#سلام_امام_زمانم
کاری که کرد #عشق تو تقدیرمان نکرد
گریه برای دوری تو سیرمان نکرد...
ما را ببخش اینکه غمت پیرمان نکرد
دست #گناه، امام زمان گیرمان نکرد...!
العجل... العجل...
اللهم عجل لولیک الفرج
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
@seyyedebrahim
به ما خرده نگیرید ڪه چرا
روز و شبمان
لبریز از یادشهداست
ڪه اگر یاد شھیدے در دل، خانه ڪرده
نه از پاڪیِ دلِ ما...
ڪه از لطف و عنایت شھیداست...☘
به ما اعتراض نونید
که چرا
ثانیه هایمان را گره زده ایم
با یاد شهدا
که باور داریم
اثرِ وجودیِ شھید، به اذن خدا
بیشتر از زنده های انسان نماست...
به ما خرده نگیرید...
بگذارید همین تنها دلخوشی رسیدن به شھادت
در وجودمان ریشه کند
جوانه بزند🌱
و با خونمان، سیراب شود...
زیرا بر این باورم که:
#شھید_شھیدت_می کند🥀
#شهیدمصطفیصدرزاده
#شهیدسیدمحمدجعفرحسینی
@seyyedebrahim
#دلتنگے_شهدایے 🌿🌊
آن طبيبی ڪہ مرا ديد درِ گوشم گفت...
درد تو دورے يار است بہ آن عادت ڪن🙃💔
#شهید_مصطفے_صدرزاده
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#دلتنگے_شهدایے 🌿🌊 آن طبيبی ڪہ مرا ديد درِ گوشم گفت... درد تو دورے يار است بہ آن عادت ڪن🙃💔 #شهید_
| #خنده_حلال |
😂🍃😂
یکی از شب ها به عباس گفتم می خوای پادگان رو به هم بریزم ؟😌😁
با تعجب پرسید "چه طوری؟😳
به بالکن ساختمان رفتم و فریاد زدم " اللهاکبر " 🗣
دقایقی نگذشت که همه به خیال این که خبری شده پشت پنجره ها آمدند و شروع کردند به تکبیر گفتن.✊✊
وسط تکبیر ،فریاد زدم .
" #صدام کشته شد."😱😍😱
ناگهان متوجه شدیم تبلیغات لشگر بلندگوهای پادگان را روشن کرده وآنها هم شروع کردهاند به تکبیر گفتن 📢😂
آن قدر صدا و هیجان زیاد بود که به عباس گفتم رادیو رو روشن کنه ، نکنه که جدی جدی صدام مرده باشه🤣🤣
عاقبت فرمانده گردان مطلع شد و اخطار شدیدی داد🙄😬😁
☘به درخواست یکی از اعضای محترم کانال:
🌸امروز روز شهید سجاد طاهری نیا است🌸
⏳زندگی نامه این شهید
🏞عکس هایی از این شهید
📗معرفی کتابی از این شهید
📜وصیت نامه شهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
:-*:
✨آقا رضا از پارتيبازي خوشش نميآمد. بعد از جنگ كه برادرش ميخواست سربازي برود، هيچ اقدامي نكرد و برادرش سرباز ارتش شد و دو سال در دهلران خدمت كرد. من خيلي ناراحت شدم. گفتم چرا هواي برادرت را نداشتي. ميآورديش پيش خودت خدمت كند. او هم گفت نخواستم از موقعيتم سوءاستفاده كنم. تو راضي هستي آن دنيا گير بيفتم. راضي هستي آتش جهنم به من برسد؟
✨يكي دو روز قبل از اعزامش به سوریه خانه ما آمد و با هم به خانه خواهرش رفتيم. قول گرفته بود به آنها چيزي نگويم اما من دلم رضا نداد و ماجرا را به دخترهايم گفتم. آقا رضا شب اينجا ماند و صبحش چند تا نان سنگك گرفته بود. گفتم رضا جان تو نباشي من چطور لب به اين نانها بزنم. فقط گفت دعا كن عاقبت به خير شوم. من هم گفتم خدايا هرچه ميخواهد به او بده. بعد از من خداحافظي كرد و اجازه نداد تا حياط بدرقهاش كنم. گفت پاهايت درد ميكند. اين آخرين ديدارمان بود. آقا رضا از در خارج شد و ديگر بازنگشت.
✍راوی: مادر شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_رضا_فرزانه
#بهشت_نشین
@seyyedebrahim
❤️شهید سجاد طاهری نیا❤️
✅ #پیشنهاد_دانلود ✅
☀️ #شهید_طاهری_نیا ☀️
❤️شهید سجاد طاهری نیا از اهالی خطه سرسبز گیلان و شهر رشت در تاریخ ۲۳ مرداد ماه سال ۱۳۶۴ در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. پدرش پاسدار بود و مادرش در تربیت دینی او اهتمام کامل داشت. سجاد طاهری نیا پس از گذراندن دوره تحصیلات متوسطه و در سن ۱۸ سالگی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شد و قدم در راهی نهاد که پدرش در آن جوانی را سپری کرده بود.❤️
#زندگی_نامه
🧡با شدت گرفتن درگیری ها در عراق و سوریه سجاد طاهر نیا تصمیم گرفت به سوریه برود و از حرم اهل بیت و اسلام ناب محمدی که در معرض خطر تعرض تروریست های تکفیری قرار گرفته اند دفاع کند و برای اعزام به سوریه تلاش های فراوانی داشت.🧡
#زندگی_نامه
💙شهید سجاد طاهری نیا در کنار سایر مدافعین حرم در شهر حلب حاضر شد و جان شیرینش را در دفاع از حرم بی بی زینب فدا کرد، سجاد طاهری نیا در مراسم تشییع شهید روح الله نوزاد به گونه ای غریب عزاداری می کرد و گویی حاجتش را با وساطت او از صاحب شهادت گرفت.💙
#زندگی_نامه
💛بالاخره پس از تلاش های فراوان موفق به کسب اجازه فرماندهان سپاه برای اعزام شد اما از آن جایی که تولد فرزند شهید نزدیک بود، فرمانده سپاه گیلان نام سجاد طاهری نیا را از کاروان اعزامی حذف کرد.💛
#زندگی_نامه
💚به نقل همسر شهید، وقتی سجاد از حذف نامش خبردار شد به شدت ناراحت شد و حتی با التماس و گریه و زاری همسر و سپس فرمانده اش را راضی کرد تا اعزامش به تاخیر نیفتد و در تهایت هم با همان کاروان راهی سرزمین شام شد.💚
#زندگی_نامه
🖤شهید سجاد طاهر نیا در پاییز ۹۴ به آرزویش رسید و در اولین روز آبان ماه مصادف با روز عاشورای حسینی در منطقه عملیاتی حلب، به دوستان شهیدش ملحق شد تا برای همیشه روزی خور خدای شهیدان باشد.
از سجاد طاهری نیا یک دختر و یک پسر به یادگار مانده است، پسرش ۲۰ روزه بود که خبر شهادت پدرش را آورده اند و تنها دیدار او با پدرش در روز مراسم تشییع شهید رقم خورد.🖤
#زندگی_نامه
❤️شهید سجاد طاهری نیا❤️
✅ #پیشنهاد_دانلود ✅
☀️ #شهید_طاهری_نیا ☀️
❤️شهید سجاد طاهری نیا❤️
✅ #پیشنهاد_دانلود ✅
☀️ #شهید_طاهری_نیا ☀️
❤️شهید سجاد طاهری نیا❤️
✅ #پیشنهاد_دانلود ✅
☀️ #شهید_طاهری_نیا ☀️
❤️شهید سجاد طاهری نیا❤️
✅ #پیشنهاد_دانلود ✅
☀️ #شهید_طاهری_نیا ☀️
📜خواهر و برادر و فرزندانشان؛
سلام؛ فقط می توانم بگویم که دوستان دارم. از شما خواهش می کنم مواظب پدر و مادرمان باشید و همیشه به یاد امام زمان (عج) و پشتیبان امام خامنه ای باشید. مرا حلال کنید.
از فرماندهان خواهش می کنم اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بنده حقیر نکنند.
از فرمانده محترم این عملیات و یا «حاج قاسم سلیمانی» در خواست دارم که (فرصتی) فراهم کنند، خانواده ی این حقیر سراپا گناه را برای دیدار با امام و سیدمان ایجاد کرده تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم.📜
🥀 #وصیت_نامه 🥀
🛑🛑توجه عکس کتاب موجود نمی باشد🛑🛑
#زنگ_زندگی
🕰کتاب «ساقیان حرم» زندگی نامه و خاطراتی از شهید سجاد طاهرنیا را بازگو میکند🕰
#زنگ_زندگی
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
او را می برم تا لب اروند جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود بر می گردم. به خنده گفتم: بله زود بر می گردی. خندید و گفت: به جان قدم زود بر می گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان قدر این لحظه ها را بدان.
فردا صبح زود پدر شوهرم آمد سراغ صمد داشتم صبحانه آماده می کردم گفت: دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود گفتم ستار جان حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم رفتم جلو ببوسمش از نظرم پنهان شد. بعد گریه کرد و گفت: دلم برای بچه ام تنگ شده حتما توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد نمی دانم چرا از دستم دلخور بود حتما جایش خوب نیست صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی در آورد با خنده و شوخی گفت: نه بابا اتفاقا خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید. چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: اصلا از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم. بعد رو کرد به من گفت: حتی خانمم هم از دستم ناراحت است مگر نه قدم خانم. شانه بالا انداختم. گفت: هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار. قبول نمی کند یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده باید بدانی شوهرت را می گویند نگویی آقا ستار که برادر شوهرم است چند وقت پیش هم شهید شد. این را گفت و خندید می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم پدرش تند و تیز نگاهش کرد. صمد که اوضاع را این طور دید گفت: اصلا همه اش تقصیر آقا جان ها است این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!
پدر شوهرم با همان اخم و تخم گفت: من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود وقتی شمی الله و ستار به دنیا آمدند رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم آن وقت رسم بود همه این طور بودند بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند تقصیر ثبت احوالی بود اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار.
شمس الله و ستار که دو قلو بودند نمی دانم حواسش کجا بود تاریخ تولد شمس الله را نوشت ۱۳۴۴ مال ستار را نوشت ۱۳۳۷. موقع مدرسه که شد رفتیم اسمتان را بنویسیم گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟ تو را نشان دادیم گفتند این ستار است بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست خیلی بالا پایین دویدم بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم نشد.
صمد لبخندی زد و گفت: آن اوایل خیلی سختم بود معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی بر و بر نگاهش می کردم از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بد جوری گیر کرده بودم. خیل طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. صمد دوباره رو کرد به من و گفت: بالاخره خانم تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار. گفتم: کم خودت را لوس کن مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی. صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: آقا جان بهتر است شما یک دوش بگیری تا سر و حال قبراق بشوی من هم یک خرده کار دارم تا شما از حمام بیایی من هم آماده می شوم. پدر شوهرم قبول کرد من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره.
گفت: قدم نگاهش کردم حال و حوصله نداشت خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود این طور کلافه بودم و عصبی. گفت: یک رازی توی دلم هست باید قبل از رفتن بهت بگویم. با تعجب نگاهش کردم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹