزی در دنیا نباشیم؛ و این زمانی محقق می شود که ، منجی عالم بشریت حضرت بقیه الله ظهور فرماید، ان شاء الله.
اللهم عجل لولیک الفرج
راوے :مادر شهید مصطفی صدرزاده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سید_ابراهیم 🌷
#تولدت_مبارک_فرمانده 😍
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#هیئت_انقلابی
🚩 من حسینه را، حسینه نمی دانم مگر آن که دلاورانی را برای نبرد با دشمن صهیونیستی فارغ التحصیل کند.
امام موسی صدر
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#حسین (ع) سرسلسله شیدائیان عشق است و شیدایی را به هر کسی نمی بخشند، شیدایی حق پاداش از خودگذشتگی است...
شهدا کلیدداران کعبه شیدایی هستند و کعبه شیدایی #کربلا ست...
فرازی از وصیت نامه #شهید_سید_مرتضی_آوینی
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_5041961782080438374.mp3
7.61M
🎧 #واحد دلنشین و زیبا❣
🎼 سلام ای هلال محرم.....
🎤 #حاج_میثم_مطیعی
🌙 #استقبال_از_ماه_محرم
👌 محرم ۹۵
#پیشنهاد_دانلود
✔️ @setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
💠با این شهدا میتوان راه را پیدا کرد... 💐تصویر مداح شهید مدافع حرم حسین مغزغلامی ⚫️فرا رسیدن ماه مح
هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها #اراذل محل هم میومدن
من همیشه ازاین موضوع #ناراحت بودم
ولی #حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونا نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد ...
یه روزی که بهش #گلایه کردم گفت: اتفاقا همین ها #واجبه که بیان هیئت؛ امام #حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه...
#شهید_حسین_معز_غلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
⚫⚫⚫⚫⚫⚫
هر دم به گوش می رسد آوای زنگ قافله ،
این قافله تا كربلا دیگر ندارد فاصله .
*حلول ماه محرم ، ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه تسلیت باد* .
ما را از دعای خیرتان بی نصیب مگردانید
التماس دعا
#کلام_شهید_سید_مجتبی_علمدار :
#احتیاط_کن!
تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند،
یک آقایی دارد مرا می بیند.
دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشدوقتی میرود خدمت مادرش که گزارش بدهدشرمنده شود
سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر!فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!!
فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی میخواهیم بدهیم.
دعا کن رهروت باشیم ای شهید 🌷
یاد شهدا باصلوات🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از 🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
5393842_984.mp3
3.34M
رزق شبانه
سید رضا نریمانی
💠هوا هوای حسینه,هوای حرم...
پیشنهاد دانلود👌
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیاضےزاده #شهیدفتحی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
« اللّهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
https://eitaa.com/setaregan_velayat313