eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
152 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻اگر در کوچه پس کوچه های زندگی در جستجوی شهادتیم راهش این است که هر روز با شهدا زندگی کنیم. ▫️رسم شهادت را باید از اهلش آموخت #یاد_شهدا_با_صلوات #سلام_بر_شهیدان @setaregan_velayat313
چند ماه است جلوتر به شما میگویم #اربعین #کرببلایی نشوم #میمیرم #اربعین #کربلا #پای_پاده
رفتند #رفیقای صمیمے . . . موندیم به #حسرت قدیمے . . . رفتند دوباره با #شهامٺ . . . موندیم به حسرت #شهادٺ . . . ✔️ @setaregan_velayat313
#سہ‌شنبہ‌های‌جمکرانے✨ دَســت ما گیر ڪِ در ورطھ ے غَـم مےافـتیم 💔 یادِ مــا بــاش ڪِ مآ یـادِ تُ ڪم مےاُفتیم 😔 ✔️ @setaregan_velayat313
#عاشقانه_شہدا 🌹 اولین بار براے صحبت کردن زمان #خواستگارے💐 وآخرین بار هـم براے صحبت کردن قبل از اعزام به #سوریه به #گلزار_شهدای قصر فیروزه تهران محل رفتیم.😍 محل دلداگے ما همین امامزاده بود💚 #شهید_عباس_دانشگر 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سهراب قایقت جا دارد؟؟؟ جا هم نداره اشکال نداره این روحانی رو یه گوشش سوار کن بنداز تو آب.😐😑😂 ✔️ @setaregan_velayat313
اصلا عجله نکنید تا ۱۴۰۰ هنوز کلی مونده ^_^😜 ✔️ @setaregan_velayat313
💜🍃 | | چادر از حضرت زهرا(س) به خانم ها ارث رسیده است چرا بعضی ها لیاقتِ داشتن این ارثیه دختر پیامبر (ص) را ندارند.. !! •/ شهید محمد رضا دهقان /• https://eitaa.com/setaregan_velayat313
شَھیدے ڪِ مانند مادرش زهرا بین در ودیوار سوخت وپرڪشید. 💔مےگـفت: شناختن دشمن ڪافے نیست باید روش هاے دشمن راشناختـ| ✨ ✔️ @setaregan_velayat313
💠 #چله_نوکری ⏮ #روز_سی_و_چهارم 🌹اگر چه روز من و روزگار مي گذرد. دلم خوش است که با ياد يار ميگذرد. #چله_نوکری 34 ✔️ @setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و هـفـتـم با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بد
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و هـشـتـم صدای قدم هایم در فضای خالی خانه میپیچید. خانه ی دلباز و بزرگی بود اما بسیار کثیف و قدیمی! فکر نمیکردم خانه های سازمانی اینطور باشد! صدای محمدحسین مرا به سمتش برگرداند: _چطوره؟ _بد نیست، ولی خیلی کار داره... لبخندی به لب نشاند و گفت: _باهم درستش میکنیم. روی صندلی نشستم و از خستگی و فکر کردن به کارهای خانه نفس عمیقی کشیدم. به سمتم امد. روی یک زانویش جلویم نشست. دست گرمش را روی دستم ‌گذاشت و گفت: _میخوای بریم یه جا دیگه؟ چشم هایم را گرد کردم و با اخم گفتم: _محمد چرا انقدر منو لوس و کم طاقت تصور میکنی؟ مگه اینجا چشه که بریم یه جای دیگه؟ اصلا من کنار تو که باشم همه چی برام خوبه انقدر نگران من نباش! تلفنش زنگ خورد. بلند شد و همانطور که موبایلش را از جیب شلوارش درمیاورد ارام گفت: _تو فرشته ای! لبخندی زدم. موبایلش را جواب داد و من هم به اشپزخانه رفتم تا انجارا آنالیز کنم. _لیلی من میرم زود میام دست به چیزی نزن تا بیام. _باشه برو. به سلامت. یا علی همیشگی اش هنگام خداخافظی را گفت و از در بیرون رفت. در حال بیرون اوردن لباس هایم از چمدان بودم که صدای زنگ در به صدا درامد. در را که باز کردم با زن اقا مصطفی مواجه شدم. با لبخندی زییا که روی لب هایش بود و سینی ظرف غذا. _سلام _سلام. خوش اومدید. گفتم شاید الان وقت نکنی غذا درست کنی براتون غذا اوردم. _لطف کردی شما. بفرمایید تو. _مزاحم نیستم؟ _این چه حرفیه من تنهام. بفرمایید داخل شد. همانطور که به سمت اشپزخانه میرفتم گفتم: _در حال حاضر فقط میتونم اب مهمونت کنم. چون الان نه سماوری دارم نه چایی! _همونم خوبه عزیزم. کمک خواستی یادت نره صدام کنی. بی تعارف! _نه چه تعارفی! به هر حال ما قراره واس یه مدت طولانی همسایه هم باشیم. راستی من هنوز اسمتو نمیدونم. _اسمم نرگس. من همه چیزو راجب تو میدونم چطور تو حتی اسمم نمیدونی؟ _راستشو بخوای اولین چیزیه که بخاطرش کنجکاو نشدم. خب حالا خودت بگو! خندید و گفت: _به نام خدا نرگس صالحی هستم ۲۵ ساله از مشهد. یک سال میشه ازدواج کردم. بعد ازدواج با مصطفی تهرونی شدم. دبیر معارف راهنمایی و دبیرستان هستم. الانم که یه یه ماهی میشه اومدم اهواز! خندیدم و گفتم: _از این بهتر نمیشد. با جزئیات خودتو معرفی کردی. _گفتم کمو کاستی نداشته باشه. _اینجا حوصلت سر نمیره؟ _چرا اوایل میرفت. لیلی من یه روستا همین نزدیکیا پیدا کردم که خیلی محرومه. میرم اونجا به همون ۳۰ نفر بچه ای که اونجا وجود داره درس میدم. نمیدونی چه ذوقی دارن! _چرا اونجا باید محروم باشه. چرا اطلاع نمیدین؟ _فایده ای نداره! ته ته کمکشون اینه که یه مدرسه کلنگی ساختن. ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و نهـم نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم. در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم. هر دو عاشق بودیم و جور عشق را به دوش میکشیدیم. هردو در کنار هم، نبود مصطفی و محمدحسین را جبران میکردیم و همه جوره کنارشان بودیم. هر روز با نرگس به آن روستا میرفتم و به بچه ها زبان انگلیسی درس میدادم. رفتن به آن روستا و دیدن بچه های کوچک و بزرگی که هر کدام خود، منبع انرژی و سادگی بودند امیدی برای زندگی میداد. محمدحسین هم این روز ها حال خوبی نداشت. رسول میری یکی از همکار های جدیدش که تنها برای مدت کوتاهی با او کار میکرد در عملیات شهید شده بود. او که خیلی رسول را نمیشناخت، من مطمئن بودم که دردش چیز دگر بود... دردش جا ماندن بود... او درد شهادت داشت... چیزی که کابوس شب های من بود و اروزی هر روز او! با هر نگاهش در دلم اشوبی به پا میشود که نکند این اخرین باری باشد که میبینمش؟ با هر جانم گفتن هایش جانم گرفته میشود که نکند این اخرین باری باشد که صدایش را میشنوم؟ کاش کمی هم به فکر من بود! من بدون او جان زندگی دوباره نداشتم... همانطور که از مدرسه بیرون می امدم به محمدحسین زنگ میزدم. بعد چند بوق صدای مردانه و گرفته اش از سرما خوردگی در گوشم پیچید: _جانم لیلی؟ _ سلام. خونه ای دیگه؟ _نه نتونستم بمونم خونه! با لحن شاکی و ناراحتی گفتم: _محمد! _جون دلم؟ _انقدر منو اذیت نکن جون لیلی. مگ نگفتم بمون خونه استراحت کن تا بهتر شی؟ _بابا لیلی جان اگه قرار باشه من بمونم خونه تو هر چی شلقم و لیمو شیرینه میکنی تو حلق ما! خندیدم و گفتم: _راستی بازم گذاشتم رو اپن خوردیشون یا نه؟ _مگ میشه نخورم وقتی پرستار تویی؟ ادم میترسه حرفتو گوش نکنه! _یجوری میگی انگار قاشق داغ میزارم رو دستت! _کاش قاشق داغ میزاشتی! اون قهر کردنات بیشتر از هر چیزی منو اذیت میکنه! _حالا کجا داری میری؟ _دارم میام دنبال شما بریم یه سر پیش شهدا! بلکه این دل وامونده ی من یکم اروم بگیره! _باشه پس من منتظرت میمونم. دیر نکنا سرده اینجا بعدشم محمد دوباره با تیشرت نیومدی بیرون که؟ با صدایی از پشت سرم از جا پریدم: _نه مامان لیلی! به سمتش برگشتم همانطور که سوار موتور بود خندید و گفت: _سوار شو خانم پرستار! در حال و هوای خودش بود و من هم خیره به او! او با آنها حرف میزدو ارتباط بر قرار میکرد. من هم با چشمان پر حرف او! _اگه میخوای گریه کنی راحت باشا من نگاهت نمیکنم. _نه جلوی تو که نمیتونم گریه کنم! _خب چرا منو اوردی تنها میومدی راحت با خودشون دردو دل کنی! _اول اینکه من فقط کنار تو ارامش دارم. بعدشم اوردمت اینجا که یه بار دیگه تک تک این قبرارو نشونت بدم و بگم دعا کن یه روز یکی از اینا مال من باشه! مثلا روش نوشتن شهید محمدحس... باز اخم هایم در هم رفت و پریدم وسط حرفش و گفتم: _ببین محمد! باز شروع کردی... اصلا پاشو بریم. نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. دستم را در دستش فشرد و گفت: _لیلی خانم تو محکم تر از این حرفایی! _نه من تو این مورد محکم نیستم محمدحسین. بخدا نیستم. دستم را از دستش بیرون کشیدم رویم را به طرف دیگری گرفتم و گفتم: _تو چطور منو دوست داری و به فکر تنها گذاشتنمی! چطور به من فکر نمیکنی! _اینطوری همه چیو برام سخت میکنی! هرچی میشه دست میزاری رو نقطه ضعفم! چون میدونی چقدر دوست دارم. ولی لیلی من یه نفرو بیشتر از تو دوست دارم خودت که میدونی... اصلا باشه چشم دیگه راجب این موضوع حرفی نمیزنم حالا قهر نکن! نه نگاهش کردم نه به سمتش برگشتم که با خنده گفت: _اصلا پاشو بریم من شلغمای لیلی پزمو بخورم. با چشم های پر اشکم خندیدم و ارام گفتم: _باید میخوردیشونو میومدی! ادامه دارد...