"بسم الله الرحمن و الرحیم"
#نـــاحلـــهـ🌿
#قسمت_شصت:)
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم
مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه .
راستی ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چی میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجوری گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند.
با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتی که جلو تر اومد
متوجه شدم کسی همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنی واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادی از صبح.
چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟
چیکار کردی با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت :
+ ای وای ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو
با صدای آرومی گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمی نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چی بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هی تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت افتخار ماست...
📲💭
نقش بستن تصویر حاج قاسم بر دیوار سفارت انگلیس و برپایی ایستگاه صلواتی جلوی سفارت
دوست دارم بدونم سفیر انگلیس اینارو با کدوم سطل رنگ میخواد پاک کنه
#جان_فدا
#حاج_قاسم
@seyedalifarmande
#روایت_رهبر
چیزے کہ امام حسن را شکست داد،
نبودن تحلیل سیاسی در مردم بود.
یک شایعہ دشمن میانداخت،
ھمہ آن را قبول میکردند.
«آیتاللہ سید علے خامنہاے»
🖤💫
ما در حال ساختن وطن و شما در حال فروش وطن!
آری فرق ما با شما فرق زمین است و آسمان
دیوارهای ارباباتون و رنگ کنین ما درد از مستضعفان کم میکنیم
#جان_فدا !(:›
هدایت شده از فرهاد جابر شیرازی
کد شرکت کننده 6⃣
شهید محمد رضا دستواره
شهید حسین خرازی
شهید رسول خلیلی
•••━━━━━━━━━
𝙹𝙾𝙸𝙽→ https://eitaa.com/joinchat/3403546689Cbce5d804ed
-فرمانده-🇵🇸
بغض آقا... جانم فدای رهبر 🙂💚 #لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا @seyedalifarmande
به قول حاج مهدی رسولی
اقاجان شما بغض نکنید صدبرابر شهادت حاج قاسم بغض شما مارو کشت😭💔..
رهبرم جان ناقابلمان فدای شما🙃
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جان_فدا
@seyedalifarmande
#تلنگرانه
دل شڪستن ، یڪے از موانع استجابت دعاست..!
اگه دعاهات مستجاب نشد؛
بگرد ببین دل ڪے رو شڪوندی...
مراقب دلِ هم باشیم..!
-گاهی چہ دل گرفتہ میشویم
ازخدا
-گاهی از حکمتش ناراضی
-وگاهی شاکر ..
-گاهی مشکوک و گاهی مجذوبِ عدالتش، -گاهی بسیار نزدیک و گاه دور..
- خداهمان خداست؛
کاش ما اینقدرگاهی به گاهی نمیشدیم💔!
#تلنگر
_چرا همهی اینا سرم میاد؟!
+چون خدا تو رو قوی تر میخواد... :)
خدا میگه^^
«هرکہدراینبزممُقربتراست
جامبلابیشترشمیدهم...»
#خداجانم☕️
-فرمانده-🇵🇸
_چرا همهی اینا سرم میاد؟! +چون خدا تو رو قوی تر میخواد... :) خدا میگه^^ «هرکہدراینبزممُقربتراس
گاهے اوقات یہ جملھ ھایے ھست کہ حال ادم خیلے خوب میکنھ:))
مثل این جملھ🙃🌱
#خدای_مهـربونمـ
#امام_زمان
🔻دو ستون انقلاب در یک قاب
۱۳۶۰ رزمندگان اسلام در جبهه غرب ایران
۱۴۰۱ تشییع شهید گمنام پردنجان، چهارمحال و بختیاری
#فاطمیه
#امام_زمان
#برای_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
✅️به کانال #فرمانده بپیوندید👇
@seyedalifarmande