اگھمیخواے"پرواز"ڪنی؛
بایددݪبڪنیازدنیاوتعلقاتش...
یعنیجورینشهکهواسهدنیاتبکنییا
دلتوابستهاشبشه🖐🏾
-درسجدهیِآخرِنمازهایش
ایندعارامیخواند⇊
اللّھمأخرِجْنےحُبالدُّنیامِنقُلوبِنا..(:
رفقا:) حبدنیاروازدلمونبندازیمبیرون!
تقـوایعنیاگهتویجمعهمهگناهمیکردند
توجوگیرنشییادتباشهکه؛
خداییهسـتوحسابوکتابی🍂!'
#شهیدبابکنوریهریس
•°~🌸🧶
شھیدحججۍ میـگفت
یھوقتـایۍدلڪندناز
یھسـرےچیـزاۍِ"خـوب"
باعـثمیشه....
چیـزاۍِ"بهترے"
بدسـتبیاریم... 🚶🏻♀
بـراےِرسیـدن به
مھـدےِزهـرا"عج" 😍
ازچـۍدلڪندیم؟!💔🖐🏻
بس نیست خوندن و رد شدن؟!
نشر دادن و نفهمیدن؟
بابا یه دقیقه وایسا! عجله چی داری؟!
پنج دقیقه جمله آخر فک کن...
فقط پنج دقیقه!
شاید همین پنج دقیقه ساختت...🌱
درسته من بی وفا شدم و خیلی وقت ها یادم میرود پدری دارم
ولی مگر پدر فرزندش را فراموش میکند و اجازه ورودش به خانه را از او میگیرد؟
#امام_حسین🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وآغوشاستدرمانِدلےکهگاهمیگیرد
پناهآخرِقلبمتویۍهرگاهمیگیرد :)💔′
#حدیث♥️
#دروگوهر💎
امامرضاعلیهالسلام:😍
هرگاهسختیایبهشمارسیدبه
واسطهماازخــداکمکبجویید👌🏻🍃
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📜تفسیر العیاشی:ج۲،صفحه ۱۷۶ ح ۱۶۶۲
#خادم_الرضا🌹
مستند خداحافظ رفیق
روایتی از شهیدان امنیت مشهد
شهید حسین زینال زاده و دانیال رضا زاده
کاری از برنامه ثریا
امشب بعد از خبر ساعت ۲۱
از شبکه یک سیما
لطفا اطلاع رسانی شود
#شهید_دانیال_رضازاده
#شهید_حسین_زینال_زاده
@seyedalifarmande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂
ڪربلاخونہےامیدمہ🚶🏻♀♥️
#ڪربلا✨
❪@seyedalifarmande 💕☁️❫
°【 قدرے آرام بگیر
ای دل
دیوانه منــــــــــ....
چند روزی
برود " فاطمیه " می آید✨🏴
#وای_مادرم💔
#راستی_فاطمیه_نزدیک_است🥀
#حجاب
❪@seyedalifarmande 💕☁️❫
1_2060485440.mp3
3.67M
یکمیحرفبزنعلینَمیره . .
حرفِرفتننزن،علیمیمیره💔':)
-
طاقتم طاق شد از
دوری دݪگیر شما (:
جمعهی آمدنت . .
کاش مقدر میشد !
۰💔:) @seyedalifarmande
-
- مرد وقتی گریه دارد زود خلوت میکند .. ! 💔
- باز دارد میرود چاهی بنا سازد علی .. (:
#وای_مادرم
-
هر چند که آن کوچه و آن خانه دگر نیست ..
- اما اثر سیلیِ در هست به دیوار .. ! 🖤
#چیزی_نماندهتا_بیمادری_حسین "💔
#حرف_دل🍂♥️
خیلیهامونهمیشهمیگیم
کاشپسرمیشدیم،کهمیتونستیم
مدافعحرمبشیم،میتونستیم
خیلیکاراروانجامبدیم
میتونستیمبجنگیم..
ولییهصحبتیدارم🌿:] ؛
ماپسرنشدیمکهمدافعحرمبشیم ،
امادخترشدیمکهمدافع " چـٰادُر " بشیم :)!
ماهمینالانشمتومیدوننبردیمجنگیدن
کهفقطباتیروتفنگنیست .
همینکهتویاینبازاردینفروشیو
بدحجابی ، باحجابباشیخودشیکجھاده :)!
شهیدشدنکهفقطباخمپاره،مینوتیرکهنیست!"
زمانیکهدلتازطعنهوپوزخندههایبهظاهرروشن
فکرهامیشکنه ، شهیدمیشی⛓💚 [:
وخونهموناشڪیہکهازچشماتجاریمیشه ..
پسهیچوقتنگیددخترانمیتوننبجنگن ، نمیتوننشهیدشن
اگرپسرایكباردرمیداننبَردن ، مادختراهرروزدرمیداننبَردیم !
اگرپسرایكبارشھیدمیشنما
چادریهاهرروزداریم
باحرفهایبقیہشهیدمیشیم💚😅🌱(((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت هفتم V.S
طرف میگه : اگر کافر مریض بشه میگن عذابه‼ اما اگر مسلمان مریض بشه میگن امتحان الهی 🙄...
قسمت هفتم از سری قسمت های پاسخ به شبهات تحت عنوان #VS
در سری کلیپ های V.S سعی ما اینه هم کوتاه پاسخ شبهات بدیم و هم شگرد مواجه با سوالات و شبهات رو آموزش بدیم🙏🌹
#سید کاظم-روح بخش
#فرمانده /عضوشوید👇
@seyedalifarmande
سَلآمعَزیزتَـرینَممهـ♥️ــدےجانم✋🏻
مادَرپیالہعَڪسِڪسےرانَدیدِهایم
دیدارِیار،لایِقِاَمثالِمانَبود...
#گناھنمےکنیمتابیایی!🥺💔
#فرمانده/عضوشوید👇@seyedalifarmande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما سینه زدیم...
#فرمانده/عضوشوید👇
@seyedalifarmande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهم جعل مستشهدین بین یدیه⚘
فرمانده/عضوشوید👇
@seyedalifarmande
-فرمانده-🇵🇸
"بسم الله الرحمن و الرحیم" #نـــاحلـــهـ🌿 #پارت_بیستوچهارم:) تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خود
"بسم الله الرحمن و الرحیم"
#نـــاحلـــهـ🌿
#پارت_بیستوپنجم:)
واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم
نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود
روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود
برگشت و به ریحانه نگاه کرد
بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم
ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت
+بح بح دست شما درد نکنه
چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت
با اشاره زن داداش نشست کنارش .
ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون
دوباره جو مثه قبل شده بود
که بابا نگاهش و به روح الله دوخت
به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود
از تحصیلش پرسید
که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده
از دارایی و شغلش پرسید
که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد
و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه .
وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه.
با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم .
خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن
ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد
سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود
۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه
با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده...
و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه...
از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد
با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه
وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن
دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد
بیشتر خجالت کشیدن...
بابا گفت
+ریحانه جان مبارکه؟
ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید
دخترم
+سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟
قبول میکنی دخترِ ما شی ؟
ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت*
لبخندم و جمع کردم و اخم کردم
منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد
متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد
مادر روح الله گفت
+اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی
ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید
نشستن سر جاشون دوباره .
همش داشتم حرص میخوردم
عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا
الان چرا چش ور نمیدارن از هم
معلوم نی چی گفتن ک...
اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق .
خوشبختانه خُلَم شده بودم .
درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن
تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه
دنبالش رفتم
داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود
به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم
وقتی برگشت گفت
+عهههه داداش ترسیدم
چیزی نگفتم که گفت
+چیه ؟
جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و
_چیه و بلااا
خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟
دستپاچه گفت
+عه داداش اذیت نکن دیگه
_یه اذیتی نشونت بدم من
دوییدم سمتش
دور میز میچرخید
+داداشششش
_داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه
علی اومد آشپزخونه و گفت
+ عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد
تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم
با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش
صدا زن داداشم بلند شد
+ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو
با این حرف زن داداش گفتم
_عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه
یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم
_خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد
همه خندیدن
بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد
ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد
رفت تو اتاقش
درو بست
بابا گفت شام بریم بیرون
رفتم تو اتاق ریحانه
با خشم گفت
+اون درو و واس چی گذاشیم ؟
باهام قهر بود
نشستم کنارش
هلم داد و گفت
+محمد برو بیرون میخوام بخوابم
دستشو گرفتمو بلندش کردم
یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد.
چادرشو سرکردو رفتیم بیرون!
کپی ممنوع❌
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
@seyedalifarmande