"بسم الله الرحمن و الرحیم"
#نـــاحلـــهـ🌿
#قسمت_شصتچهار:)
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن
با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم
تاآخرشب خیلی سبک شده بودم
هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همچیو سپردمبه خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه.
زمان برگشتمون ندیدمش
گذاشتم پای حکمت خدا
همینکه امشب تونستم یه بار ۵
ببینمش هم خیلی بود
تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم
یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام
مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم
مدام با لبخند روی صورتش نگاممیکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
____
محمد:
رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم.
معلوم نیست تا کجا با خودش برده...!
دوییدم تا آشپزخونه.
میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:
+آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.
برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.
قدش تقریبا تا شونم میرسید.
چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه.
خیلی جدی گفت
+ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم.
این کی بود.
سرمو آوردم بالا
عه این همون دوستِ ریحانس که.
اینجا چیکار میکنه.
چرا این ریختی شده.
داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم
یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد
از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم.
با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم.
این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم.
خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.
رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم.
همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده .
شاید ازدواج کرده بود شایدم....
شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود ..
ولی حالا هر چی...
خیلی خانومشده بود.
حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.
کاش میتونستم باهاش صحبت کنم...
کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره.
مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.
رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو .
پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.
که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم.
+بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال .
_برو بابا منخودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز .
+عه محمد من باید برم کار دارم.
_کجا؟
+خالمو برسونم.
_عهههه خالتم مگه اومده؟
+اینجوریاس دیگه آقا محمد؟
باید اسم خالمو بیارم ...؟
اره؟
_باشه حالا! برو !خداحافظ
+خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو .
سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!
برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.
از جام پا شدم.
نگاش به من نبود.
داشت با روح الله حرف میزد.
+کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون.
چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب.
اروم سلام کرد.
منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم.
دوباره مشغول کار خودم شدم
بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو :
+چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟
اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون.
منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم.
که محسن گفت
+بله بله؟چیشده اقا محمد!!!
جریان چیه؟
عاشق شدی؟
به ما نمیگی دیگه نه !!!
باشه آقا باشه .
_هنوز چیزی نشده ک
میگم برات.
اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم.*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_ممنوع
"بسم الله الرحمن و الرحیم"
#نـــاحلـــهـ🌿
#قسمت_شصتپنج:)
فاطمه:
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.
یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم :
_ بیکارم .کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم .
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان ...!
راستی ازدواج کرده !!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.
برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف :
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم .
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...!
ولی احساس خوبی داشتم ...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت...
از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_ممنوع
اعضای گرامی پارت بعدی رمان و توی 300 تایی شدنمون میزارم...
پس یه هل ریز بدید بشیم 300 تایی🙂🌱
پرڪشیدن،مجالمیخواهد
آسمانیشدنزلالمیخواهد..
اشتیاقِپرندهڪافینیست..
چونڪہپروازبالمیخواد🕊(:'
#امام_زمان
#جان_فدا
-فرمانده-🇵🇸
نکند منتظر مردن مایی آقا... #امام_زمان @seyedalifarmande
به هر کی میخوای حال بدی
حال بده
اما به شیطون حال نده
از هر کی میخوای حال بگیری
حال بگیر
اما حال امام زمانت(عج) رو نگیر..
#حاج_حسین_یکتا
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❥ یکیبودویکینبود...
•❥ زیراینگنبدکبود؛
•❥ واسهدلبردنازخدا...
•❥ کسیغیرازخودتنبود!♥️
آقامحسین✨
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@seyedalifarmande
هدایت شده از بنتُ الحُسین³¹⁵
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#ترابی_تنها_نیست
#فور
به هیچ جا
نرسیدیم، چون
پرستوها
میان مبدا و
مقصد فقط
سفر کردیم...
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دنیا اومد ؛
اسمشو گذاشتیم . . .
محمد ابراهیم ِ همت :)
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
-فرمانده-🇵🇸
به دنیا اومد ؛ اسمشو گذاشتیم . . . محمد ابراهیم ِ همت :) #لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان
وقتی میگوییم...
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین جان🌱
یعنی این:))
#امام_زمان
「•📌📕•」
#درس_امࢪوز📚
[💠]استادپناهیان
و اما...
کسانۍڪهبراۍهدایتدیگران؛
تلاشمیڪنندبهجاۍمُردن
شھیدمیشوند( :!'
#تصمیمباخودمونہ🚶🏾♂!
━━━━⪻✿⪼━━━━
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@seyedalifarmande
حضرتآقا:
خدا نصرتش رو به آدم ها تنبل
و بی مجاهدت نمیدهد...
خدا از انسان های بیکاره و
تنبل و بیخیال و لاابالی حمایت نمیکند!
ولو مومن باشند.!
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
هدایت شده از -فرمانده-🇵🇸
دوستان
قراره یه ناشناس راه بندازیم..
با یک سوال 😁
از کانال ما چقدر راضی هستید؟
حالا درصد رضایتتون رو با این استیکرا نشون بدید😁
🙂
😊
☺️
😄
😍
🤩
🙁
😔
😣
😖
😡
https://abzarek.ir/service-p/msg/935282
منتظر نظراتتون هستیم🙃
حتما بهمون بگید برامون خیلی مهمه🌱
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
رفقای جدید خیلی خیلی خوش اومدید قدم رنجه فرمودید😍
و یه تشکر از بقیه که تا اینجا باهامون موندن و ازمون حمایت کردن دمتون گرم🥺💕
اجرتون با صاحب الزمان💚