eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
152 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت شـصـت و نــهـم ارام ارام چشم هایم را باز کردم. ابتدا سقف سفیدی جلوی دیدم بود. نه بی هوش بودم نه هوشیار. انگار در جایی معلق بودم. دوباره چشم هایم را بستم. _ای خداااا! چقدر تپل پسر من. بسه دیگه بابایی چشماتو باز کن ببینم شبیه منی یا مامانت؟ مردمک چشم هایم به سمت صدایی که میشنیدم چرخید. با دیدن محمدحسین و نوزادی که در بغلش بود انگار دلم ارام گرفت. تازه متوجه زخم های روی صورت محمد شدم. تمام گردنش جای خراش تیزی بود. چه کشیده این مرد؟ وقتی که دید به هوش امدم دست از قربان صدقه رفتن بچه برداشت و به سمتم امد. کنارم روی تخت نشست. هنوز باورم نمیشد او خود محمد است! همچنان در شوک بودم. باز چشم هایم پر از اشک شد. خیره به چشم هایش مانده بودم. بچه را به سمتم گرفت و گفت: _پسرمون خیلی گشنشه! بچه را از دستش گرفتم. چقدر زیبا بود. چقدر شبیه محمد بود. چه لپ های خوردنی داشت. سرم پایین بود تا محمدحسین اشک هایم را نبیند. نمیدانم چرا این همه حرف داشتم و هیچکدام را نمیتوانستم به زبان بیاورم. با همان لحن قشنگش گفت: _لیلی خانم. میدونم از دستم ناراحتی! میشه نگاهم کنی؟ سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم. دوباره گفت: _میدونم چقدر بهتون سخت گذشته ولی بخدا همه ی فکر و ذکرم پیش تو بود. نمیتونستم برگردم. دست من نبود! به قران، به جون پسرمون پام گیر بود. اصلا بیا بزن تو گوشم! سرم داد بزن. هر چی که میخوای بارم کن. حقمه... حقمه چون مجبور شدم تنهاتون بزارم. حقمه چون... کم کم صدایش از بغض میلرزید. سرم را بالا اوردم و با چشم های پر اشکم نگاهش کردم. سرش پایین بود. سعی در پنهان کردن بغضش را داشت. دستم را به ارامی روی دستش گذاشتم و ارام گفتم: _برای چی عذرخواهی میکنی؟ برای چی شرمنده ای؟ من خودم این زندگیو انتخاب کردم. انتخاب کردم تو بدترین شرایط کنارت باشم. حتی اگه نباشی... ما انتخاب کردیم برای ارزشامون سختی بکشیم. غیر از اینه؟ الان هیچی برام مهم نیست. فقط تو و پسرمون مهمین. از ان حالو هوا بیرون امدم. خندیدم و گفتم: _ محمد حسین خیلی شبیه توعه! خیلی... _خب این بده یا خوب؟ _معلومه خب! شبیه مامانش که بود خوشگلتر میشد. ولی خب قابل تحمله! خندید و گفت: _حس عجیبیه! بعد یه مدت برگردی بیینی یه بچه وارد زندگیت شده! اون روز که بهم زنگ زدی واس همین خوشحال بودی نه؟ اره ای گفتم و سرم را پایین انداختم. _خیلی سخت گذشت؟ نگاه عمیقی در چشم های خسته اش کردم و گفتم: _به تو سخت تر گذشته! کیا این بلارو سرت اوردن؟ چیکار کردن باهات؟ این زخما چیه روی صورتت؟ خندید و گفت: _یه یادگاری از مبارزه! تو عملیات تیر خوردم. تیر به بازوم برخورد کرد. زخمم خیلی عمیق بود. انقدر ازم خون رفت که بیهوش شدم! از شانس بدم افتادم دست کسایی که انگار هدفشون گیر انداختن منو شکنجه دادنم بود... با نگرانی پرسیدم: _خیلی اذیتت کردن؟ _نه! اصلا ولش کن الان دیگه این چیزا مهم نیست... میخوام یه دل سیر نگاتون کنم فقط! اونجا هر ضربه ای که میخوردم تو از جلوی چشمام رد میشدی لیلی... ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـفـتـادم خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن امیرعباس. عده ای دور محمد و عده ای هم دور امیر عباس جمع شده بودند و با او ور میرفتند. دو خبر خوب را یک جا باهم شنیده بودند و از خوشحالی زیاد همه شوکه شده بودند. خاله مریم که نمیدانست سمت پسرش برود یا نوه اش، کمی قربان صدقه ی محمد میرفت و اشک میریخت و بعد سراغ امیرعباس میرفت. مامان و خانم جون هم در حال برسی بچه بودند: _اینا همه بخاطر اینه که به لیلی گفتم دوران حاملگیش خیلی قران بخونه مخصوصا سوره یوسف و .... اینجا فقط جای اقارضا و مرجان خالی بود. زینب و شیدا هم کنار من نشسته بودند و باهم حرف میزدیم: _لیلی تو خیلی صبرت بالاست! من اگه جای تو بودم طاقت نمیاوردم. شیدا هم حرف زینب را تایید کرد و گفت: _لیلی همه جا همینجوری بوده! یادته لیلی؟ هر جا کم میاوردم تو بهم امید میدادی! باورکن اگه انقدر امید نداشتی محمد حسین برنمیگشت! لبخندی زدم و گفتم: _پای عشق که درمیون باشه صبورترین ادم دنیا میشی! چاره ای جز امیدواری نداشتم... ولی خب یه جاهایی نزدیک بود کم بیارم. صدای بلند علی مارا به سمتش برگرداند: _یااااحسین! بخدا هرچه قدر فکر میکنم باورم نمیشه ما گفتیم دیگه نمیبینمت! حیف اون همه اشکی که من برا تو ریختم محمدحسین! حیف... محمد خندید گفت: _پشیمونی برگردم؟ عباس اقا که سخت در فکر بود گفت: _محمد برمیگردی تهران! بدون هیچ اما و اگری.. محمد حسین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که بابا هم به عباس اقا اضافه شدو گفت: _اره اینجوری خیال ما هم راحت میشه... محمدحسین نگاهش به سمت من کشیده شد. لحظه ای چشم در چشم شدیم و بعد گفت: _چشم. برمیگردیم. دو روزی میشد که همه به تهران برگشتند. مامان اصرار داشت کنارم بماند ولی اجازه ندادم. میدانستم بابا طاقت دوری مامان آن هم برای یک هفته را اصلااااا نداشت. من در عمرم بچه ای که همیشه کنارم باشد ندیده بودم و همیشه از بغل گرفتن نوزاد ترس داشتم. خدا میدانست وقتی امیر عباس را بغل میگرفتم چه استرس و اضطرابی به جانم میفتاد. موقعی که لباس هایش را عوض میکردم آنقدر با احتیاط عمل میکردم که نیم ساعت صرف تعویض لباس میشد. شستنش هم که دردسری بود... و حمام بردنش را هم به نرگس میسپاردم. واقعا که مادر بی دست و پایی بودم! تنها کاری که بسیار خوب انجام میدادم عکس گرفتن از او بود! محمدحسین هم که انگار تمام روزش را با فکر امیرعباس میگذراند تا به خانه برگرددو او را ببیند. من هم که کشک بودم! ...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
قابل توجه مسئولین....! فرمانده گردان بود حداقل باید داخل ماشین فرماندهی مینشست اما ترجیح داده پشت ما
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃   ✍ساعت دو بامداد روز چهارشنبه  19شهریور 1365 مصادف با 5محرم الحرام در بیمارستان والفجرشهرستان شوشتر چشم به جهان گشود. زمانی که از پرستار سؤال کردم سالمه، گفت: بله بسیارسالم و سرحال. گفت :می خوای بدونی پسره یا دختر؟ گفتم :هرچی باشه خداروشکر  همین که سالمه ممنونشم، ان شاء الله عاقبت بخیربشه.گفت:یه، معلومه  که عاقبت بخیره. ✍گفتم ان شاء الله....و پرستار گذاشتش در آغوش من، وقتی با دقت نگاهش کردم ، روی دستش یه کبودی بود.با نگرانی پرسیدم ضربه خورده؟! گفت : نه این علامته،دست سفیدکوچکش را مرتب بوسه می زدم.پرستار گفت اسمشو چی میذاری؟ گفتم: اسمی که برازنده اش باشه ، این سرباز امام زمانه (ع). ✍پرستار با حالت اعتراض گفت: دعا کن این جنگ زود تمام بشه، که دیگه نیاز به سرباز نباشه تا این بچه ها برن جنگ.گفتم: ان شاء الله به امید روزی که شاهد هیچ گونه ظلم  وبی عدالتی و جنگ و خونریزی در دنیا نباشیم؛ و این زمانی محقق می شود که ، منجی عالم بشریت حضرت بقیه الله ظهور فرماید، ان شاء الله. اللهم عجل لولیک الفرج راوے :مادر شهید مصطفی صدرزاده 🌷 😍 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
دیدار مـــــادر پسری... یوسفم، گمگشته شهر بلا بـــــود... #شهید_سجاد_خلیلی🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🚩 من حسینه را، حسینه نمی دانم مگر آن که دلاورانی را برای نبرد با دشمن صهیونیستی فارغ التحصیل کند. امام موسی صدر https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ع) سرسلسله شیدائیان عشق است و شیدایی را به هر کسی نمی بخشند، شیدایی حق پاداش از خودگذشتگی است... شهدا کلیدداران کعبه شیدایی هستند و کعبه شیدایی ست... فرازی از وصیت نامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔یا سیدالشهدا... 😔یکسال میشود که دلم خاک خورده است 😔این چشم خشک راه به جایی نبرده است 😔حالا شروع تازه برایم فراهم است 💔تحویل سال سوخته گان از محرم است. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
میگفت #شهادت رو دوس دارم اما دلم برای روضهٔ حسین تنگ میشود. #محرم اومد جات خالیه تو هیئتا التماس دعا پیش #ارباب #شهید_احسان_فتحی
💠با این شهدا میتوان راه را پیدا کرد... 💐تصویر مداح شهید مدافع حرم حسین مغزغلامی ⚫️فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد آجرک الله یا بقیه الله... https://eitaa.com/setaregan_velayat313