eitaa logo
آموزشگاه سید حسینی|خانواده_معنویت
423.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
933 ویدیو
8 فایل
ما یه تیم 40 نفره و حرفه ای هستیم که به مدد الهی به ارتقای کانون خانواده و معنویت چندين هزار نفر کمک کرده ایم☘️👨‍👩‍👧‍👧 فهرست دیدنی مطالب ما👇 https://eitaa.com/seyedhoseiny_ir/1874 ارتباط با ما👇‌ @seyedhoseiny1 . .
مشاهده در ایتا
دانلود
را در پیش گرفته اید از همه بدتر اینکه حق دیگران را غصب کردید به خدا قسم اگر حجاب از جلوی چشمهایتان کنار برود، صحنه بسیار هولناکی میبینید وقتی عذاب دشمنان لجوج برسد، به درستی داوری خواهد شد و اهل باطل زیان میکنند رو به مزار پیامبر، مرثیه خواندم: - بعد از تواکاذیبی ساختند که اگر بودی، کار تا این حد سخت نمی شد. مثل زمینی که بارانی نافع را از دست بدهد ما تو را از دست دادیم. قومت به اختلاف افتادند. تو خود شاهد باش که دست از ایمان شستند. تا بودی، همه احترامم را نگه میداشتند؛ اما حالا در حقم ظلم میکنند. تو درگذشتی و خاک میان ما حائل شد بعضی ها حقد و کینه هایشان را نمایاندند. بعضی ترش رویی کردند. مقام ما را سبک شمردند و حقمان را غصب کردند مثل ماه شب چهارده نورانی بودی. از طرف خداوند عزیز بر تو آیات نازل میشد همه از وجودت بهره میبردیم. ما با مصائبی روبه رو شدیم که هیچ عرب و عجمی به آن گرفتار نشده است. کاش قبل از تو میمردم... آن قدر گریه کردم که یک دفعه سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم قطره های آبی را روی صورتم حس کردم به هوش که آمدم، زنها دورم را گرفته بودند. گفتم دلم میخواهد صدای مؤذن پدرم را بشنوم دنبالش رفتند بلال اولش زیر بار نمی رفت میگفت من مؤذن رسول خدا بوده ام دیگر اذان نمیگویم اصرارم را که دید مثل همیشه دست روی گوش گذاشت... الله اکبر... باز گریه ام گرفت. اشهد ان محمد رسول الله... داشتم از بغض خفه میشدم دوباره حالم بد شد زن و مرد داد زدند: بلال تمامش کن به هوش که امدم از بلال خواستم اذانش را تمام کند گفت معافم کن .بانو نمیخواهم اذيت شوى . من هم مرخصش کردم ابوبکر گفت شاهد بیاور که فدک برای توست ام سلمه پشتم درآمد :گفت من و بقیه همسران پیامبر هم از تو ارثمان
را می خواهیم چرا هیچ کدام از ما این حرفهایی که از جانب پیامبر میزنی را نشنیده ایم. گریه اش گرفت. - ابالحسن! کاش میمردم. دنیا روی سرم خراب شد. - فاطمه جان قربانت شوم! به خدا واگذارشان کن. - همین کار را میکنم خدا برای من بس است. او بهترین وکیل است. بلند شدم برایش آب آوردم تا اشکهایم را نبیند یک قلپ خورد سرش را روی شانه ام گذاشت چشمهایش را بست نم نم اشکهایش شانه ام را تر کرد یک دفعه از جا پرید. - باید پیش معاذ بن جبل بروم. او جزء اولین کسانی بود که در عقبه با پیامبر پیمان بست. اگر معاذ حمایتم کند، بقیه هم کمکم میکنند. این طوری میتوانم فدک را پس بگیرم. معاذ هم خودش را به خلیفه فروخته بود آن روزها رؤیای حکومت جند را در سر می پروراند؛ اما چیزی نگفتم باز مقنعه و چادرش را سر کرد. ناامیدترین لبخند دنیا را زدم .فقط نگاهم کرد و رفت چقدر دلم برای خنده هایش تنگ شده بود از بعد شهادت پیامبر حتی لبخند هم نزده بود. ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ در حیاط قدم زدم. چند بار تا سر کوچه رفتم و برگشتم به ستون ایوان تکیه دادم که برگشت. - چه خبر؟ - معاذ خیلی فرق کرده است گفت آخر از دست من یک نفر چه کاری بر می آید؟ از دستش کار بر می آمد ،ابالحسن ، همش بهانه میاورد‌. گفتم : من دیگر با تو کاری ندارم؛ دیدار به قیامت. ادامه دارد... برای ادامه داستان با ما همراه باشید.... کانال آموزشگاه سید حسینی 👇💚 ‌https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00 ‌🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀
رفقا ببخشید دیر شد 💚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه سوم موضوع : 💚 _جهیزیه جالب حضرت زهرا _مراسم عقد عروسی و اتفاقات پیرامون آن _شفاعت حضرت زهرا در محشر کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
سلام آقای حسینی. خیلی از خوندن داستان حضرت زهرا بعد از پیامبر لذت می برم طوری که حاضر نیستم هیچ کاری انجام بدم تا وقتی که همه رو بخونم منتظر بقیه داستان هستم. خدا خیر دنیا و آخرت به شما بدهد🙏🙏
جالب بود برام ... ایشون کواکا (Quokka) هستن. گول ظاهر مهربونش رو نخورید. وقتی درنده‌ای بهش حمله میکنه، بچه‌هاش رو پرت می‌کنه سمتش که خودش فرصت فرار داشته باشه!‌ بعضی از ما ها هم همینطوریم... مشکل از خودمونه برای اینکه متهم نشیم بچمون یا همسرمون رو مقصر جلوه میدیم😑 کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
رفقا دوست دارید یه کتاب خیلی خوب بهتون معرفی کنم؟ واقعا هر کتابی ارزش خوندن نداره ولی این کتاب خیلی ارزش داره ...👇
تغییری کوچک در عادت‌های روزانه می‌تواند زندگی‌تان را به مقصدی متفاوت هدایت کند. اتخاذ تصمیمی که اوضاع را یک درصد بهتر یا بدتر می‌کند شاید در لحظه بی‌اهمیت به نظر برسد؛ اما در مجموعِ لحظاتی که یک عمر را تشکیل می‌دهند، این انتخاب‌ها می‌توانند تفاوت ایجاد کنند. تفاوت میان کسی که هستید و کسی که می‌توانستید باشید. 📕 ‌✍🏻 ____ کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ‌ویس بالا 👆 تحلیل تحلیل این ماجراست👇😍
‌ ‌ویس بالا 👆 تحلیل تحلیل این ماجراست👇😍 سلام بر بنده خوب خدا آقا سید گل انشاءالله که حال دلتون همیشه خوب باشه و عاقبت بخیر شوید بیش از ۶ماه بود که به دلیل اختلافات عقیدتی و رفتاری با خانمم که ظرف مدت کوتاهی کلا تغییر رفتار داده و دیگه نه نماز میخونه نه حجاب داره نه به زندگی میرسه و فقط سرش تو این گوشی.. با وجود سه تا بچه کاسه صبرم لبریز شده بود و زندگی رو ترک کرده بودم اونم رفته بود دنبال وکیل و دادخواست نفقه و.. خانواده ها هم افتاده بودند به جون هم و من که زندگیم رو از دست رفته میدیدم به حکم غریقی که به هرچیز چنگ می‌زند راه های مختلف رو امتحان کردم تا خدا شما را که نمی دانم از کجا مثل یک منجی ظاهر شدید سر راه من نهاد و اون دو ویس اول همسر دوست داشتنی من کار خود را کرد و تصمیم گرفتم بجای همسرم خود را تغییر بدهم موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و با وجود مقاومت های او سه ماه آتش بس اعلام کردیم تا من بتوانم تغییر خود را به او اثبات کنم. فعلا دو هفته ز آن سه ماه گذشته و روابط خوبی را تجربه می کنیم‌ امیدوارم همسرم‌هم که فعلا فقط مرا پذیرفته به زودی به فکر تغییر خودش بیفتد چون به قول شما بنده رفتارم را عوض کرده ام‌ نه احساسم‌ را نسبت به رفتار او نمی‌دانم بعد از سه ماه چه خواهد شد فعلا با آموزه های شما گام بر میدارم توکل بر خدا از دیروز خودش تصمیم گرفته بره پیش مشاور راستی گناه بی نمازی و بی حجابی همسرم هم انداختم گردن شما 😉 که ماشالا گردن شما روحانیون خیلی کلفته و جون میده برا همین کارا ❤️ خانمم داشت ویس شما رو گوش می کردا ولی تا فهمید روحانی هستید قطع کرد و چند تا فحش آبدارم حواله شما کرد😁 من بی تقصیرم حاجی راستی اگه مشاور خوب که آخوند نباشه با همین متد می‌شناسید معرفی کنی لطفا که گیر آدم ناتو نیفتیم. دم شما گرم 💐 خدا بخیر بگذرونه کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ‌قسمت ‌- ابالحسن! امروز ابوبکر بالای منبر گفت: مردم! این آرزوها و دلبستگی ها به دنیا، زمان رسول خدا کجا بود؟ قطعاً علی روباهی است که گواهش دم اوست. مدام فتنه به پا میکند و برای رسیدن به اهدافش از زنها و ناتوانان استفاده میکند مثل ام طحال، همان زن بدکاره ای که در جاهلیت زنهای فامیلش را به روسپیگری تشویق میکرد. من اگر بخواهم، میگویم و اگر بگویم، همه دهانها را میبندم، ولی من تا زمانی که خطر جدی نباشد ساکت میمانم .ام سلمه دلش تاب نیاورد،گفت: فاطمه عزیز دردانه و پاره تن پدرش بود او جزء بهترین زنان جهان است .مثل مریم والامقام است. او در آغوش فرشته ها بزرگ شده است.کنار پیامبر خدا قد کشیده است این حرف ها دیگر چیست؟ یادتان رفته در حضور پیامبرید و او شما را میبیند؟ ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ حال فاطمه بهتر شده بود خبر سخنرانی ابوبکر را که شنید باز عصبانی شد . دست حسنین را گرفتم و با فاطمه و ام ایمن برای پس گرفتن فدک به مسجد رفتیم. - یا دو مرد یا یک مرد و دو زن باید شهادت بدهند. - تو از پدرم نشنیدی که میفرمودند ام ایمن از زنهای بهشتی است؟ ابوبکر ریشش را توی دست گرفت. لحظه ای تأمل کرد و بعد روی کاغذ نوشت .
- فدک برای فاطمه است سند را گرفتم. از مسجد آمدیم بیرون فاطمه را دست بچه ها سپردم و رفتم سرکارم. ام ایمن هم تا مسافتی همراهم آمد. شب به خانه برگشتم چادر خیس فاطمه با نرمه بادی، روی بند رخت تکان می‌خورد . ساکت و بغض آلود داخل رفتم .فاطمه چقدر زود خوابیده بود. حسنین کنار رختخواب مادرشان چمباتمه زده بودند دستمالی را در کاسه آب خیس میکردند و به پیشانی فاطمه میگذاشتند کنارشان نشستم دستم را روی گونه اش گذاشتم. از تب میسوخت. سفره را همان جا پهن کردم و غذای بچه ها را دادم.می خواستند کنار مادرشان بخوابند تا خود صبح کنارشان بیدار نشستم ‌. فردا فاطمه خیلی سخت از رختخواب پا شد. زینب و ام کلثوم نشستند تا مادرشان مثل هر روز موهایشان را مرتب کند شانه از دستش افتاد.چند بار خم شدم و دستش دادم. یک دست به دیوار و یک دست به پهلو عبایم را از جالباسی آورد و تنم کرد. - فاطمه جان قربانت شوم، چیزی شده؟ -ابالحسن؛ یکمی دلم درد میکند. نگاهش را دزدید .لب پایینیاش را گزید. - سقط کرده ام. زانوهایم خالی کرد. نشستم کف اتاق و سرم را گرفتم. - ما راضی به خواست خداییم.
روز و شب کارش شده بود گریه دم غروب از سر کار برمیگشتم که همسایه ها جلویم سبز شدند. - خدا قوت ابالحسن... فاطمه برای ما خیلی عزیز است؛ اما ما هم آرامش میخواهیم. سلام ما را به او برسان و بگو یا روز گریه کن یا شب. داخل خانه شدم در چهارچوب در ایستادم و از همان جا نگاهش کردم.نمیدانستم حرف همسایه ها را چطور به او بزنم‌ - ابالحسن! چیزی میخواستی بگویی؟ افکارم قبل از اینکه در قالب کلمات درآید در چهره ام مشخص بود. این را همیشه همه به من میگفتند. - از چشمهایت معلوم است بگو دیگر . ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ از فردا، فاطمه باز سرش را بست بچه ها را گرفت و پیش شهدا رفت . من هم سرکار رفتم . همیشه دنبال سختترین کارها بودم از تنبلی بدم می آمد. بعد از شهادت پیامبر، در انتهای گذر از شهر ، زمین های اطراف مسجد شجره را خریدم . نهال
میکاشتم چاه و قنات میکندم با هر بیل زدنی، تاول های دستم پاره میشد و می سوخت. ذکر روی لبم آرامم میکرد. تصمیم داشتم همه آن باغ ها را وقف زائران خانه خدا کنم. از دست رنجم برده میخریدم و آزاد میکردم تا با آن رسم منحوس مبارزه کنم. کلاس های آموزشی هم برپا کردم .از قرائت و تفسیر قرآن گرفته تا فقه و کلام و عرفان . از نحو و مبانی عربی گرفته تا هنر سخنوری و خطاطی و اخلاق. تاریخ، نجوم، ، ریاضی، جغرافیا، علم طبیعت، کیمیاگری، لغت، طب، معرفة الارض، علم النفس و تغذيه. با دل اندیشمند و زبان سلیس و رسایم، همه را به دانشجوهایم آموزش میدادم گاه برای فهم بهترشان از روش تجسمی هم استفاده میکردم. ابن عباس هم پای عمار و حذیفه و سلمان فقه می آموخت و منظم در بقیه کلاس ها شرکت میکرد ملازمم بود. گاه بعد از کلاس در خلوت میگفت. - ابالحسن پسر عمو! اول کلاسها خوش طبعی میکنی مثل بقیه، کنار مامی نشینی؛ اما چنان هیبتی داری که به خدا تا حالا نتوانسته ام به صورتت نگاه کنم دانش من در مقایسه با علم تو مثل قطره بارانی است که در اقیانوس بیفتد. بعضی وقتها در افکارش غوطه میخورد. زیرلب نجوا میکرد. - وای از پنجشنبه! چه روز دردناکی بود همه مصیبت این بود که نگذاشتند پیامبر آن نامه را بنویسد. ◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ دم غروب در بقیع دنبالشان رفتم. فاطمه زیر سایه درختی که آن اطراف بود نشسته بود گریه میکرد و دعا میخواند به خانه رساندمشان و مثل قبل به مسجد رفتم نمازم را فرادا خواندم. همه نگاه میکردند.
روز دوم وقتی دنبال فاطمه و بچه ها رفتم، دیدم درخت را کسی بریده است. آستین بالا زدم و با حسنین برایش سایبانی زدیم تا فردا از گرما اذیت نشود. چند روز بعد فاطمه زمین گیر شد. آن قدر که حتی نمی توانست از جا بلند شود. از شدت سردرد پیشانی اش را با پارچه می بست. بچه ها کنار رختخوابش می نشستند. فاطمه برایشان میخواند . - کجاست پدری که اجازه نمیداد نوه هایش روی زمین راه بروند؟ بغلتان میکرد روی شانه هایش می نشاند محبتش از هرکسی به شما بیشتر بود. زنهای شهر به عیادتش آمدند. - من از دست شوهرهای شما راضی نیستم چون در شرایطی که به کمکشان احتیاج داشتیم تنهایمان گذاشتند. چقدر زشت اند مردهایی که خصلت مردی ندارند لبه تیز شمشیرشان کند و شکسته شده و سرنیزه هایشان کارایی ندارد. مردهایی که عقیده و رأیشان دیگر رنگ ثبات ندارد هر لحظه به رنگی در می آیند و به جای افتخارآفرینی و صعود به قله ترقی هردم سمت تباهی و سقوط می روند. وای به حالشان! چطور توانستند خلافت را جابجا کنند؟ آن را از خاندان رسالت گرفتند. از پایه های استوار نبوّت ومنزلگاه وحی جدا کردند علی در امر دین و دنیا متخصص است. او را کنار زدند و از حقش محرومش کردند. این کار خسارت بزرگی بود این چه انتقامی بود که از ابالحسن گرفتند. آنها با این کارشان خون بهای خونهای مشرکینی را که به دست او ریخته شده بود پرداختند شمشیر بران علی صاعقه وار بر فرق دشمنان خدا کوبیده میشد. علی با سختیها با آن قدمهای پولادینش میدان جنگ را می لرزاند. صفوف دشمن را به هم میزد و طومار حیاتشان را در هم می پیچید. علی دل شیر داشت و برای اجرای عدالت از هیچ چیز نمی ترسید. همیشه
دغدغه اش این بود که رضای خدا را به دست آورد. به خدا قسم آنها از علی می ترسیدند برای همین از او انتقام گرفتند زمام خلافت را پدرم به دست علی سپرد اگر آن را از او نمیگرفتند، کاروان بشریت را در کمال آرامش با سیری ملایم به سوی حق و خوشبختی رهبری میکرد بدون اینکه مشکلی پیش بیاید چه بگویم مگر می شود مردم را به زور به راهی برد؟ زن ها گریان از خانه مان رفتند شنیدم یک نفرشان گفت: کارش تمام است نمیتواند زیر بار این همه درد دوام بیاورد. روز بعد شوهرانشان برای عیادت و دلجویی آمدند. - دختر پیامبر! اگر علی زودتر از ابوبکر خودش را به سقیفه رسانده بود، ما با او بیعت میکردیم. - مگر در غدیر با علی بیعت نکردید؟ مگر قول ندادید پایش میمانید؟ عذر بدتر از گناه می آورید؟ شما به خاطر کوتاهی که در حق ما کردید مقصرید. دیگر نمی خواهم هیچکدامتان را ببینم. سر زیر انداختند و رفتند. ‌کانال آموزشگاه سید حسینی 👇💚 ‌https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00 ‌🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀
سلام به رفقای بزرگوارم ... نمیشه یه روز بگذره و من به شما سلام عرض نکنم😍 شبا تو جلسات درسته شما حضوری نبودید ولی همینکه می‌دونستم خیلی هاتون مشتاقانه فایل روضه رو گوش میکنید وجودتون رو حس می‌کردم و ازتون انرژی میگرفتم ...‌ این چند روز وحشتناک کار سرم ریخته ... کلاس و ها مشاوره ها تولید محتوا ها منبر ها و.... وسط این کارها تازه امتحانات حوزه هم هست ... مخصوصا امتحان کفایه الاصول 😅... چون وقت نداشتم انداخته بودمش عقب ولی دیگه امسال نیت کردم امتحان بدم ... یا صاحب الزمان... دیشب شب امتحان بود با خودم گفتم باید تا ۲ بیدار باشم ولی خیلی عجیب یک ساعت زودتر از شب های دیگه خوابم برد 😅 خواب هم با من لج کرده .... خلاصه گفتم صبح ساعت ۶ میشنم پاش که اونم نشد 😑 خیلی جالب بود گفتم خوبه بذارم سال دیگه ... ولی کوتاه نیومدم گفتم حالا که ایییینقده تلاش کردی ادامه بده😀 بعد که از سر جلسه امتحان برگشتم به خانمم زنگ زدم گفتم عااالی بود فکر نمیکردم خوب بدم ... اونجا بود که همسرم گفتن یا ابالفضل ...😯 چون هر وقت فکر میکنم خوب دادم افتضاح شده🤣
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه چهارم موضوع : 💚 _آمدن‌ پیامبر به خانه ی عروس خانم و توصیه های ایشون به عروس و داماد🌺 _حرف و نقل زن های مدینه و مسخره کردن امیر المومنین _مدل تقسیم وظایف در زندگی مشترکشان _راهکار پیامبر برای اینکه حضرت زهرا توان بیشتری پیدا کنند که از پس کار ها بر بیایند _توسل به حضرت محسن و حضرت علی اصغر سلام الله علیهما _سینه زنی کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
قسمتی که امشب میذاریم ... منو دیوانه کرده ...
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 قسمت ابوبکر و عمر سر زمین آمدند.... - چرا دیگر موهایت را رنگ نکردی؟ -خضاب کردن، نوعی آرایش است. ما عزادار پیامبریم. - سه روز است میرویم در خانه ات فاطمه را ببینیم؛ اما در را باز نمیکند ما او را عصبانی کرده ایم. حتماً باید او را ببینیم. - من روحم هم از این قضیه خبر نداشت خانه که رفتم با او حرف میزنم راضی اش میکنم اجازه بدهد. کنار رختخواب فاطمه دوزانو نشستم. - علی جان! چیزی میخواستی بگویی؟ - ابوبکر و عمر برای دیدنت آمده اند و شما راهشان نداده ای؟ بله. من هیچ وقت به آنها اجازه نمیدهم دیگر حتی صدایشان را بشنوم چه برسد به اینکه ببینمشان. - نظر شما چیست ؟ابالحسن! - من هم راضی نیستم؛ اما مصلحت میدانم اجازه بدهیم بیایند. - علی جان! اینجا خانه توست فاطمه هم همسرت هرچه تو بگویی . مقنعه اش را سر کرد. ابوبکر و عمر آمدند و سلام کردند. جواب سلامشان را نداد کنار رختخوابش نشستند. ام سلمه و ام ایمن و سلما هم آن طرف تر نشسته بودند.
چند روزی بود برای کمک به فاطمه می آمدند. - بی زحمت کمکم کنید فاطمه به کمک خانم ها رویش را سمت دیوار برگرداند. ابوبکر از زانویی به زانوی دیگر تکیه داد. - عزیز دل پیامبر خانواده رسول خدا از خانواده خودم عزیز ترند. خودت می دانی که تو را از دخترم عایشه هم بیشتر دوست دارم روزی که پدرت از دنیا رفت دلم میخواست من جای ایشان میمردم. بلند شدند، کنار دیوار رفتند روبه روی فاطمه نشستند. - بی زحمت کمکم کنید. باز رویش را برگرداند... - من را می بخشی ؟ - تو حرمت ما را نگه داشتی که حالا من ببخشمت ؟ - شماها برای چه اینجا آمدید؟ از زبان پدرم نشنیدید که مدام میفرمود فاطمه پاره تن من است هرکس اذیتش کند، من را اذیت کرده هرکس من را اذیت کند خدا را اذیت کرده است؟ - بله شنیدم. - حالا خدا را شکر که حداقل این یکی را قبول دارید. دستهایش را بالا برد. - خدایا شاهد باش که من از این دو نفر راضی نیستم. من هیچ وقت شما دوتا را نمی بخشم. مطمئن باشید به محض اینکه از این دنیا بروم شکایتتان را به پدرم میکنم. ابوبکر زد زیر گریه. بلند بلند گریه کرد. - کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و همچین روزی را نمی دیدم.
آرام باش من واقعاً مانده ام این مردم چطور تو را برای خلافت انتخاب کردند مگرچه شده؟ تو فقط یک زن را از خودت رنجانده ای؛ همین دنیا که به آخر نرسیده ... عمر مثل همیشه اخم کرده بود و با چشمهایش حرص می خورد. - می خواهد باورتان بشود میخواهد نشود. من بعد از همه نمازهایم شما دوتا را نفرین میکنم. والله دیگر با شما حرف هم نمیزنم. بلند شدند رفتند. فاطمه نگاهش را به من دوخت. -تو فقط از من خواستی اجازه بدهم اینها بیایند خانه مان درست است؟ - درست است. - حالا اگر من هم از تو یک چیزی بخواهم، قبول میکنی؟ قبول کردم. - وقتی از دنیا رفتم نگذار این دو به جنازه ام نماز بخوانند. نگذار سر قبرم بیایند.
لحظه به لحظه حال فاطمه بدتر میشد از شدت درد بیهوش می شد و به سختی چشم باز میکرد. تنها دلخوشیام شده بود اینکه کنار رختخوابش بنشینم و محو چهره ناآشنایش شوم. جبرئیل به خانه مان آمدوشد داشت .برای آرام کردن فاطمه از مقام پیامبر در بهشت میگفت. از آینده خبر می داد و من تندتند مینوشتم. شب قبل از رفتنش تا صبح بالای سرش بیدار نشستم امن یجیب خواندم به هر دعایی که بلد بودم چنگ زدم تا بماند .از خواب پرید. - ابالحسن! خواب پدر را دیدم گفتند خیلی زود پیش خودم می آیی. سرم را برگرداندم تا اشکهایم را نبیند. لحظه ها سخت میگذشتند. چشم هایش را پر از عشق و خواستن به من دوخته بود. . در این چند سالی که باهم زندگی کردیم هیچ وقت خلاف میلت رفتارنکردم. به تو خیانت نکردم دروغ نگفتم. باز از آن استخوانهای گلوگیر در گلویم گیر کرده بود. اشک هایم بی اختیار می ریخت و من فاتح خیبر حریفش نبودم باید به او میگفتم رفتنش کمر مرد زندگی اش را می شکند. باید به او میگفتم.... سرش را در بغلم گرفتم... -هیچ وقت تو را عصبانی نکردم به کاری که دوستش نداشتی
وادارت نکردم. بله تو هم هیچ وقت خلاف خواست من رفتار نکردی روابط ما آن قدر صمیمی بود که هروقت ناراحت بودم همین که به تو نگاه میکردم دلم آرام میگرفت محبوبم زخمی که بعد از رفتن پیامبر و می رفت تا درمان شود، دوباره با غصه نبودنت سر باز کرده است. فدایت شوم جدایی از تو برای علی سخت است؛ اما چاره چیست؟ راضی ام به رضای خدا... نگاهم حرف هایم ته مایه ای از خواهش داشت. با زبان بی زبانی التماسش میکردم. بماند،شاید آن لحظات درماندگی از چهره ام می بارید، نمی دانم. -ابالحسن، عزیزم بعد از من ازدواج کن مردها حتماً باید همسر داشته باشند از هر دو شب یک شبش را پیش بچه ها بخواب برای آنها سخت است بعد از پدر بزرگشان،مادرشان را هم از دست بدهند. درآمد هفت باغم را همچنان برای پیشبرد اهداف اسلام استفاده کن. شما از طرف من متولی آنجا هستی... شب غسلم بده. خودت غسل بده از روي لباس. شب دفنم کن نمیخواهم اندامم را نامحرمی ببیند. من را در تابوت بگذار نه روی تخت نمیخواهم این دو نفر که به ما بد کردند به جنازه ام نماز بخوانند میخواهم قبرم مخفی باشد خودت میدانی چقدر به تو وابسته ام. وقتی دفنم کردی کنار قبرم بنشین و برایم قرآن بخوان، دعا بخوان دلم برای قرآن خواندنت تنگ میشود علی. دست کشید روی گونه هایم اشکهایم را به صورتش مالید فاطمه جانم تو چرا گریه میکنی؟ - برای غربت و تنهایی تو برای مصیبتهایی که بعد از من سرت میآید. از پیامبر شنیدم اشک کسی که غم به دل دارد رحمت خداست. توغم به دل داری اشکت را به صورتم مالیدم تا به رحمت خدا برسم - نگرانتم على . -گریه نکن در راه خدا تحمل سختیها برای من آسان است.