فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاشکی من چاه بودم...❤️🩹
#باباعلی
#امیرالمومنین ع
enc_16813118586948618177534.mp3
5.3M
سلام عزیزم نفسم امیدم
همه کسم پهلوون رشیدم
فاطمه اتم علی چشماتو وا کن:)💔
#امیرالمومنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی سجادهی....❤️🩹
دعای #روز_هفدهم ماه مبارک رمضان🌸
چند روزی آسمان نزدیک است ؛
لحظهها را دریاب ..!💙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این رسم دنیا نیست💔
یعنی حدود کربلاتم واسه من جانیست . . .
هدایت شده از "عشاقالحسین؏"🇵🇸"
- آرزوت ؟
+ #شب_قدر بین الحرمین...
+ بالحسینِ بالحسینِ بالحسین💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای آرزوی هر شب احیای ما، بیا...
[اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج]
#شب_قدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرسد آوای تیغی پشت مسجد های شهر ،
قاتل مولایمان شمشیر صیقل میدهد .. 💔
#شب_قدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه استاد فاطمی نیا ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب قدر فرصتی است
که یک بار
با خدایمان
کمی خودمانی تر حرف بزنیم.
او که ستارالعیوب است.
#شب_قدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالموخوبکرد :)))🖤
هدایت شده از مدرسه امید|Hope School
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ •💔🏴• ]
«إنا للّٰه و إنا إلیهِ راجِعون...»
•
اذان صبح روز نوزدهم ماه رمضان
در حرم امیرالمؤمنین {علیه السلام}
•
توی دل انقلاب میکنه این لحظات...
•••
@Barkhiha
◦•●◉✿ دعای روز نوزدهم ماهمبارکرمضان ✿◉●•◦
اللّٰهُمَّ وَفِّرْ فِيهِ حَظِّى مِنْ بَرَكاتِهِ، وَسَهِّلْ سَبِيلِى إِلىٰ خَيْراتِهِ، وَلَا تَحْرِمْنِى قَبُولَ حَسَناتِهِ، يَا هادِياً إِلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ.
خدایا، در این ماه بهرهام را از برکتهایش کامل گردان و راهم را بهسوی نیکیهایش هموار نما و از پذیرفتن خوبیهایش محرومم مساز، ای هدایت کننده بهسوی حق آشکار.
[دعایروزنوزدهمماهرمضان]
#ماه_رمضان
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
یه تیکه از فراز جوشنکبیر میگه:
"یاکریمالصَّفح"
یعنی یجوری میبخشه انگار نه انگار که گناه کردی :)
#مَه🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستش دارم به عالمه . .❤️🩹 .
#315
هدایت شده از بنتُ الحُسین³¹⁵
قال ربکم ادعونی استجب لکم
بخوانید مارا تا اجابت کنم شمارا..!
_پروردگار: چی میخوای عزیزم؟
+بنده گنه کار: یا الله کربلا کربلا کربلا😭
#شب_قدر
@bent_hosein315
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
آقا امیرالمؤمنین پیش از شهادت میفرمودند؛
هنگامی که من از ميان شما بروم
و ديگرى جاى مرا بگيرد
مرا خواهيد شناخت..
- نهجالبلاغه؛ خطبه١۴٩
-🥀-
-امیدی در سایه🖤-
دستان کوچکش را روی بوریای رنگ و رو رفته کشید. نخهای درآمده از پارگیاش را لمس کرد و آهی کشید. چشمهای سیاه و کوچکش را دور خانهٔ محقرشان گرداند و به خواهر کوچکش داد. دستان نحیفش را دور زانوهایش قلاب کرده بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود. آه میکشید و گوشهٔ چشمش را چین میانداخت. از گرسنگی دلش مالش میرفت. مادرش عبدالله را در آغوش گرفته بود و سعی میکرد به آن شیر بدهد، ولی شیری در سینه نداشت. عبدالله هم اشک میریخت و مظلومانه به گردن و سینهٔ مادرش چنگ میزد.
دلش گرفت...
شب از نیمه گذشته بود، باید کمکم سر و کلهاش پیدا میشد. هر شب میآمد و ناشناس، کیسهای پشت در میگذاشت و میرفت. پس چرا دو سه شب بود که نیامده بود؟
در این شهر به این بزرگی، فقط آن ناشناس بود که آنها و چشمان معصومشان را از یاد نبرده بود. او بود که به فکر گرسنگی و اشکهای آویزان به مژههایشان بود!
دست به زمین گرفت و بلند شد. پاهایش را روی زمین میکشید و سمت در میرفت. در را باز کرد و حیاط کوچک و نقلیشان را رد کرد. صدای مادر از پشت سرش درآمد:
_ کجا غیاث؟ بیا داخل!
جوابی نداد، بیتوجه به صدا زدنهای مادرش، در کوچه را باز کرد و سرش را بیرون برد. این طرف کوچه را نگاه کرد، تاریکی بود و تاریکی...
سر چرخاند و طرف دیگر را نگاه کرد. باز هم تاریکی و خانههای بهم زنجیر شدهٔ کوفه. نه خبری نیست...
از امیدی که در سایه قدم میزد و برای آنها غذا میآورد، خبری نیست. مشتهای ظریف سمیه، دشداشهاش را چنگ زد و کمی کشید. چشمش را به صورت آفتاب سوختهاش داد.
لبهای کوچکش تکان خورد و امیدوار پرسید:
_ غیاث، میاد؟!
روی موهای پرکلاغیاش دست کشید و لبخند بیجانی زد. خودش هم نمیدانست. برای اینکه او را امیدوار نگه دارد، گفت:
_ حتما میاد! اون مارو یادش نمیره. مطمئن باش.
سمیه شیرین خندید و دستانش را بهم زد. سمت خانه دوید و صدا بلند کرد:
_ اُمّا اُمّا، میاد. مردِ ناشناس میاد. غیاث گفت.
غیاث نگاهش را گرفت و به کوچه داد. خودش امیدی نداشت...
امشب و شبهای بعدش هم، خبری از آن ناشناس نشد. غیاث نفهمید، آن مردی که نان و رطب برایشان میآورد و در تاریکی و سایهٔ سر به فلک کشیدهٔ نخل و خانههای کاه گلی کوفه، گم میشد، امشب به وصال محبوبش رفته است و دیگر برنمیگردد...
-نویسنده: آئینه🌱
#بابا_علی
#دلی