Instupendo - Comfort Chain.mp3
7.38M
══⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌺☘]¦•
#صیقل_روح🤍🌱
بی کلام 🔇
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١۶
نمی آمد؛ اما حالا مجبور بود رفت به ساختمان دژبانی دفتر دژبانی کنار
خوابگاه بود.
سیاوش یک نظر خوابگاه و تخت های فلزی دو طبقه را دید. چند نفر روی تخت ها به خواب شیرینی فرورفته بودند.
یک بخاری نفتی قدیمی هم ته راهرو گرما پخش میکرد فرمانده ی دژبانی به سیاوش گفت: از الان گفته باشم نگهبانی و گشت زدن کار سختیه خیلی باید احساس مسئولیت کنی و حواست شش دونگ به همه چیز ،باشه وقت و بی وقت نوبتت میشه بروی سر پاس آی نصفه شبه و خوابم می آد و هوا سرده و بارون می آد و آفتاب میزنه به مغزمو طاقت ندارم نداریم؛ گرفتی؟
از الان باهات طی میکنم بعدش نگی نگفتی حالا اگر مردش هستی به جمع ما اضافه شو خوب فکراتو بکن امشب رو با ما باشی میفرستمت جلوی در پادگان بعدش ببین طاقت داری بمون. اگر دیدی سخته و نمیتونی برو به سلامت. ناهار خوردی؟»
سیاوش ساکش را روی طبقه بالای یک تخت خالی انداخت نوجوان شانزده - هفده ساله روی طبقه ی بالایی تخت کناری دراز کشیده بود و کتاب می.خواند وقتی سیاوش را دید انگشتش را بین کتاب گذاشت. روی آرنج یکوری شد و گفت: «سلام، اسمت چیه؟»
سیاوش سیاوش تبریزی
منم اکبر خراسانی ام خوبی؟ به سن و سالت نمی آد پاسداروظیفه
باشی. اینجا اومدی چیکار؟
سیاوش از لبه ی تخت گرفت و خودش را به طبقه ی دوم تخت رساند. روبه روی اکبر نشست و پاهایش را از لبه ی تخت آویزان کرد. با اکبر دست داد و گفت: «سرباز نیستم. داوطلبم چه طور؟»
منم داوطلبم از شانس مزخرفم افتادم اینجا دنبال راه فرارم تا به یه
گردان رزمی ،برم تو واسه چی اینجا اومدی؟ نگهبانی خیلی ناجوره اشک آدم در می آد.»
سیاوش برای اکبر تعریف کرد چه اتفاق افتاده و چرا حالا مجبور شده به آن جا بیاید. اکبر سر تکان داد و گفت من جای تو بودم یک لحظه ام اینجا نمیموندم بری آشپزخونه یا واحد پدافند هوایی از اینجا بهتره اینجا زندگیت و ساعت استراحتت دست خودت نیست پاس بخش همه کاره است. تو بیست و چهار ساعت هشت ساعت باید نگهبانی بدی صبح تا شب چهار ساعت شب تا صبح هم چهار ساعت آدم نمی فهمه کی خوابه کی بیدار.» داری منو میترسونی، یعنی انقدر ناجوره؟
از ناجور هم ،ناجورتره به خاطر خودت میگم تا وقت هست بزن به چاک! حالا خود دانی. قرار شده تا فردا فکرامو .بکنم حالا ببینیم چی میشه
یک نوجوان خسته و گرفته وارد خوابگاه شد.
سلانه سلانه آمد و روی تخت ،پائین جایی که اکبر طبقه بالای آن بود خودش را روی تشک انداخت ناله کرد ای وای مردم از خستگی اکبر گفت: این حسین نجفیه حسین این سیاوشه تازه اومده دارم
و رایشو میزنم تا وقت هست فرار کنه تو چی میگی؟» حسین خمیازه جانانه ای کشید به پهلو برگشت و گفت: «اگه خل و چله بذار بمونه بعدش پشیمون میشه اون وقت مثل من و تو به هر طنابی چنگ میاندازه از اینجا خودشو خلاص کنه.»
حسین فردا بریم مرخصی سینمای اندیمشک یه فیلم تازه آورده
من خسته ام بذار بخوابم شب میخوابی دیگه خوشخواب پاشو حرف بزنیم.
اکبر سربه سرم نذار خودت میدونی من جنيام، ولم كن.
اکبر خندید و باصدایی آهسته به سیاوش :گفت: «زودی داغ میکنه تا بهش میگی بالای چشمت ابرو داد میزنه من !جنیام و دعوا شروع میشه حالا خودت میبینی
نیمه های شب بود که سیاوش از خواب پرید گیج بود.
نمیدانست کجاست در تاریکی پلک زد و به اطراف نگاه کرد اکبر در حالی که خمیازه می کشید دوباره شانه ی سیاوش را تکان داد و گفت «پاشو، شانس و اقبالت گفته پاشو بریم نگهبانی سیاوش بلند شد فرق سرش به تیرک چوبی تخت بالایی خورد.
آی ی ی ی ی اکبر خندید و گفت عادت میکنی منم اوایل هی کله ام میخورد به تخت بالایی برای همین رفتم روی تخت بالایی پاشو دیگه باید بریم حسین بلند شدی؟ پاشو دیگه تو که پدر خوابو درآوردی. وقته نگهبانیه»
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[☁️✨]¦•
#پاسخ_تست_هوش🤗🧠✨
☆و اما قند عسلهای ستاره شویی که پاسخ درست دادند☆
🥰🤍🌱
🌸🐠امیرحسان عبدیان پور 🐠🌸
🌸🐠فاطمه امینی🐠🌸
🌸🐠کوثر باقری🐠🌸
🌸🐠امیرعلی بیدرام🐠🌸
🌸🐠اسما فدائی جواد🐠🌸
🌸🐠نسیم باقری طادی 🐠🌸
🌸🐠محمد یاسین باقری طادی🐠🌸
🌸🐠نازنین زهرا حسنی🐠🌸
🌸🐠عرفانه احمدی🐠🌸
🌸🐠محمد صالح عبداله زاده🐠🌸
🌸🐠زینب فولادی🐠🌸
🌸🐠فاطمه زهرا احمدی🐠🌸
🌸🐠سمیه جعفری🐠🌸
🌸🐠فاطمه نصر اصفهانی🐠🌸
🌸🐠امید حجت 🐠🌸
🌸🐠علی حجت🐠🌸
🌸🐠علی ابراهیمی🐠🌸
🌸🐠ملینا پیرنجم الدین🐠🌸
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
منتظر تست هوش های جدیدمون باشین
عزیزان😍💐
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[☁️✨]¦•
#پاسخ_تست_هوش🤗🧠✨
☆و اما عزیزان دل ستاره شویی که پاسخ درست دادند☆
🥰🤍🌱
👓🧤فاطمه امینی🧤👓
👓🧤اسما فدائی جواد🧤👓
👓🧤نسیم باقری طادی 🧤👓
👓🧤محمد یاسین باقری طادی🧤👓
👓🧤عرفانه احمدی🧤👓
👓🧤محمد صالح عبداله زاده🧤👓
👓🧤فاطمه زهرا احمدی🧤👓
👓🧤سمیه جعفری🧤👓
👓🧤فاطمه نصر اصفهانی🧤👓
👓🧤امید حجت 🧤👓
👓🧤علی حجت🧤👓
👓🧤علی ابراهیمی🧤👓
👓🧤ملینا پیرنجم الدین🧤👓
👓🧤محمد هادی فروغی🧤👓
👓🧤نازنین فاطمه عابدی🧤👓
👓🧤علیرضا نصر اصفهانی🧤👓
👓🧤مطهره مرتضائی🧤👓
👓🧤نگار جعفری🧤👓
👓🧤فاطمه امینی حسن🧤👓
👓🧤امیرحسین نوری🧤👓
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
منتظر تست هوش های جدیدمون باشین
بچه ها😍💐
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
کاردستی قورباغه پرشی 👀🐸
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[♥️🌿]
#چهارشنبه_های_زیارتی🤍🌱
اِی پناهِ من، تکیهگاهِ من
توی سختیِ دنیا
یا امام رضا یا امام رضا، مولا
#استوری📱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━━☆◇☆━━❀══
6-tarkeshhaye_velghard.mp3_95331.mp3
1.42M
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌿]¦•
#کتاب_صوتی 🎧
#خاطرات_دفاع_مقدس
فصل⑤
#ترکش_های_ولگرد
#رفیق_خدایی🤍🌱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[💌]¦•
#پنجشنبه_های_حسینی♥️🌱
صلی اللهُ علیک
شبهای جمعه فاطمه این لحظه کربلاست...🏴
#دلیل_زندگی♥️☘
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━☆◇☆━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٧
سیاوش پوتین هایش را پوشید حسین بابند انگشتان مشت کرده اش چشمان خواب آلودش را مالید و غر زد یکی نیست به من بگه خاک تو سر جا قحطی بود اومدی این خراب شده؟
سربه سر من نذار ،اکبر میزنم شل و پلت میکنم من جنیام.
بیا بریم
آقای جنی!
پاس بخش دو تا سلاح به دست اکبر و حسین داد و گفت: «دم در پادگان حواستون باشه هیچ کس بدون برگه مرخصی یا مأموریت حق ورود و خروج نداره اگه ماشین غریبه بود خوب داخلش رو بگردید. دیگه تأکید نمیکنم حواستون باشه.
سیاوش گفت پس من چی به من اسلحه نمیدید؟
امشب رو آزمایشی هستی. این سلاح ها هم الکیه، برید به سلامت شب ابری و سردی بود. سوز برنده ای میوزید. سیاوش زیپ اور کتش را تا آخر بست و دکمه هایش را انداخت بند کلاه اور کتش را هم کشید و زیر چانه گره زد فقط دهان و کمی از چشمانش بیرون بود. دستهایش را توی جیبهایش کرد و همراه اکبر و حسین رفتند طرف ورودی پادگان نگهبانی را تحویل گرفتند. اکبر گفت اگر خیلی سردته برو تو اتاقک اون جا گرمتره.» الان زوده. بعدا میرم.
هر سه برای گرم شدن قدم میزدند و پا به پا میکردند بخار غلیظی از دهانشان بیرون میزد حسین هنوز دلخور و عصبانی بود. سلاح اش را از بند به شانه انداخته بود و دستهایش را در جیبهای اور کتش کرده بود. اکبرشروع کرد به جست و خیز کردن حسین به او تشر زد چیکار میکنی؟» سردمه دارم خودم رو گرم میکنم
ببریم.
مثل خرگوش بالا و پایین میپری که گرمت بشه؟ تو دیگه کی هستی! تو هم دق دلیات رو سر من خالی کن یادت نره
شانس که نیست بریم دریا آبش خشک میشه و باید به آفتابه آب
کنه.»
سیاوش و اکبر خندیدند حسین داد زد واسه چی میخندید. مگه دارم دروغ میگم؟ سه ماه آموزشی ،دیدم پدرم در اومد تا آموزشی تموم شد. با هزار امید و آرزو اومدم جبهه که رزمنده ،بشم به جاش چی شدم؟ دربون سیاوش و اکبر دوباره خندیدند حسین غر زد: «به خدا راضی ام برم تدارکات جعبه کمپوت و کنسرو از کامیون خالی کنم؛ اما اینجا نمونم خوش به حال ،علی الان تو بهداری کیف عالم رو میکـ پسر عموت رو میگی؟ آره تو آموزشی عقل کرد و رفت آموزش امدادگری دید، الانم بهداریه. داره حال میکنه نه نگهبانی داره نه کوفت و زهرمار.
اما من چی؟ نصفه شبی تو سرمای سیبری باید دم در مثل مترسک سر جالیز تاصبح یخ کنم و حرفم نزنم درسته؟ اکبر گفت: «هیس، چیه شلوغش کردی؟ یه ماشین داره می آد.»
سیاوش متوجه نور چراغ یک ماشین نظامی شد که در حال نزدیک شدن به ورودی پادگان بود اکبر به سیاوش :گفت حواست به من باشه. حسین
حواست هست؟»
اوهوم
ماشین رسید و ترمز کرد شیشه سمت راننده پایین آمد. حسین که نزدیک ماشین شده بود، گفت: «برگه تردد!»
سیاوش هم جلوتر رفت به جز راننده سه نفر دیگر توی ماشین بودند.
یکی از آنها که کنار راننده نشسته بود و ریشو و با جذبه بود، خودش را
وکمی به طرف راننده خم کرد و به حسین :گفت سلام» برادر غریبه نیستیم حسین مفش را با آستین اور کتش پاک کرد و گفت: «واسه من برادر
برادرنکن من غریبه و آشنا حالیم نیست. برگه تردد!»
راننده که حسابی خسته بود گفت اذیت نکن پسرجان برو کنار کار
داریم!»
مرد ریشو به راننده گفت: شما اجازه بده سيد على من خودم حرف
میزنم.
بعد یک دسته برگه از جیب اورکتش درآورد و شروع کرد به نوشتن. حسین پوزخند زنان گفت آقا رو ببین مگه هرکی هر کیه؟ خودت مینویسی و خودتم امضا میکنی؟ نخیر قبول نیست! اکبر که تا آن لحظه سکوت کرده بود و با دقت به مرد ریشو نگاه می کرد یک دفعه او را شناخت و هول .کرد با عجله جلو رفت و دست حسین رو کشید و دم گوشش گفت حسین چرا آبروریزی میکنی؟ این بنده خدارو نمیشناسی؟ ایشون..... حسین به آرامی دست بر سینه اکبر گذاشت و او را به عقب هل داد و گفت تو کاریت نباشه بسپارش به ،خودم میدونم چیکار کنم اکبر که ترسیده بود گفت حسین بذار حرفم رو بزنم
ایشون.... حسین داد زد ای بابا گفتم ساکت اصلا دخالت نکن برو کنار وایستا ببین چیکار میکنم به قدم جلو بیایی کلاهمون تو هم میره.»
سیدعلی ماشین را روشن کرد خواست دنده عوض کند که حسین فریاد زد: «کجا؟ حق نداری یک قدم دیگه این ماشین رو جلو ببری. گفتم برگه ورود یا تردد. همین حالا!»
سید علی دندان قروچه کرد و به حسین توپید «بچه برو کنار سربه سر
من نذار.»
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[♥️🌿]
ما بچه های زهرائیم
فاطمیه شناسنامه ماست...
#استوری📱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━━☆◇☆━━❀══