#خاطرات_شهدا
#ڪــوخ_نــشـیـنـهـا
زمستان بود و دم غروب ڪنار جاده
یڪ زن و یڪ مرد با یڪ بچہ
مونده بودن وسط راه ،
من و علی هم از منطقہ بر می گشتیم .
تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون .
پرسید : ” ڪجا می رین ؟ “
مرد گفت : ڪرمانشاه
علی گفت : رانندگی بلدی ؟
گفت بلہ بلدم .
علی رو ڪرد بہ من گفت :
سعید بریم عقب .
مرد با زن و بچہ اش رفتن جلو و
ما هم عقب تویوتا .
عقب خیلی سرد بود .
گفتم : آخہ این آدم رو می شناسی
ڪہ این جوری بهش اعتماد ڪردی ؟
اون هم مثل من می لرزید ، لبخندی زد و ...
🌹👈 گفت : آره
اینا همون ڪوخ نشینایی هستن
ڪہ امام فرمود بہ تمام ڪاخ نشین ها
شرف دارن .
تمام سختی های ما توی جبهہ
بہ خاطر ایناس .
#سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
#سالروز_شهادتش
🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📣 هماکنون؛ #تیتر_یک سایت Khamenei.ir
👇 نصیحت رهبرانقلاب به حکام کشورهای اسلامی:
👈 به ولایتالله بازگردید
❌ ولایت آمریکا به کارتان نمیآید. ۹۷/۹/۴
⚘ #دیدار۱۷ربیع
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
زلزله دقایقی پیش سرپلذهاب از نظر شدت، کمی از زلزله سال گذشته ضعیفتر است اما زمان و شرایط وقوع زلزله، شاید از پارسال نگرانکنندهتر باشد..
امیدوارم مسئولین مدیریت بحران درسهای درستی از وضعیت نابهسامان رسیدگی به زلزله قبلی گرفته باشند..
*آسِیِد پویان حسینپور*
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌈⛈🌈⛈🌈⛈🌈⛈🌈 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_وپنج تا آخر کلاس سمیرا، عروس خانم صدام می کرد، کم
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وهفت
بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت:
_خداحافظ عزیــزم😉😊
و رو به عباس گفت:
_خداحافظ آقای یا...🙊
سریع گفت:
_یعنی آقای عباس
و بعد ازمون دور شد،
نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو😬
عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر ..
چادرمو مرتب کردم و گفتم:
_کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه
سری تکون داد و گفت:
_بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم😊
- من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس😊
- نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم
- باشه، فقط باید به مامانم بگم
در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت:
_خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه☺️
با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده😟🙈
، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،😌👌
آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!! 😍
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ..
.
.
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام_است
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وهشت
نگاهم به بیرون بود،👀
به خیابون ...
به آدمایی که میومدن و میرفتن،
هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟
انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ...
چی می خواستن از این دنیا ..
💰پول؟؟
⚖مقام؟؟
⛹تفریح؟؟
🏃دنبال چی بودن؟؟؟
چرا انقدر سرشون گرم بود،
گرمه هیچی!!
.
چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم
نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم:
_در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین ..
در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت:
_در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم.
باز گفت جواب مثبت!!😔
احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒
.
پرسیدم:
_چه جوری؟!!!
+همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه😊
نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...😣
نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید:
_به نظرتون الان راضی میشن؟؟
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش👌
- به کی؟؟
- به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش
کمی مکث کردم و گفتم:
_خدا رو میگم😒
با تعجب گفت:
_خدا!!😟
- اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...😒
چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه،
اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...😣😢
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_و شما چی؟؟؟😊
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
💚♻💚♻💚♻💚♻💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_ونهم
سوالی نگاش کردم که گفت:
_منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین،من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین
دارین صرف من می کنین😟
یه کم نگاهش کردم، این عباس بود،
آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،😒
همه چیز که سرجاش بود ..
پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود ..
✨یه رنگ دیگه ..✨
انگار تو این دنیا بجز #عباس و #هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم،
#انگارخودم_دیگه_مهم_نبودم ...
بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم ..
مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!!😒
دوباره نگاهمو👀 به بیرون کشیدم و
گفتم:
_شما خودخواهین آقای عباس!😒
با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت:
_خودخواه؟!!!😟
هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود،
خیلی هم #متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل می گرفت،
دنیایی که خودم هم نمیشناختم،
دنیایی که داشت #مَنیت منو ازم می گرفت ...
- خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر می کنین من آرزویی ندارم،😒منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما ..
سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض😢 رو تو چشمام
- اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون،😢ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو #رسیدن به این #مقصد کمک کنین ...
کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد:
_شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل می کنین برای رسیدن به شهادت ..
😢اما من که یه دخترم چی؟!😢
من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...😒شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!!
بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم
و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم:
_غم انگیزه آقای عباس، نه!.. #شهادت مردایی که #میرن و #خانواده هایی که #می_مونن و
#هرروز_بایاداونا_شهیدمیشن ...😣
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام_است
💚♻💚♻💚♻💚♻
💜💠💜💠💜💠💜💠
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل
دیگه هیچی نتونستم بگم،،،،😒😢
یاد 👣بابا👣 یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد،
آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود ..😣
هوای دلم بارونی بود،😢
تو دنیای درونم بارون میبارید..
تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ...
.
.
.
غذامونو سفارش دادیم،
عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود،
نمی خواستم انقدر تو خودش باشه،
برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و
گفتم:
_میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم😊
سرشو بلند کرد و گفت:
_نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم😊
از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد ..🙈
کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود
منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم:
_همیشه انقدر ساکتین؟!☺️
نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
_نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!!😄
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:
_الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!!😅
نگاهش جدی شد و پرسید:
_واقعا؟؟؟!😨😳
خواستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمی اومد ..
دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش ..
نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم:
_آخش بالاخره داره سفارش مارو میاره..گشنم شد از بس حرف زدم☺️
خندید ..😃
و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ...😌😍
.
.
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
💜💠💜💠💜💠💜💠💜
💠شهید آوینی :
آنگاه هر یک از این جوانان #ستارهای خواهند شد و اهل #آسمان خواهند دید 👇
چگونه خوشهای از ستارگان که از ولایت #آل_محمد(ع) نور گرفتهاند حجاب ظلمت #شب را همچون نجم ثاقب میدرند.
👈با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🌹🍃
#تلنگــــــــر_شبانهـ
توی اَبَر کامپیوتر خدا
هیچی گُم نمیشه؛
نگو کی میبینه؟
[ #حاج_حسین_یکتا ]
🌹| @setaregan_velayat313
🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍃
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیاضےزاده #شهیدفتحی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
« اللّهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
مڪَر میشود
#شب باشد و
تو در خاطـرم نباشے!؟
میبینمٺ
بیشتر از تمام خاطـراتٺ...!
باید #تُ را شِمُـرد!
تا ڪہ خـــوابم ببـرد...
🌷 پاسدار #شهید_احسان_فتحی 🌷
#شبتـــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا
------------------------------------
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌴یاد شهید #عباس_بابایی به خیر؛
اوایل ازدواج به خانومش می گفت؛ آدم مگه روی زمین نمی تونه بشینه، حتما #مبل می خواد؟ آدم مگه حتما باید تو لیوان #کریستال آب بخوره؟
آخرش خانومش برگشت گفت تو منو #دوست داری منم تو رو، چه مبل و ... داشته باشیم یا نداشته باشیم.
بعد از مدتی خونه ای که همکاراشون می گفتند باید بیایم #وسایلاشو کش بریم، به خانه ای ساده تبدیل شد.
#شادی_روحش_صلوات
#شهید_عباس_بابایی🌷
📚 نیمه_پنهان_ماه
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313