eitaa logo
سید عبدالحسین تقوی نژاد
3.4هزار دنبال‌کننده
708 عکس
371 ویدیو
8 فایل
نویسنده کتاب در زمینه کودک ، خانواده و ازدواج مشاور و پژوهشگر ☎️ : نوبت مشاوره حضوری و تلفنی، ثبت نام و خرید دوره های آموزشی👇 https://eitaa.com/ofogh1410 ⭐️: ارتباط با من : 👇 @Sayedabdolhosintaghvinajad ⭐️: ادمین 👇 @L_karimiyan2020
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ .۱۰ متوجه شدم علی را از یه زندان دیگه به اینجا منتقلش کردن. .
.۱۱ علی خصوصیت های خوبی داشت ، یکی از این خصوصیت ها، توسل کردن ایشون بود، ایشون ارادت خاصی به امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه اسلام داشتند. میزان ارادت خود را به حضرت عباس برای من با یه ذوقی بیان می کرد، که تو دلم گفتم، سید به این جوون نگاه کن. تو ادعاش داری، ایشون خود ارادت است. .
.۱۲ هر روز که می اومدم کانون یه سر به علی می زدم. یه روز به من گفت حاج می تونی بری برای من رضایت بگیری؟ گفتم علی بزارانشاءالله بعداز عید. گفت باشه آقا سید. گفتم اسفند ماه بود که علی را دیدم. .
.۱۳ قرار شد بعد از عید بریم از خانواده شاکی رضایت بگیریم. ‌.
.۱۴ اون سال عید نوروز از راه رسید، روز سوم عید بود که می خواستیم بریم شهرستان، از طرف سمیرم می رفتیم. راستی یادم رفت به شمابگم علی اهل سمیرم بود. .
.۱۵ اون موقع یه آردی مدل ۷۶ داشتم. الان یه ماشین آردی مدل ۸۳ دارم. یه بند خدایی می گفت حاج آقا، آردی ماشین آخوندهاست گفتم چطور مگه؟گفت من چند آخوند دیدم همش آردی دارن یه لحظه خنده ام گرفت، چون‌ فکر کردم دیدم الان این سومین ماشین آردی بود که من داشتم. 😍 .
.۱۶ داشتم می گفتم سوم عید بود که به اتفاق خانواده راه افتادیم بریم شهرستان. وارد سمیرم نشده بودیم از راه کمربندی رفتیم. هر سال این موقع که از سمیرم به شهرستان می رفتیم هنوز برف ها روی کوه ها آنجا کاملاً آب نشده بودند و زمین بخاطر برف ها ی روی کوه ها یکم نَم داشت، این حالت منظره یِ خیلی جالبی برای اون منطقه ایجاد میکرد. دیدم خانمم گفت حاج آقا هر سال اینجا برف بود زمین حال و هوای بهاری و بارانی خوبی داشت.امسال هیچ خبری نیست،نزدیک غروب آفتاب بود،دیدم جمله خانمم تمام نشده بودکه بارون شروع کرد به باریدن، البته چون آنجا کوهستانی هست احتمال بارندگی بخصوص در فصل بهار وجود داشت. اما این که بلافاصله بعد از جمله خانمم این اتفاق افتاد، تعجب کردم گفتم خانم لااقل یه چیز دیگه از خدا می خواستی😍 .
.۱۷ دیدم خیلی بارون شدید شد بطوری که دید خوبی نداشتم، جاده هم لغزنده بود، ماشین هم که خیلی براه نبود، گفتم خانم با این وضعیت ما امشب سمیرم هستیم. .
.۱۸ خانمم گفت نمیشه، دیگه راهی نداریم ، گفتم خانم خطرناکه ممکنه‌ تو راه بمونیم. امشب سمیرم هستیم انشاءالله فردا حرکت می کنیم. .
.۲۰ همینطور که داشتیم دنبال هتل یا مسافرخانه می گشتیم ، دیدم یه پراید سفید رنگی از کوچه با سرعت زیاد به طرف جاده اصلی که میاد، نزدیک ما که رسید ترمز کرد. خیلی ترسیدم گفتم شاید تو بارون و شب دید خوبی نداره احتمال اینکه به ماشين ما برخورد می کرد وجود داشت. .
.۲۱ شیشه ماشین را کشیدیم پائین ، خانمم گفت ولش کن می خوای چه بش بگی؟ گفتم باید یه حرفی ،شوخی کنم تا دلم یکم خنک بشه😍 .
.۲۲ دیدم اون هم شیشه ماشین را آورد پائین، همین که منو با لباس دیدگفت ببخشید سید. .
.۲۳ من هم شوخی با جدی را قاطی کردم و گفتم من نمی بخشم گفت چرا؟ .
.۲۴ گفتن ما مسافریم برای امشب یه جا می خواهیم .
.۲۵ دیدم گفت سید الان سوم عید هست همه هتل ها و مسافرخانه ها که پُر هستن جا گیرتون نمیاد. .
.۲۶ دیدم یه لحظه مکثی کرد و گفت می خواهید امشب بیایید خونه ما .
.۲۷ من از همان موقع که گفت سید فهمیدم جوون با معرفتیه، نزدیک ۳۵ سالی سن داشت بدون هیچ مکثی گفتم باشه، دستت طلا. .
.۲۸ اینجا رسیدیم که اون جوون ما رابه خونه خودشون دعوت کرد، من بلافاصله گفتم باشه، حتی تعارف نکردم، نه مزاحم نمیشیم، دیدم خانمم رو به من کرد و گفت ماشاالله چه رویی داری؟گفتم آخوند باید رو داشته باشه تا بتونه راحت با مردم ارتباط بگیره😀 .
.۲۹ اون جوون گفته ببخشید من یه مسافر دارم که منتظره، باید برم برسونمش و برگردم، تقریباً ۲۰دقیقه ای معطل میشید گفتم مشکلی نیست، بعد از مدتی برگشتند ، با ماشین پشت سرش راه افتادیم. رسیدیم درب یه خونه قدیمی حیاط دار. چقدرخونه های قدیمی حیاط دار دوست دارم. یالله یالله گفتیم تا وارد شدیم. .
.۳۰ داخل خونه سه نفر بودند یه پیرزن، یه خانم جوان سومی هم همین جوون بود. همون اول خود این جوون همه را معرفی کرد،این مادر خانمم هست، ایشون خانمم هستن و من داماد این خانواده هستم . من خودم سید هستم، چون مادر خانمم تنها بودن، من و خانمم برای این که احساس تنهایی نکنن اومدیم پیشش. فعلاً همیجا زندگی می کنیم. ‌.
.۳۱ دیدم سید گفتن آقا سید شما شام خوردید، دیدم خانمگفتن دست شما درد نکنه ما تو ماشین خوارکی با خودمون آوردیم و تو را استفاده کردیم . دوباره اینجا من گفتم سید من گرسنه هستم دیدم خانمم رو کرد آروم میگه ماشاالله به این رو 😁 .
‌.۳۲ جاتون خالی یه ماست محلی با نون محلی آوردن، دوست داشتم یه پیاز محلی هم با این ماست بخورم خواستم بگم آقا سید یه پیاز، دیدم خانمم یه نگاهی کرد، گفتم اینجا ترمز کنم و چیزی نگم.همینطور که داشتم شام می خوردم آخر شام بود که دیدم پیرزن شروع کرد‌‌ به صحبت کردن و با گریه میگه آقا سید تو را خدا دعا کنید، گفتم مادر محتاج دعا شما هستیم، بعد بلافاصله گفتم چرا گریه می کنی دیدم گفت فرزندم را کشتن. یه لحظه خشکم زد گفتم مادر ببخشید چی گفتین، دیدم دوباره گفتن بچه ام را کشتن، با لحنی خیلی ناراحت همراه با تعجب گفتم کی کشته، دیدم گریه اش شدیدتر شد و با همان حالش کل ماجرا را تعریف کردن. من همینطور که می شنیدم حواسم رفت پیش علی، دیدم این ماجرا دقیقاً شبیه ماجرای علی هست.🤔 .
.۳۳ گفتم اسم قاتل چیه؟ یه مرتبه گفت علی، فامیلی اش را هم گفت، خشکم زد گفتم یاخدا ما خواستیم بعد از عید برای رضایت بیاییم این خونه ما را الان گذاشتی تو این خونه؛ اون هم بدون مقدمه. چند دقیقه ای مات و مبهوت بودم تمام اتفاقات را از لحظه شروع باران تا الان مرور کردم دیدم همه ی این اتفاقات‌ مثل دانه های تسبیح در کنار هم چیده شدن تا ما الان اینجا باشیم. ‌
.۳۴ یکم خودمو جمع کردم وانمود نکردم می شناسم .
.۳۵ خواستم ببینم دقیقاً نظر آنها در مورد علی چیه؟ دیدم پیرزن آهی کشید و گفت آقا سید من دو پسر و یک دختر داشتم یکی از پسرانم که کشته شد یکی دیگه سرطان گرفت و فوت شدند، حالا فقط همین دختر برام مونده که گفتم بیایید پیش من باشید خدا را شکر از دامادم هم راضی هستم‌‌ . .