eitaa logo
-فرمانده-🇵🇸
163 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
5 فایل
تکلیفمان‌جهادست،آرزویمان‌شهادت...✌️🏻:) یه کانال دهه هشتادی باحال که درمورد اتفاقات روز میزاره بزن رو پیوستن مطمئن باش پشیمون نمیشی رفیق ... 😉 شروط: @ShorotFarmandh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلام👋👋 از همه ی اعضای کانال عذر میخوام خیلی وقت بود که فعالیت نکرده بودم🙏 دیگه همه میدونن مدارس باز شده ،امتحاناتم که شروع شده کلا سرمون با درس و مشق گرم شده دست تمام بقیه ادمین ها درد نکنه خیلی فعالیت داشتن منم از امروز دوباره پر انرژی برگشتم تا دوباره فعالیت هام رو شروع کنم🥳🥳🥳
شروع فعالیت👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خییییلی زرنگم 😈😈 ⭕ از کنار ماشینی رد بشم بزنم آینه شو بشکونم برمیگردم می بینم اگر کسی ندید فرار می کنم که خسارت ندم ( که ضرر نکنم! ) ⭕ من اینقد زرنگم که مثل آب خوردن قرض میگیرم ولی تا پدرشو در نیارم پولشو نمیدم تا بیشتر پولم گردش حساب بخوره ☻ وااالاااااا اینقد دزدی زیاد شده که اینکارای من چیزی نیست😏 قسمت ۵۰ ویژه برنامه کتاب راهنما (قرآن) ✅ خدا میگه : مستقیم برانید... /عضوشوید👇 @seyedalifarmande
♡ تأملی کردم و گفتم: حمید آقا! حالا که شما این رو گفتی اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی! پرسید: مگه چه خوابی دیدی؟ گفتم چند سال پیش توی خواب دیدم یک هلی کوپتر بالای خونه دور می زنه و منو صدا می کنه. وقتی بالای پشت بوم رفتم از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن. حمید گفت: خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟ گفتم: « این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم تا اینکه رفته بودیم مشهد، لابی هتل یه تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود. اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده. نوشته بود وقتی که مثل من، بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود، توی خواب می بینه یه هلی کوپتر بالای خونه اومد و یک گوسفند سر بریده همراه یه ماهی تو بغلش انداخت و این خواب را برای همکاری تعریف کرده بود. همکارش گفته بود: «گوسفند سر بریده نشونی قربونی تو راه خداست. احتمالاً تو ازدواج که می کنی همسرت شهید میشه. اون ماهی هم نشانه بچه است. البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید می شه.» نهایتاً آخر قصه زندگی این شهید، دقیقا همین طوری شد. قبل از به دنیا آمدن بچه، همسرش شهید شد. اونجا که این خاطره رو خوندم فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید می شم. /عضوشوید👇 @seyedalifarmande
♡ خدایا؛ سیاهی قلبمان از حد مجاز گذشته گویی قرار نبوده که خانه تو در سینه ما حیات ببخشد حال ببخش گناه بسیارمان را که پناهی جز تو نداریم. /عضوشوید👇 @seyedalifarmande
🙏 ➖ وقتی از خوردن یه غذای فاسد مسموم می‌شم؛ - تو، در همون مراحل اولیهٔ هضم غذا، حس و حالم رو می‌بری روی هشدار و حالت تهوع رو به من غالب می‌کنی.. - بعد، در یک لحظه عضلات قفسهٔ سینه و شکمم رو به‌شدت منقبض می‌کنی و با این انقباض، فشار معده‌م رو بالا می‌بری تا محتویاتش رو به‌سرعت تخلیه کنی. - حالا وقتشه که دریچهٔ معده‌م رو باز کنی تا غذای فاسد بتونه برگشت کنه و وارد مری بشه... - هم‌زمان، مجاری تنفسم رو هم می‌بندی تا این مواد وارد بینی و ریه‌هام نشه. - در همین لحظه‌س که مجبورم می‌کنی تمام اون غذاهای فاسد رو بالا بیارم... - ممکنه من غذای فاسد بخورم اما، تو همون اول اونا رو از شکم من پس می‌زنی و نمیذاری مواد سمی وارد خون من بشه... اگه مراقبم نبودی، تا حالا چند بار مرده بودم؟ ممنونم ازت خدا... 🙏 استاد شجاعی⚘️ /عضوشوید👇 @seyedalifarmande
فراموش نکن که خوش قلبی♡ تو را قشنگ میکند و در نظر دیگران زیبا جلوه می دهد، حتی اگر رنگت سیاه باشد ✍🏻 امیلی_برونته /عضوشوید👇 @seyedalifarmande
ما آدم ها خوب بلدیم🍂 بعد از شنیدن داستان زندگی دیگران در دلمان بگوییم: اگر من بودم هرگز این کار را نمی کردم! اما بی برو برگرد روزی خواهد رسید که آن «هرگز با اطمینان» ما را وسط همان داستان پرت می کند و مشغول همان عمل نکوهش شده...🍂 کاش می دانستیم قصه های زندگی تکراری اند فقط جای شخصیت ها عوض می شوند... بیایید به راحتی قضاوت نکنیم . /عضوشوید👇 @seyedalifarmande
♦️پیتر، اونو نزن، شیعه‌ی علی بود نه سیدعلی! 😂 /عضوشوید👇 @seyedalifarmande
توقلبی‌که‌جای‌شهادت‌نیست‌ اون‌قلب‌نیست قبره +حاج‌حسین‌یـکتا | @seyedalifarmande
آرامش یعنی... وجود خدا تو زندگیت :) زندگی را با خدا... نوش جان باید کرد...♡ . . . تقدیمی🍁 ✔از:✨کانال زینبیه✨ ✔به:✨کانال فرمانده ✨ @seyedalifarmande
بوی یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر… باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان..🍂 قراری طولانی به بلندای یک شب.. شب عشق بازی برگ و برف…❄️ پاییز چمدان به دست ایستاده! عزم رفتن دارد… آسمان بغض کرده و میبارد.☂ خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست… کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز…🌊 و… تمام میشود پاییز، ای آبستن روزهای عاشقی، رفتنت به خیر…🌝 سفرت بی خطر🌱 ان شاءالله تو همین طولانی ترین شب سال، هرچی خیره و دوست دارید براتون اتفاق بیفته🙃🌸 مارو تو دعاتون یادتون نره😉 مخصوصا دعا برای تعجیل ظهور و سلامتی اقا امام زمان عج🙃 یلداتون مبارک🍉😌 🌱 @seyedalifarmande
زینب جان💔 خطبه یعنی میان جنگ و نبرد . . . پایش اُفتد خودت ابالفضلی . . ! ‿︵‿︵‿ 🕊🌿 ‿︵‿︵‿ قراره تو کانال زینبیه...😍 ✔کنار هم کنیم و سبز بشیم برای یاریِ امام زمان :))) ✔برنامه های هم داریم برای سربازی آقا امام زمان😍 ✔کلی برای اعضای فعال کانال داریم🎁 ✔کلی ها و های راحت و آموزنده داریم همراه با جایزه بدون قرعه کشی😍🎁 ✔کلی مذهبی داریم تو کانالمون :) ✔کلی های زیبا داریم که خودمون درست میکنیم :) ✔ های کانالمون رو باید ببینی😍 حسِ خوبِ زندگی رو دریافت کن😌🌱 ✔ با دست خط خودمون روزت رو میسازه :) ✔خواهر و برادر زینبیِ من مطمئن باش که... لطفا دعوتمون رو رد نکنید وتشریف بیارید...ماندگار خواهید بود ان‌شاءالله :) https://eitaa.com/joinchat/1674444991Ca26f453a26
-فرمانده-🇵🇸
زینب جان💔 خطبه یعنی میان جنگ و نبرد . . . پایش اُفتد خودت ابالفضلی . . ! ‿︵‿︵‿ 🕊
یه کانال عالی با کلی حس و حال خوب و چالش های جذاب... بچه ها از اون حمایت خوبااا میخوامااا :)
-فرمانده-🇵🇸
"بسم الله الرحمن و الرحیم" #نـــاحلـــهـ🌿 #قسمت_پنجاه‌چهار:) سرمو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه ش
"بسم الله الرحمن و الرحیم" 🌿 :) با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم . لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم... بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست! چند صفحه که خوندم قران و بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...! هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهار و که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگچینای کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب و که خوندیم وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم . سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ باباهم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم ___ بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم . ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونیش و بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد. حس میکردم از نبودش خیلی میترسم. دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود. قران وبوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم .* ادامــہ دارد.. نویسنده✍ 🧡 💚
"بسم الله الرحمن و الرحیم" 🌿 :) با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتم‌نگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم. خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد. یه ساعت بعد چشمام خسته شد . قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد روح الله هم به رو بروش خیره شده بود. علی با دستاش سرشو میفشرد. زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره. قوت قلب گرفته بودم . سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟ خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!! مکان عمومیه !!! علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد. ریحانه هم گفت : + ولم کن محمد . _چی و ولت کنم پاشو ببینم بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن لیوان و پر آب سرد کردم یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد : + اههههههه محمددد!!! یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم : _خواهرم به جای گریه بشین دعا کن. گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که. به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه . دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم : _بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی . بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم : _اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم : _ بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود . انقدر خوندم و راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد . دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد. دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت : +عمل خوبی بود خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله . منتظر جوابی نموند و رفت خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم در گوشش گفتم : _ اییش دختره ی لوس!! انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد _ فاطمه: کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم. دیگه جونی برام‌نمونده بود دراز کشیدم‌تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو . گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون. یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد . مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...! بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد. خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود. درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش. ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم. واسه امشب دیگه توانی برام‌نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم. ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌. هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم. اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد. +پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه‌ پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت. وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم _یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ +خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی. محکم زدم تو سرم و _بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی... من دوره نکردم این کتاب کوفتیو . بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت : +بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز. چرا انقدر سخت میگیری ...!؟ جوابی ندادم. فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم‌. مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر
بدی.* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚
دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون🙃🌿
-فرمانده-🇵🇸
بوی یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر… باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان..🍂 قراری طولانی به بلند
یلدا را این گونه تعریف کنیم: 🌸 یـــ :یا صاحب الزمان ل :لوایت را علم کن🌿 د:دیگر جدایی بس است ا:اللهـم عجل لولیکــــ الفـرج🌱 🍉 یلدا مبارک 🌱 @seyedalifarmande
فراموش نخواهیم کرد امنیت‌مان را مدیون شماییم🌱 ❤️ | @seyedalifarmande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاردستی داداش آرمان وقتی پنج تا بهار از عمرشو دیده بود...(:💔 ‌ @seyedalifarmande