eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
749 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
66 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
وَصِلِ‌اللّٰهُمَّ‌بَیْنَنٰا‌وَ‌بَیْنَه، وُصْلَةً‌تُؤَدّیٖ‌إِلیٰ‌مُرافَقَةِ‌سَلَفِه .. خدایا، ما و او را پیوند و اتصالی کامل ده که منتهی شود به رفاقت ما با پدرانش ... @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️ 🌿✨ ___________________ راز‌فراق‌طُ‌راخوب‌فھمیدم... هیچـکس‌جاےهیچـکس‌نیست!💔🥀 👊🏻
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
◾️#دلتنگے_شهدایے 🌿✨ ___________________ راز‌فراق‌طُ‌راخوب‌فھمیدم... هیچـکس‌جاےهیچـکس‌نیست!💔🥀 #شهید
◾️🎤♥️ __________ کم کم مصطفے اومد و کار نوجوان ها را گرفت دستش و بحث آموزش نظامی و هیئت و زیارت عاشورا رو براشون گذاشت... من هم در بحث مداحی و آموزش نظامی کمکش می کردم✨ یه کاری که مصطفے کرد بحث انتقال پایگاه بسیج به سمت ملت یک و دینارآباد بود ؛ مصطفے جوری تبلیغ کرد که نوجوان های اونجا هم جذب شدند!🌿 هیئت ها را در ملت یک ، توی سرما و برف، توی خونه های کاهگلی برگزار می کرد. من و خانومم هم در شرایط سخت و سرما می رفتیم...  راوی دوست شهید ✨ 👊🏻
🌼🌱 دلِ گرفته‌ی من کِی چو غنچه باز شود؟ مگر صبا برساند به من هوای «تــو» را... ❤️
🍃یکبار گفت باید یک ماموریت چندماهه برود. خیلی دلم گرفت. تندی کردم. گفتم تا یک هفته دو هفته قبول. اما به خدا دوماهه و چندماهه طبیعی نیست. 😔سر نماز مغرب روی سجاده‌اش نشست و گریه کرد. گفت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز روبریم بایستی و مانع شوی. 🔹سخت بود خیلی سخت بود. در ماموریت ۶۵ روزه‌ای که رفته بود من هم اردوی جهادی بودم. یک‌بار تماس گرفت و گفت : در یک تونل هستیم که فاصله‌ای با دشمن نداریم و هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و همه شهید شویم. قرار شد که نوبتی تماس بگیریم و با خانواده‌هایمان خداحافظی کنیم چون ممکن است هر لحظه اتفاقی بیفتد. ✔️تا صبح نتوانستم بخوابم. اما خدا را شکر بخیر گذشت. اما جلال وقتی پیش ما بود، همه‌جوره بود. سعی‌ می‌کرد با هرچیز کوچکی همه را بخنداند و خوشحال کند. طوری که یکبار به من گفت خانم برای یکبار هم که شده تو چیزی بگو من بخندم! 🌱 🌷 سالروز شهادت : ۹۶.۰۴.۱۲ @seyyedebrahim
قرار عاشقی🍃 هر جا کریم هست،کرمخانه میشود بالم فقط به گرد تو پروانه میشود کنج حرم نشسته ام و داد میزنم هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود آقا کرامت تو دراینجا زبان زد است کرب و بلای دیگر من شهر مشهد است رضاجانم🌷
💫🌺🍃 🌺 ❇️ سلام امام زمانم 🌤 ای راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته‌ی ما، برگرد ماندیم در انتظار دیدار، ای داد دلها همه تنگِ توست «آقا» برگرد... ✨ألـلَّـھُـمَ عجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج✨ 🌹🍃 @seyyedebrahim
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 📒از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند. تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم. دفترچه دست نخورده بود.  مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت : در اینجا که هیچ چیز ننوشته ای؟ گفتم : سواد ندارم   گفت : تو سواد نداری، دکتر چطور؟  گفتم : دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد. ‼️بنده خدا فکر کرد از مردن حرف می زنم. فکر کرد دوست دارم بمیرم. گفت : خدا نکند پدرجان اِن شاءالله صد سال عمر کنی، این چه حرفهایی است که می زنی؟ گفتم : من که از مردن حرف نمی زنم، گفتم دکترم در قبرستان است، وقتی مریض می شوم می روم آنجا و پسرم علی شفایم می دهد... ✨علی واقعاً چنین قدرتی داشت... 🌷 🌹🍃 @seyyedebrahim
🕊 شهید محمّد ابراهیم همّت سر تا پاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره؛ اما رفت وضوگرفت تا نماز بخونه. گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم. ☀️ حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. محمد ابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده... 📚 یادگاران «کتاب همت» ، صفحه ۵۶ به روایت همسر شهید. 🌹🍃 @seyyedebrahim
🌸🌿 دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی ⁣ احسان نصری @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#دلتنگی_شهدایی 🌸🌿 دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی ⁣ احسان نصری
◾️ ♥️🎙 _________ یک شب یه موردی پیش اومد که یه ماشینے میخواست به زور دو تا دختر سوار کنه... ما این ها رو گرفتیم و بردیم پاسگاه تحویل بدهیم. مصطفے توی راه به دخترها گفت: شما برای چی این وقت شب بیرون هستید؟! دخترا گفتند: ما جایی نداریم که بریم! مصطفے بهشون گفت:من شماره خانمم را میدم ، باهاشون صحبت کنید📞 دخترها خیاط بودند... مصطفے میگفت: من براتون مغازه میگیرم ، چرخ خیاطی هم میگیرم که کار کنید، شب ها هم توی مغازه بخوابید! دخترها خنده شون گرفته بود ، فکر نمی کردند یک نفر انقدر دلسوز باشه!  راوی دوست شهید (جانبازامیرحسین حاج نصیری)