eitaa logo
آموزشگاه سید حسینی|خانواده_معنویت
441.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
890 ویدیو
8 فایل
ما یه تیم 40 نفره و حرفه ای هستیم که به مدد الهی به ارتقای کانون خانواده و معنویت چندين هزار نفر کمک کرده ایم☘️👨‍👩‍👧‍👧 فهرست دیدنی مطالب ما👇 https://eitaa.com/seyedhoseiny_ir/1874 ارتباط با ما👇‌ @seyedhoseiny1 . .
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه اول : ‌ موضوع: ☘️ -مراقبه چهل روزه پیامبر قبل انعقاد نطفه حضرت زهرا ‌ _معجزه در وضع حمل حضرت خدیجه ‌ _نوجوانی حضرت زهرا و هجرت به مدینه ‌ ‌_توسل به حضرت زهرا برای عضوت در کانال یا روی گزینه "پیوستن"پایین صفحه بزنید یا روی لینک زیر بزنید https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
. . سلام به رفقای بزرگوارم ببخشید دیروز نیومدم خدمتتون و فعال نبودم راستش از طلوع آفتاب تا آخر شب به منبر و جلسات و دسته عزاداری بودم ... خداروشکر سر درد نگرفتم اما امروز خدمت شما هستم و محتوای کانال و ادامه ی داستان حیدر گذاشته میشه...‌ ‌ در ضمن باورم نمیشد اینقدر محتوای داستانی و تاریخی دوست دارید کلی پیام انرژی بهش دریافت کردم ...‌ منتظر ادامش باشید
پیام یکی از اعضای محترم☘️ *الهی آرامشم تویی*: سلام استاددیشب موقع سحری داشتم قسمت دوم کتاب رومیخوندم خداحفظتون کنه خیلی دلم به حال غربت مولاسوخت فقط دلم میخواست اونجاوکنارحضرت زهرامیبودم وکنیزیشون رومیکردم چقدرواقعی وقابل لمس بودانگارداشتم اون صحنه هارویکی یکی میدیدم 😭😭😭
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀... ‌‌قسمت ‌ ‌ روز جمعه برای نماز به مسجد نرفتم. عمو عباس ابوسفیان بن حارث، زبیر، مقداد، سلمان ،ابوذر ،عمار بریده اسلمی،خزیمه بن ثابت، ابی بن کعب، ابوایوب انصاری، خالد بن سعید، سهل بن حنیف و برادرش عثمان برای تحصن به خانه ام آمدند. این طوری میخواستند مخالفتشان با حکومت جدید را اعلام کنند.
-ابالحسن، یا امیرالمؤمنین ! چرا حقت را نگرفتی؟ ما خودمان از زبان پیامبر شنیدیم که میگفت علی با حق و حق با علی است. بیعت نکنیم موقعیت اجتماعی مان را از دست میدهیم؟ خب بدهیم، ما از شما دست نمیکشیم راستی سعد بن عباده هم خلافت ابوبکر را قبول نکرده است. سهم بیت المال او را هم قطع کرده اند سعد نمازش را فرادا می خواند. - شما مثل سرمه چشم ثابت قدمید؛ اما مثل نمک در غذا تعدادتان ناچیز است. کار خوبی کردید برای مشورت آمدید. اگر با ابوبکر درگیر می شدید دو راه بیشتر نداشتیم یا بیعت یا جنگ. ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ عمر به دستور مستقیم ابوبکر همراه قبیله اوس در خانه مان تجمع کردند. محکم در زدند. نعره عمر به هوا رفت. - با زبان خوش بیایید بیعت کنید در غیر این صورت قسم به کسی که جان من در دست اوست خانه را با اهلش آتش میزنم برای من کاری ندارد، فقط کافی است دستور بدهم . ‌نگاه مقداد به من بود. ‌ چه دستوری میدهی؟ آقا! بگویی شمشیر بزن، شمشیر میزنم. بگویی سكوت كن، لب از لب بر نمیدارم - مقداد جان اولویت عمل به وصیت پیامبر است. باید سکوت کنیم تا جنگ راه نیفتد زبیر بدون هماهنگی از خانه بیرون زد اشتیاقش برای دفاع از من به حدی بودکه میتوانست سنگ را از وسط بشکافد عمر داد زد: 《مواظب این سگ باشید》. خالد بن ولید و مغيرة بن شعبه شمشیر را از چنگش درآوردند و آن را شکستند. زبیر دادش درآمد.
آخ کمرم... - یک بار دیگر میگویم اگر بیعت نکنید خانه را آتش میزنم. در را باز کردیم دستهایمان را بستند عمر یک بند به من و زبیر فحش میداد در مسجد اجباری از آنها بیعت گرفت. سلمان اعتراض کرد دنیا حرامتان باشد. میدانید چه بلایی سر خودتان آوردید؟ اشتباه بزرگی مرتکب شدید شما مثل امتهای گذشته پی نفستان رفتید مقام خلافت را از اهلش گرفتید. عمر جوابش را داد. - حالا که دیگر بیعت کردی هرچه میخواهی بگو . ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ به خانه برگشتم. فاطمه در محرابش نشست. غروب جمعه زیاد دعا میکرد. می گفت: «موقع استجابت دعاست.» هنوز ناامید نشده بودم برای اتمام حجت دو شب دیگر هم با فاطمه و بچه ها در خانه ها را زدیم باز همان آش بود و همان کاسه. ‌ ◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ ‌ خبر به ابوبکر رسیده بود که علی شبها در خانه ها را میزند تا یار جمع کند. دوشنبه هفتمین روز شهادت پیامبر باز در خانه از شدت ضربه های کسی لرزید. علی! این بار خلیفه خودشان آمده اند تا با او بیعت کنی.... من با کسی شوخی ندارم در را باز نکنی به خدایی که جان من در دست اوست هم خانه ات را آتش میزنم هم خونت را میریزم. فاطمه پشت در رفت، شاید بروند. - ‌شما بدترین و نفرت انگیزترین مردم جهانید بدن رسول خدا را روی زمین رها کردید و خلافت را بین خودتان تقسیم کردید. حق ما را غصب کردید.
وحتی نظرمان را هم نپرسیدید پدر! بعد از تو چه ها که از دست پسر خطاب و پسر ابوقحافه نکشیدیم تو اجازه نداری وارد خانه من شوی، چه برسد به اینکه آتشش بزنی چرا دست از سر ما برنمی داری عمر؟ ما عزاداریم از جان ما چه میخواهید؟ غفلت زده ها! ‌ - ما را با زنها چه کار؟ با اجازه یا بی اجازه. بیعت نکنید خانه را آتش میزنم. - می خواهی خانه من را آتش بزنی؟ چه شده که تو جرئت این کارها را پیدا کرده ای؟ میخواهی نسل پیامبر را از روی زمین برداری ؟ - به خدا این کار را میکنم مطمئنم این کارم از آن دینی که پدرت آورد بهتر است باید انتخاب کنید بیعت با خلیفه یا جزغاله شدن! - از اینکه به ما جسارت میکنی از خدا نمیترسی؟ صدای گریه از کوچه بلند شد خیلیها با شنیدن صدای ،فاطمه دور خانه را خلوت کردند ‌. - خلیفه کجا میروی؟ بمان تا تکلیف یک سره شود... شماها چرا مثل زنها گریه میکنید؟ باز فریاد زد: چوب بیاورید تا این خانه و اهلش را به آتش بکشیم - عمر چه کار میکنی؟ در خانه فاطمه و بچه هایش هم هستند. فاطمه پاره تن پیامبر است. - هر که میخواهد باشد من کاری را که گفتم میکنم. شعله از در خانه زبانه کشید با لگد محکمی در نیم سوخته شکست و عمر داخل آمد. در را آن قدر فشار داد که فاطمه به دیوار چسبید میخ داغ در سینه اش فرورفت. صدای شکسته شدن استخوان پهلویش را شنیدم جیغ کشید. - پدر! ببین با دخترت چه کار میکنند. عمر جلوی چشممان شمشیر در غلاف را بالا برد و محکم به پهلوی فاطمه زد. قلبم از جا کنده شد. فاطمه روی زمین افتاد. فضه و دخترم زینب هراسان بالای
سر فاطمه دویدند. ام کلثوم سه ساله ام دست حسنین را محکم گرفته بود فاطمه با صورت روی زمین افتاد. یقه عمر را گرفتم به زمین زدمش آن چنان مشتی به صورتش زدم که دماغش خون افتاد دست و پا میزد. - کمک ... کمکم کنید. الان من را میکشد هیچ کس جرئت جلو آمدن نداشت به چشمهایش خیره شدم خون خونم را می خورد. - اگر وصیت پیامبر نبود اگر مأمور به صبر نبودم، نه تو جرئت میکردی وارد خانه ام شوی نه من اجازه چنین تجاوز گستاخانه ای را به تو میدادم. می توانستم همان جا در دَم کارش را تمام کنم؛ اما وصیت پیامبر از هر چیزی برایم مهم تر بود. بعضی قبایل شورش کرده بودند. از طرفی چند نفر بیشتر نیرو نداشتم. اگر آشوب می شد احتمال داشت مردم از اسلام دست بکشند و دشمنان به شهر حمله کنند. باید صبر میکردم تا اسلام بماند. ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ نيروهايش مثل مور و ملخ به خانه هجوم آوردند. چند نفرشان اول سراغ شمشیرم رفتند تا ابتکار عمل را از من بگیرند با شمشیرهای برهنه دوره ام کردند. به دستور عمر طنابی سیاه دور گردنم انداختند. یک صدا تکبیر سر دادند. برایم سخت بود فاطمه بی کسی شوهرش را ببیند. به زحمت از سر جایش بلند شد. در چارچوب در ایستاد تا من را نبرند. عمر به قنفذ اشاره کرد با غلاف شمشیر به بازویش بزند. قنفذ آن قدر در را فشار داد که یاسم باز بین درودیوار ماند. از پشت سر هلم دادند و روی زمین کشیدنم. همه حواسم به فاطمه بود. از پشت پرده اشک دوباره نگاهش کردم. - فضه هوای فاطمه و بچه ها را داشته باش ‌- خیالتان راحت آقا. ‌ادامه دارد .... برای ادامه داستان با ما همراه باشید ... ‌کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 ‌https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00 ‌🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀
پیام ارسالی شما سلام ان شا لله پایدار و سلامت باشید قسمت سوم کتاب را خواندم وقتی داشتم کتاب را میخواندم یه لحظه خودم را داخل اون فضا و واقعه احساس کردم انگار همه وقایع همین الان داشت اتفاق می افتاد 😞😭 چنان بغض سنگینی تمام وجودم ادم را میگیرد فکر نمیکنم تا تبد این صحنه از خاطرم برود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه دوم ☘️ موضوع: 🪴 _خواستگاران حضرت زهرا سلام الله علیها _خواستگاری امیر المومنین ‌ _مراسم عقد و عروسی ‌ _روضه ی شام غریبان بی بی‌ _سینه زنی ‌ ‌ کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ‌ قسمت ‌ در کوچه مردم غرق در سکوت و تماشا ایستاده بودند. شاید میترسیدند اگر جلو بیایند حق بیت المالشان قطع شود. از کنار مزار پیامبر گذشتیم. حسنین هق هق کنان دنبالم میدویدند. نگاهشان به مزار پیامبر بود اشکم بی صدا فروریخت وارد مسجد شدیم . - به خدا اگر فقط شمشیرم دستم بود، خودتان می دانید کـه غـالـب می شدم. اگر فقط چهل نفر یار مصممداشتم، قیام میکردم. لعنت خدا بر آن هایی که با من بیعت بستند و حالا تنهایم گذاشته اند. ابوبکر بالای منبر نشسته بود و ریش سرخ پررنگش را دست میکشید . وادارم کردند جلویش زانو بزنم عمر شمشیر به دست بالای سرم ایستاد. - با زبان خوش با ابوبکر بیعت کن و الّا با ذلت و خواری گردنت را می زنم . - اگر من را بکشی برادر پیامبر و بنده خدا را کشتی. پوزخند زد. - در اینکه بنده خدا هستی حرفی نیست؛ اما تو برادر پیامبر نیستی آن روزی که پیامبر دو به دو مسلمانها را برادر کردند، یادت رفته؟ آن روز ایشان فقط با من عقد برادری خواندند؟ مسجد پر از جمعیت بود. -ای مردم !شما هیچ کدامتان در غدیر از زبان پیامبر نشنیدید که فرمودند: من مولا و سرپرست هرکسی هستم بعد از من، علی مولا و سرپرستش است؟ یادتان نیست پیامبر قبل از رفتن به تبوک، من را به عنوان جانشینشان در شهر گذاشتند و فرمودند تو برای من به منزله هارون برای موسایی؟ همه سر جنباندند. - چه زود احساس واقعی ات را به خانواده محمد نشان دادی ام ایمن بود. عمر ابرو در هم کشید.