eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
159 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
#یا_حضرت_شهربانو💝💖💖💝 سپید بخت تر از تو #عجم عروس ندارد یگانه #دختر ایران تو انتخاب #حسینی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#قسمتے از وصیتنامه شهید حاج #حسین_بصیر #سالروزشهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 •••👇 . . . . . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 . چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞 . . تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 . به به عروس گلم😊 . فدای قدو بالاش بشم😊 . این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 . فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 . . داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 . . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 . تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 . نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 . اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 . . دیدم عهههه احسانه... . داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 . یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑 . بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین . با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت . -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺️ . -نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 . -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺️ ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده . -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 . -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺️ . به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑 . و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی . . -از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐 تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊 . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 . ادامه دارد... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 •••👇 . . . . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون. . بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 . حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆 . . وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊 . بابام پرسید خب دخترم؟! . منم گفتم : نظری ندارم من😐😐 . مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊 . مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐 . مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! . -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑 . و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡 . -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐 . -آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐 . -شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐 . . اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊 اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐 داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 . . فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: . -ریحانه جان چیزی شده؟!😯 . -نه چیزی نیست😕 . -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄 . -زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊 . تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: . لا اله الا الله...آنتن نمیده و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 . ادامه دارد... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 •••👇 . . . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم. . با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 . من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕 ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش...ای کاش😔 . ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 -امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه . زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. . -منو کار داره؟!😯 . -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش . -مطمئنی؟!😯 . آره بابا...خودم شنیدم . بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد . -ریحانه خانم . -بازم شما؟! 😯😡 . -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 . -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید . -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯 . -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐 . -این حرف آخرتونه؟!😕 . -حرف اول و آخرم بود و هست 😑 . وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊 . . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. . منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 . (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑 . -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯 . -بله بله . (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡 . -خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 . -نه نه..بفرمایید الان میگم .راستیتش چه جوری بگم؟!😞 لا اله الا الله... میخواستم بگم که...😟 . -چی؟!😯 . -اینکه .... . ادامه دارد... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🔴آنجا شد... #قتلگاه شما ! و اینجا ! قتلگاه ما ...! . شما تشنه لب #آسمانی شدید .... و ما سیراب از گناه ! آتش خریدیم ! . حسینی شدن... مسلک شما بود و اما... همدم شیطان شدن راه ما...! https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃 #رفـاقـت بـا شـمـا را با دنیایے عوض نمےکنم؛ رفیق‌تان مےشوم تا شبیہ‌تان شـوم! شبیہ‌تان کہ شـدم، 🌹شهید🌹 مےشـوم... #صبحتون_شهدایی 😍 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
نگاه به زیردستان خود کنید که خدا از شما راضی باشد. خدا را شکر کنید و نگاه به بالا دست خود نکنید که طمع دنیا شما را بگیرد. 🌹شهيد مصطفي كلهري https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💔 خوشا به حال #دل بےشکیب بعضےها هزار #غبطه به حال عجیب بعضےها نمےرود ز سرِ این #پرنده قفسی خیال بال و پر #دلفریب بعضےها https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷 تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست ؟ در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه اند عشق در دست حسین بن علی ست. 🌷 #السلام_علیک_یااباعبدالله🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
❤️ تاری ازموی سرت کم بشود میمیرم آه،گیسوی تو درهم بشود میمیرم قلب من از تپش قلب توجان میگیرد آه،قلب تو پر ازغم بشود میمیرم من که از عالم و آدم به نگاه تو خوشم سهم چشمان تو ماتم بشود میمیرم https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#دوشنبه‌های_ امام_حسنی کمـے بیـش از امامان حـرم دار..... امام بـے حـرم را دوسـت دارم... https://eitaa.com/setaregan_velayat313
● مجاز حقیقی ● روایت از شباهت‌های دفاع مقدس با نبرد جبهه فرهنگی در فضای مجازی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
یه بود همش آخر روضه ها غش میکرد. مجلس گفت دیگه دعوتش نکنید. پرسیدن چرا؟ گفت: غش کردنش عیب نداره ولی چرا همش سمت غش میکنه؟😄 حالا شده حکایت . میگن است رو غلط میگه. خب اگه است چرا رو همش به دولت اشتباه میگه؟ شد یکبار به اشتباه کنه؟ ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
+مرسی حسن جان.خیالم از بابت فیلترنشدن تلگرام راحت شد 😘 -نوکرم😍پروفسور،وظیفه بود.برو باخیال راحت به کانالات برس!خواستم فقط حواس مردمو از🍐🍎🗝 پرت کنم😂 ایتا🔻 https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش🔻 https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
آتشِ عشق تو در جان خوشـتر است جان ز عشقت ، آتش افشان خوشـتر است #شهـید_حسین_مشتاقی #سـالروز_ولادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
مداحی فوق العاده زیبای‌ محمود کریمی « از خون جوانان حرم، لاله دمیده...» پیشنهاد دانلود👌
📖 •••👇 . . -اینکه ... . -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه . -اینکه... اخه چه جوری بگم... لا اله الاالله... خیلی سخته برام😔 . -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯 . -نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته... شاید اصلا درست نباشه حرفم. ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد. اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! -بفرمایید 😊 . راستیتش من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😧 . . -چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶 تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم😌 . -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔 . -بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯 . باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕 و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 .خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم . دیگه تحمل نکردم .میدونستم داره زهرا رو میگه .😢اشک تو چشمام حلقه زد. به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی. . . . -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم. . -هیچی نگید. و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد. تمام بدنم میلرزید. احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢 . تو دلم فقط بهشون فحش میدادم رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢 . گریه ام بند نمیومد😢😢 گریه از سادگی خودم😔 گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔 . پسره زشت بدترکیب صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢 منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢 اصلا حرف مینا راست بود.😔 اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔 ولی... اما این با همه فرق داشت 😢 . زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 . ادامه دارد... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 •••👇 . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد. یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔 درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑 خواستم چادرمو بردارم😐 ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯 من به خاطر خدام چادری شدم.😕 به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕 حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯 ولی😢 ولی خدایا این رسمش بود...😔 منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔 خدایا رسمش نبود...😕 من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔 منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا . . ولی خیلی سخت بود😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢 هرجا میرم😔 هرکاری میکنم😔 همش یاد اونم😢 یاد لا اله الا الله گفتناش😕 یاد حرفاش😔 یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢 میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم.. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯 . -سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا ) . گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑 . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد . (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) . نمیدونستم برم یانه...😕 مرگ و زندگی؟؟؟!😨 چی شده یعنی؟!😯 اخه برم چی بگم؟!😕 برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑... کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! . نمیدونم...😕 . ادامه دارد... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 •••👇 . . . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. . راستیتش خیلی نگران شده بودم😯 . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 . کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕 . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕 اخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن. . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم. یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن. . -چی شده زهرا؟! . -ریحانه ...ریحانه -چی شده؟؟ . -کجایی تو دختر؟! . -چی شده مگه حالا؟! -سید... -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت. میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد. میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه. . -الان مگه نیستن؟! . -این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی. . -کجا رفتن مگه؟؟😯 . -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. . بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢 . این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 . یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢 . -هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 . -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . داداش محمد ؟!😯 . اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 . -چیا رو مثلا؟!😢 -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیم😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 ادامه دارد... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
❤ارباب حسین جان ❤نَشَوَدْ صُـبحْ اگَر ❤عَرضِ اِرادَتْ نَكُنَم.. ❤نامِ زيبــٰاىِ تو رٰا ❤صُُبح تِلاوَت نَكُنَم.. ❤صلی الله علیک یا ❤اباعَبْدِاللّٰه الْحُسَیْنِ(ع) #صبحتون_حسینے https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✍ #شهیدآوینی : تقوا است که انسان را به اخلاص می رساند و با اخلاص درهای حکمت نیز بر قلب گشوده می شود. #صبحتون_شهدایے https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#دختر_انقلاب تویی 🇮🇷شهید زینب کمائی دختری که منافقین آنقدر گره روسریش را کشیدند تا به شهادت رسید و با چادرش او را دفن کردند. https://eitaa.com/setaregan_velayat313