eitaa logo
سید عبدالحسین تقوی نژاد
3.5هزار دنبال‌کننده
707 عکس
368 ویدیو
8 فایل
نویسنده کتاب در زمینه کودک ، خانواده و ازدواج مشاور و پژوهشگر ☎️ : نوبت مشاوره حضوری و تلفنی، ثبت نام و خرید دوره های آموزشی👇 https://eitaa.com/ofogh1410 ⭐️: ارتباط با من : 👇 @Sayedabdolhosintaghvinajad ⭐️: ادمین 👇 @L_karimiyan2020
مشاهده در ایتا
دانلود
.۳ در کانون اصلاح و تربیت کلاس های آموزشیِ قرآن، اعتقاد و مهارت‌هایی زندگی برای بچه ها برگزار میشد. یه روز تقریبا اسفند ماه بود که رفتم توی یکی از بندها، همین که وارد بند شدم بچه ها اومدن به صورت دایره نشستن تا کلاس شروع بشه. .
.۴ دیدم یکی از بچه ها که به نظر می رسید تازه اومده، رو تخت نشسته یه کتاب هم تو دستش بود داشت مطالعه می کرد. صداش زدم گفتم خوشتیپ از عرش بیا به فرش یعنی از تخت بیا پایین که کلاس را شروع کنیم، گفت حاج آقا من حوصله ندارم، پیش خود گفتم خب ولش کنم، کلاس را ادامه دادم. .
.۵ ولی شخصیتش حالش مرامش زبان بدنش نظرم را به خودش جلب کرد. .
.۶ سر کلاس حواسم بش بود، سعی کردم زودکلاس را تمام کنم و برم پیشش و باش حرف بزنم، احساس کردم حالش یکم با بقیه بچه ها متفاوته. .
.۷ بعد از کلاس رفتم پیشش نشستم اولش خیلی دل نمی داد که حرف بزنه،یکم باش شوخی کردم دیدم یَخَش شکست، همانطور که حدس می زدم روحیات و شخصیتشون ایشون متفاوت از بقیه بچه ها بود. .
‌ .۱۰ متوجه شدم علی را از یه زندان دیگه به اینجا منتقلش کردن. .
.۱۱ علی خصوصیت های خوبی داشت ، یکی از این خصوصیت ها، توسل کردن ایشون بود، ایشون ارادت خاصی به امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه اسلام داشتند. میزان ارادت خود را به حضرت عباس برای من با یه ذوقی بیان می کرد، که تو دلم گفتم، سید به این جوون نگاه کن. تو ادعاش داری، ایشون خود ارادت است. .
.۱۲ هر روز که می اومدم کانون یه سر به علی می زدم. یه روز به من گفت حاج می تونی بری برای من رضایت بگیری؟ گفتم علی بزارانشاءالله بعداز عید. گفت باشه آقا سید. گفتم اسفند ماه بود که علی را دیدم. .
.۱۳ قرار شد بعد از عید بریم از خانواده شاکی رضایت بگیریم. ‌.
.۱۴ اون سال عید نوروز از راه رسید، روز سوم عید بود که می خواستیم بریم شهرستان، از طرف سمیرم می رفتیم. راستی یادم رفت به شمابگم علی اهل سمیرم بود. .
.۱۵ اون موقع یه آردی مدل ۷۶ داشتم. الان یه ماشین آردی مدل ۸۳ دارم. یه بند خدایی می گفت حاج آقا، آردی ماشین آخوندهاست گفتم چطور مگه؟گفت من چند آخوند دیدم همش آردی دارن یه لحظه خنده ام گرفت، چون‌ فکر کردم دیدم الان این سومین ماشین آردی بود که من داشتم. 😍 .
.۱۶ داشتم می گفتم سوم عید بود که به اتفاق خانواده راه افتادیم بریم شهرستان. وارد سمیرم نشده بودیم از راه کمربندی رفتیم. هر سال این موقع که از سمیرم به شهرستان می رفتیم هنوز برف ها روی کوه ها آنجا کاملاً آب نشده بودند و زمین بخاطر برف ها ی روی کوه ها یکم نَم داشت، این حالت منظره یِ خیلی جالبی برای اون منطقه ایجاد میکرد. دیدم خانمم گفت حاج آقا هر سال اینجا برف بود زمین حال و هوای بهاری و بارانی خوبی داشت.امسال هیچ خبری نیست،نزدیک غروب آفتاب بود،دیدم جمله خانمم تمام نشده بودکه بارون شروع کرد به باریدن، البته چون آنجا کوهستانی هست احتمال بارندگی بخصوص در فصل بهار وجود داشت. اما این که بلافاصله بعد از جمله خانمم این اتفاق افتاد، تعجب کردم گفتم خانم لااقل یه چیز دیگه از خدا می خواستی😍 .
.۱۷ دیدم خیلی بارون شدید شد بطوری که دید خوبی نداشتم، جاده هم لغزنده بود، ماشین هم که خیلی براه نبود، گفتم خانم با این وضعیت ما امشب سمیرم هستیم. .
.۱۸ خانمم گفت نمیشه، دیگه راهی نداریم ، گفتم خانم خطرناکه ممکنه‌ تو راه بمونیم. امشب سمیرم هستیم انشاءالله فردا حرکت می کنیم. .
.۲۰ همینطور که داشتیم دنبال هتل یا مسافرخانه می گشتیم ، دیدم یه پراید سفید رنگی از کوچه با سرعت زیاد به طرف جاده اصلی که میاد، نزدیک ما که رسید ترمز کرد. خیلی ترسیدم گفتم شاید تو بارون و شب دید خوبی نداره احتمال اینکه به ماشين ما برخورد می کرد وجود داشت. .
.۲۱ شیشه ماشین را کشیدیم پائین ، خانمم گفت ولش کن می خوای چه بش بگی؟ گفتم باید یه حرفی ،شوخی کنم تا دلم یکم خنک بشه😍 .
.۲۲ دیدم اون هم شیشه ماشین را آورد پائین، همین که منو با لباس دیدگفت ببخشید سید. .
.۲۳ من هم شوخی با جدی را قاطی کردم و گفتم من نمی بخشم گفت چرا؟ .
.۲۴ گفتن ما مسافریم برای امشب یه جا می خواهیم .
.۲۵ دیدم گفت سید الان سوم عید هست همه هتل ها و مسافرخانه ها که پُر هستن جا گیرتون نمیاد. .
.۲۶ دیدم یه لحظه مکثی کرد و گفت می خواهید امشب بیایید خونه ما .
.۲۷ من از همان موقع که گفت سید فهمیدم جوون با معرفتیه، نزدیک ۳۵ سالی سن داشت بدون هیچ مکثی گفتم باشه، دستت طلا. .
.۲۸ اینجا رسیدیم که اون جوون ما رابه خونه خودشون دعوت کرد، من بلافاصله گفتم باشه، حتی تعارف نکردم، نه مزاحم نمیشیم، دیدم خانمم رو به من کرد و گفت ماشاالله چه رویی داری؟گفتم آخوند باید رو داشته باشه تا بتونه راحت با مردم ارتباط بگیره😀 .
.۲۹ اون جوون گفته ببخشید من یه مسافر دارم که منتظره، باید برم برسونمش و برگردم، تقریباً ۲۰دقیقه ای معطل میشید گفتم مشکلی نیست، بعد از مدتی برگشتند ، با ماشین پشت سرش راه افتادیم. رسیدیم درب یه خونه قدیمی حیاط دار. چقدرخونه های قدیمی حیاط دار دوست دارم. یالله یالله گفتیم تا وارد شدیم. .
.۳۰ داخل خونه سه نفر بودند یه پیرزن، یه خانم جوان سومی هم همین جوون بود. همون اول خود این جوون همه را معرفی کرد،این مادر خانمم هست، ایشون خانمم هستن و من داماد این خانواده هستم . من خودم سید هستم، چون مادر خانمم تنها بودن، من و خانمم برای این که احساس تنهایی نکنن اومدیم پیشش. فعلاً همیجا زندگی می کنیم. ‌.