eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
746 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
# وقتی ڪه جواز ڪربلا، مشهد شد چشمان گدا خیره به ایڹ گنبد شد آقا بزڹ امضا ڪه دلم پر زده است مبدا حرم رضا،حسیڹ مقصد شد پنجره فولادرضابرات كربلا ميده ❤️ 💞 @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
💔 یک عمر هوای دل خود داشتم اما، یک لحظه نگاه تو بهم ریخت دلم را... صادق ابراهیم زاده ♥️ @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ سردار صحرایی به خیل یاران شهیدش پیوست 🔹سردار رمضانعلی صحرایی سرباز رشید و سرافراز اسلام و جانباز پرافتخار ۸ سال دفاع مقدس و یکی از فرماندهان ارشد دوران جنگ تحمیلی سحرگاه امروز جام شهادت را نوشید و به همرزمان شهیدش پیوست. 🔹فرماندهی گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا و فرماندهی تیپ دوم لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس از جمله مسئولیت های سردار صحرایی بود. 🌷
بیاد همه گلهای خوش بوی باغ خمین😔😔☝️☝️☝️☝️
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سوم..( قسمت ۲ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق ها که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: قدم جان برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده است. چادرم را سر کردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید انگار دنیا را به او داده باشند خندید و ایستاد و سبد را روی زمین گذاشت و گفت: سلام. برای اولین بار جواب سلامش را دادم اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم تمام تنم می لرزید مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود پیغام را به او دادم و گفتم: به خواهرها و زن داداش ها هم بگو. بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم، بین راه دایی ایم را دیدم اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: چی شده قدم؟ چرا رنگت پریده؟ گفتم چیزی نیست عجله دارم می خواهم بروم خانه. دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: پس بیا برسانمت. از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم از توی آینه بغل ماشین صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی ها بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعدپدرم گوسفندی خرید نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوس شدیم، که پدرم کرایه کرده بود گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر بالای کوه بود ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا میرفت. راننده گفت: ماشین نمی کشد بهتر است چند نفر پیاده شوند. من و خواهرها و زن برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرمادوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم آه از نهاد صمد در آمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده باغ کوچکی بود که وقف شده بود چند نفری رفتیم توی باغ. با دیدن البالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: آخ جون آلبالو. صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش. اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: مرخصی هایش تمام شده است. گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد سری هم به خانه ما می زد اما برادرش ستار خیلی تند تند به سراغ ما می آمد هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده است. یک بار هم یک ساعت مچی آورد پدرم وقتی ساعت را دید گفت: دستش درد نکند مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است. کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ...
نيت كن وكفش هايت را بيرون بياور وباپاي برهنه حركت كن.... آرام وكوتاه قدم بردار چرا كه قدم هايت ثواب حج وعمره اي دارد . به وادي السلام كه رسيدي به خوبان عالم سلام بده. ازدور انوار ملكوت ديده مي شود.آري گنبدي زرين چشم را روشني مي بخشد. وارد صحن شو ايوان نجف عجب صفايي دارد. دل را به حريمش گره بزن وبگو: «السلام عليك يابن رسول الله ،السلام عليك يابن اميرالمومنين» -------------------------------------- نرسد دست تمنّا چون به دامانِ شما می‌توان چشم دلی دوخت به ایوانِ شما @seyyedebrahim
🌷بِسمِ ربّ الشُهَداءوالصٓدیقین🌷 مختصر شهید(مدافع حرم) 🌹ولادت :16 تیرماه 1365 🌹محل تولد:تهران 🌹شهادت:18 آبان ماه سال 96 🌹محل شهادت:استان دیرالزور ،سوریه 📩 📎به روایت پدر گرانقدر شهید : 🔸علاقه‌اش به شهدا و شهادت آن قدر بود که همیشه در گلزار شهدا سراغش را می‌گرفتیم. حتی با یکی از شهدای مدافع حرم در همین گلزارشهدا و سر مزار او دوست شده بود. می‌گفت یک بار رفته سر مزار شهید رسول خلیلی. نوشته‌های روی سنگ مزار را خوانده و دیده بود از او کوچک‌تر است. بعد رو به شهید رسول خلیلی کرده و گفته بود شما چهارماه از من کوچک‌ترید. من اینجا زنده باشم و شما نه! 🔹از همان جا با این شهید دوست شده بود و همیشه سر مزارش می‌رفت. علاقه‌اش آن‌قدر زیاد بود که کنار مزار شهید خلیلی یک جای خالی بود. نوید آنجا را به عنوان مزار خودش انتخاب کرده و کروکی‌اش را کشیده و وصیت کرده بود اگر من شهید شدم من را اینجا دفن کنید... 📝توصیه و دلنوشته ای از شهیدصفری: «زیارت عاشورا را بخوانید و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید.حتما هرکجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند. @seyyedebrahim
!! ✍منتظران ظهور حضرت، نمی‌توانند فقط نقش تماشاچی را داشته باشند، زیرا خداوند متعال در قرآن کریم می‌فرماید: « (خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملّتى) را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند!) 1 بلکه مؤمنین و منتظرین واقعی باید دائماً در حالت آماده‌باش به سر برند. در فرازهای دعای عهد نیز این حالت آمادگیِ دائم به تصویر کشیده شده است: (پروردگارا، در صبحگاه این روز و در تمام روزهای گذشته‌ام، عهد و پیمان و بیعت با او را که بر عهده‌ام است، تجدید می‌نمایم، و از آن باز نمی‌گردم و آن را از بین نمی‌برم.) 2 پس مبادا همان اشتباهی که برخی از یهودیان بنی‌اسرائیل به آن دچار شدند را مرتکب شده و این تصور غلط برای ما ایجاد شود که گروهی برگزیده هستیم و به صِرف وجود محبت اهل بیت (علیهم السلام) در قلبِ ما و صِرف ادعای انتظارِ منجی جهان، در نزد خداوند از برترین بندگان محسوب شده و مستحق بهشت برین گردیده‌ایم و دیگر هیچ مسئولیتی در راستای برچیدن فساد از درون خود و اطرافیان و جامعه‌ی خویش نداریم. أمیرالمؤمنین، حضرت علی (ع) در این زمینه می‌فرمایند: فساد آشکار شده است اما کسی نیست که آن را تغییر دهد و باز‌دارنده‌ای نیست که آن را باز دارد. آیا این‌گونه می‌خواهید در منزل‌گاه قدس الهی با خداوند مجاور و همنشین شوید و از عزیزترین اولیای او به حساب آیید؟ هرگز! خداوند را در مورد بهشتش نمی‌توان فریب داد و جز با اطاعت نمی‌توان رضای او را به دست آورد .3 📚منابع : 1)سوره رعد، آیه ١١ 2)بحار الأنوار، ج 5٣، ص ٩6 3)نهج البلاغه (للصبحی صالح)، ص: ١٨٧ ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
✨﷽بِسـمِ الـلّـهِ النّــور... ▪️پنجره زيباست، اگر بگذارند! ▪️چشم مخصوص تماشاست، اگر بگذارند! ▪️من از اظهار نظرهاي دلم فهميدم! ▪️عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند! 😍ادامِه دَهندِه راهِ شُهدا باشیم با ڪانال راه شهدایے 🇮🇷 به کانالِ راهِ شُهدایے بپیوندید 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2122645521C8042d3768b
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
💠توییت زینب سلیمانی " ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون. ◾باخت ترامپ قمار باز و جایتکار آمریکا امری نیست که خوشحالی خود را از آن پنهان کنیم. ◾احمق یکی که مشاورانی احمق تر به او گفته بودند با افریدن آن شب شوم و سیاه آینده انتخاباتی خود را تضمین می کند؛ غافل از اینکه خداوند در کمین نشسته و خون سردار قهرمان ایرانیان او را به یکی از نفرت انگیز ترین سیاستمداران جهان تبدیل خواهد کرد.چنانکه حتی مردم جامعه خودش، افول و رسوایی اش را جشن بگیرند. ◾جهان از یاد نمیبرد که سرباز ملت ایران گفت: "ترامپ قمار باز من حریف تو هستم" و هم او حالا بر اریکه عرش ایستاده و نجوا میکند "و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون" و تازه این اول راه هست و مسیر "انتقام سخت" تازه گشوده شده است. ◾اما خوشحالی از رفتن ترامپ جنایتکار هرگز به معنای رضایت از روی کار آمدن کسی نیست که خود از بانیان داعش است و شهادت سردار ما را "اجرای عدالت" خواند.آن که تقاص خون حاج قاسم را خواهد داد آمریکا در کلیت و تمامیت آن است. و الا اینها که می آیند و می روند به تعبیر آن سید حکیم "سرشان به قدر بند کفش حاج قاسم نمی ارزد". @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سوم..( قسمت ۳)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 شب ها بزرگترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: قدم برو رختخواب ها را بیاور. رختخواب های توی اتاق تاریکی بود چراغ نداشت اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم از بس که ترسیده بودم. با خود فکر کردم: حتما خیالاتی شده ام. چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد . گفتم: کیه؟ اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. منم. نترس دیگر، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود می خواستم دوباره در بروم که با عصبانیت گفت: باز می خواهی فرار کنی گفتم بنشین. اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم گفتم: تو را به خدا برو. خوب نیست الان آبرویم می رود. می خواستم گریه کنم. گفت: مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سر خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. نا سلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم. خیلی ترسیده بودم. گفتم الان برادرهایم می آیند. خیلی محکم جواب داد: اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟! از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سئوالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش.جواب ندادم.دوباره پرسید: قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟ اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی بگو ببینم کس دگیری را دوست داری؟ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. گفت: ببین قدم جان من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشه. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام می کنم. همان طور سرپا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد رو به رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: من هیچ کسی را دوست ندارم. فقط فقط از شما خجالت می کشم. نفسی کشید و گفت: دوستم داری یا نه؟ جواب ندادم. گفت: می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم اگر قسمت شود می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟ جواب ندادم: گفت جان حاج آقایت جوابم را بده . دوستم داری؟ آهسته جواب دادم: بله ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀
💔‌ هواۍِ تو... تنـهـا هوائیست... ڪه هوۍٰ نیست... ♥️ @seyyedebrahim
🌴✨🌴✨🌴✨🌴✨🌴✨🌴 🌻 زندگی به خون وابسته است و پیکر تاریخ بی خون خدا مرده ای بیش نیست، 🌻و سر مبارک امام شهید بر فراز نی رمزی است میان خدا و عشاق!! 🌻 یعنی که این است بهای دیندار.... 🌷🌷 @seyyedebrahim 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊