#شهیدانزندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند...
#سلامبرشهدا
از ردِ پای " تـو "
می گیرد نشان
هـر که دارد
آرزوی پرواز
📋یک حدیث شاهکار و راهبردی از #امام_علی (ع) :
📣 الحَقُّ طَریقُ الجَنَّهِ وَ الباطِلُ طَریقُ النّارِ وَ عَلى کُلِّ طَریقٍ داع
🔹 حق ، راه بهشت است
و باطل ، راه جهنم
بر سر هر راهى ، دعوت کنندهایى است.
📚نهج السعاده، ج 3، ص 291
🔹 یا رب دل مرده ی مرا احیا کن
🔸بر روی گدای نیمه شب در وا کن
🔹سوگند به قطره قطره ی خون علی(ع)
🔸پرونده ی اعمال مرا امضا کن .
@seyyedebrahim
Mohammad Hossein Pooyanfar - Emam Reza Ghorbone Kabotarat (320).mp3
5.84M
#بهوقتدلتنگے😔💔🥀
امــام رضا!
قربوݧ ڪبوترآټ♥️🕊
یــہ نگآهیــم بڪنݧ بہ زیر پاټ😔🙏🏻
مݧ اومدمــــ👣
پیش تو زانو زدمــــ💫🥀 خودمم خوب میدونم چقد بدم 😔🥀
خبـــــر دارم از همہ دڸ میبرے😍♥️
دلاے شکستہ رو خوب میخرے🌼✨
قرارمے♥️
صاحب اخیارمے🌈🌺
واسه من همین بسه کنارمیـ😍🧡💫
میخوامــــ بگم🙄
ڪہ تویی پناه مݧ🙏🏻
ڪږمت بیشتر از گناه مݧ🙃🦋
بزار تو یڪ دڸ سیـــر نگآت کنمـــــ...🎈🙂
اومدم از ته دل صدات کنمــ..♥️☘
امام رضآ...
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر سخت است برای یک مادر دلبریدن از فرزندش!
مادر شهیدی که چندین ماه بود صحبت نمی کرد با شنیدن اسم فرزند شهیدش شروع به صحبت کرد...
@seyyedebrahim
⭕️ای برادران!
قبل از اینکه به جبهه بیایم، #دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر #شهید شدم، دورش را بگیرید چراکه من او را بسیار دوست دارم💚
👈پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر #حزبالله_لبنان و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جملهای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت👌 وی در وصف رزمنده نوشته است:
✍اگر شما گُلی🌷 را در صحرای #حلب دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد😭
#شهیدجاویدالاثرعلی_شفیق_دقیق 🌷
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هم با شنیدن این شعر مثل حاجقاسم و رهبرانقلاب گریه خواهید کرد...
شعری که اشک رهبری و شهید سردارسلیمانی را درآورد
مرز ما عشق است هر جا اوست آن جا خاک ماست
سامرا، غزه،حلب،تهران چه فرقی میکند
هرکه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند
@seyyedebrahim
#کتاب 📚
#قسمت_چهل_و_هشتم 8⃣4⃣
#فصل_هفتم |روز از نو، روزی از نو|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
آن روز سید من را به خانه اش در شهریار برد. هر کاری کرد شب بمانم، قبول نکردم و گفتم: «نه، باید بروم مشهد، چند تا کار دارم.» ساک را گذاشتم خانه سیدابراهیم.
دوباره من را سوار ماشین کرد. جایی حول و حوش شهریار رفتیم و املت خوردیم. همان جا چند تا عکس سلفی و فیلم هم گرفتیم. سید ابراهیم رو به دوربین گفت: «آی مردم! ابوعلی داره میره، کارش درست شده.»
بعد از خوردن چای، سیدابراهیم من را آورد سر جاده مشهد پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم.
خوشحال و شنگول برگشتم مشهد،😁 کارهای ثبت نام را انجام دادم و یک هفته بعد با نیروهای افغانستانی آمدم تهران، پادگان محل تجمع نیروهای اعزامی.
آنجا تا بچه های حفاظت من را دیدند، گفتند: «ا... باز که تو اومدی! عجب آدم پررویی هستی😡!» برق از سرم پرید. دوباره ترس برگرداندن، همه ی وجودم را گرفت.😢 تا این که همان بنده خدا را دیدم. سریع رفتم به او گفتم: «اینها چی میگن؟» گفت: «مشکلی نیست، کاریت نباشه.» وقتی پلاک گرفتم، دوباره آرام شدم.
زنگ زدم سیدابراهیم ساک ام را آورد. به همین بنده خدا گفتم: «هفته پیش ساکم رو گذاشتم خونه یکی از بچهها، الان آورده، جلوی پادگانه، برم بگیرم؟» چون روی من حساس بودند، نمی خواستم بدون هماهنگی حتی تا جلوی پادگان بروم. از طرفی چون او و سیدابراهیم با هم کارد و پنیر بودند، دوست نداشتم با هم رو به رو شوند😱. نمی دانم از کجا فهمید. بهم گفت: «کی ساکت رو آورده؟ همون یارو سیدابراهیم؟ ساکت رو دادی دست اون؟» این که به سید ابراهیم گفت یارو، خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم، اما از ترس حرفی نزدم.😒 گفت: «تو نمی خواد بری، یکی رو می فرستم بره ساکت رو بگیره.» به جای یکی، خودش رفت.😕
جرأت نکردم خودم هم بروم. او دنبال بهانه بود. هر لحظه امکان داشت لج کند و بگوید: «آقا برو، اصلا نمی خوام بفرستمت.» در پادگان نرده ای بود و به بیرون دید داشت. رفتم کمی دورتر تا دید بزنم. نمی دانم او چه حرفی زد که سر و صدای سید ابراهیم بلند شد و به حالت دعوا آمد جلو. کار به بزن بزن نکشید، اما از تن صداها مشخص بود خیلی تند با هم صحبت می کنند. عذاب وجدان گرفته بودم. سید ابراهیم به خاطر من آمده بود و حالا داشت دری وری می شنید😞. ممکن بود همین ماجرا، برنامه ی آمدن اش را عقب بیاندازد.
این عادت سید ابراهیم بود. او نه فقط برای من که برای همه ی بچه ها نوکری می کرد. کار همه را راه می انداخت و برای همه کار می کرد، الا خودش.
صداها آنقدر بلند بود که کاملا می شنیدم. او به سیدابراهیم گفت: «مرتیکه! مگه نگفتم دیگه اینجا پیدات نشه؟» سید ابراهیم گفت: «به تو ربطی نداره! توکاره ای نیستی! اگه قرار باشه کسی منو بفرسته، اون تو نیستی که بهت رو بزنم. فکر کردی چی؟ فکر کردی الان میام پاچه خواری تو رو می کنم که منم بفرستی؟ من پاچه خواری حضرت زینب رو می کنم. تو کاره ای نیستی!» برعکس من که می ترسیدم حرفی بزنم و کارم گیر پیدا کند، سیدابراهیم خیلی محکم و سفت حرفهایش را زد. به هر ترتیب، او ساک را از سیدابراهیم گرفت و آورد داد به من.
یکی دو هفته بعد، سیدابراهیم آمد منطقه.☺️
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
⚫️ پایان فصل هفتم
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
#کتاب 📚
#قسمت_چهل_و_نهم 9⃣4⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
به دلیل فاصله ایی که بین اعزام من و سید ابراهیم افتاد ،از هم جدا افتادیم☹️ ؛ من در «تدمر» بودم ،سید ابراهیم در«حما». حدود ۲۰۰ کیلومتر از هم دور بودیم😕 .
«شیخ محّمد» ،مسول فرهنگی تیپ فاطمیون بود .با او خیلی رفیق بودم 😎. شیخ محمد همان روز اول من را به عنوان مسول تبلیغات تیپ که زیر مجموعه فرهنگی و یکی از معاونت های ان بود ،معرفی کرد. با او طی کردم و گفتم :«به شرطی میام پیشت که من رو از کار عملیاتی نندازی. » قبول کرد و گفت : « اگر عملیات شد، با هم میریم.» گفتم:« چی از این بهتر.»
هماهنگی روحانی برای کلاس های اخلاق، قران و عقیدتی، زدن پرچم و بنر در محوطه پادگان و خط، شکستن جعبه های مهمات و درست کردن تابلو برای نوشتن جملاتی مثل خسته نباشی رزمنده و امثالهم و تمام کارهایی که به حوزه فرهنگی مربوط میشد ،از جمله فعالیت های من در تبلیغات بود.🤓
طی این مدت ،دو سه مرتبه با سید ابراهیم ارتباط تلفنی 📞 داشتم. به هر کس می رسیدم سراغ او را می گرفتم .من شیفته سید ابراهیم بودم و جدایی از او برایم سخت بود 💕. این را همه بچه های تیپ می دانستند . خود سید ابراهیم می گفت:« ما دو قلو های افسانه ای هستیم .» اینقدر به هم نزدیک بودیم که هر کس سید ابراهیم را می دید ،توقع داشت من را هم کنارش ببیند و بالعکس😃.
ظهر یکی از روزهای ماه رمضان ۹۴، سید ابراهیم فاصله ی ۲۰۰کیلومتری از حما اومد تا من را ببیند . من روزه بودم و از خستگی خوابم برده بود .
«شیخ ابوحسین» یکی دیگر از روحانیون واحد تبلیغات، به بچه ها گفته بود :« برید ابوعلی رو بیدار کنید » سید ابراهیم اجازه نداده و گفته بود:«خسته اس، بزارید بخوابه»😐
وقتی بیدار شدم و فهمیدم ،حسابی کُفرم بالا امد😒 .از همه شاکی بودم که چرا من را بیدار نکردند. بچه ها گفتند:« خود سید ابراهیم نذاشت بیدارت کنیم.» به قدری کُفری شده بودم که حد نداشت.
زنگ زدم و به او گفتم:« نامرد داشتیم؟ حالا تا اینجا میای و و منو ندیده می ری؟ خیلی نامردی !» چند تا حرف قلبمه سلمبه بارش کردم . سید ابراهیم گفت:«جوش نزن ! ان شاء الله به همین زودیا میام💛☺️.»
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی