✨ یک تابلو آیةالکرسی تو اتاق پذیرایی بود. عکس بچهها، همراه نوهها دورتادورش بود.
🔺 یه روز دیدم عکس #مصطفی نیست، خیلی ناراحت شدم.
به بچهها گفتم:
"کسی عکس مصطفی رو ندیده؟!"
🔹 همه اظهار بیاطلاعی کردند...
🔸 اون زمان خود #مصطفی سوریه بود...خیلی #دلتنگش شدم.
بعد از چند روز مصطفی اومد، خیلی خوشحال شدم. بعد بهش گفتم که عکسش رو گم کردم...😔
🔺 چیزی نگفت؛ فقط یه لبخند زد...💕
🔹 بعد از چند روز اومد، گفت: "مامان برات یه عکس آوردم توپ! جون میده برای...."
🔺 نذاشتم ادامه بده...
▪️ بهش گفتم: "نمیخوام...! ببرش."
🔸 عذرخواهی کرد...
🔹 وقتی عکسش رو دیدم واقعا دلم ریخت...
✅ این عکس آخرین عکسی بود که از دستش گرفتم، خودش این عکس رو خیلی دوست داشت و من دیوانهی این عکس #زیبا شدم...
🌸 نقل از #مادر_شهید
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بوسه پدر شهید بابایی بر پای فرزند شهیدش
💐شادی روح خلبان شهید عباس بابایی صلوات
🌷 #سالروز_شهادت شهید بابایی گرامی باد
@seyyedebrahim
#خاطره_شهدا|💛|
هروقت حاجے از منطقه
به منزل مےآمد
بعد از اینکه با من
احوالپرسے مےکرد
با همان لباسخاکےبسیجے
به نماز مےایستاد...
یڪروز به قصد شوخے گفتم:
تو مگر چقدر پیش ما هستے
که به محض آمدن نماز میخوانے؟!
نگاهےکرد و گفت:
هروقت تو را مےبینم
احساس مےکنم باید
دو رکعت نماز شکر بخوانم...🌸
#همسرشهید°•
#شهید_ابراهیمهمت
@seyyedebrahim
من درسال1337 هجری شمسی دریکی ازخانه های قدیمی منطقه (پشت مسجدامام)درشهراصفهان متولدشدم😇
پدرم از راه کارگری ومادرم ازطریق قالی بافی مخارج زندگیمون روتامین وآبرومندانه زندگی میکردیم 🙂 و ازعشق ومحبت سرشاری نسبت به ائمه ی اطهار(ع)وحضرت زهرا(ع)برخورداربودیم😊
تآ آنجا که باهمان درآمد ناچیز جلسات روضه خوانی ماهانه درمنزلمان برگزارمیشد💝
درشش سالگی به مغازه های کفاشی می رفتم ودرایام تحصیل نیز نیمی از روز رو به کارمشغول بودم .خانواده ام مقید و متدین بودن.تحصیل درهنرستان را دوست نداشتم به خاطر جو طاغوتی وفاسد آن زمان نمیتوانستم تحمل کنم و ازمحیط آنجا فاصله گرفتم و بامشورت یکی ازعلما به تحصیل علوم دینی پرداختم🙂
سال اول طلبگی را درحوزه ی علیمه ی اصفهان سپری کردم و پس از آن برای ادامه ی تحصیل وبهره مندی ار محضر فضلا وبزرگان راهی شهرقم شدم
ودرمدرسه ی حقانی به درس خواندن مشغول شدم😇
مدرسه ی حقانی درآن زمان بنا به فرموده ی شهید بهشتی (ره)پذیرای طلابی بود که ازجهت اخلاقی و ایمانی وتلاش نمونه بودند .من که از تدین ،اخلاق حسنه،بینش وهمت والایی برخودار بودم به عنوان محصل دراین حوزه پذیرفته شدم☺️
پس ازپیروزی انقلاب اسلامی وتشکیل سپاه من باعضویت درشورای فرماندهی سپاه یاسوج فعالیت همه جانبه ای خود راآغارکردم 🙂 بابهره گیری ازارتباط باحوزه ی علیمه ی قم درجهت ارایه ی خدمات فرهنگی به آن منطقه ای محروم ،حداکثر تلاشم رو کردم ودرمدت مسئولیت یک ساله ام درسمت فرماندهی سپاه یاسوج،به سهم خودم اقدامات موثری را به انجام رساندم😌
من حتی درایام تعطیل ازکاروکوشش غافل نبودم حدود شش سال مشغول کسب علوم دینی بودم . با نفس گرفتن انقلاب اسلامی باتمام وجوددرجهت ارشاد وهدایت مردم وارد عمل شدم وبااستفاده ازفرصت ها برای تبلیغ به مناطق محروم کهکیلویه وبویراحمدویاسوج سفرمی کردم و درسازماندهی وهدایت حرکت خروشان مردم مسلمان آن خطه تلاش می کردم
درگیری با خوانین منطقه و مبارزه باافرادی که به کشت تریاک مبادرت می کردند ازجمله کارهای اساسی بود که نقش تعیین کننده ای درسرنوشت آینده ی این مردم مستضف بود😊
با درک شرایط حساس انقلاب اسلامی،دوسال ازحوزه ودرس جداشده بودم و باواگذاری مسئولیت به یکی ازبرادران به دامان حوزه علیمه بازگشتم تا بر بنیه ی علمی خود بیفزایم.
هنوزچندماهی از بازگشتم به قم نگذشته بود که حرکت های ضداتقلاب درکردستان وبعضی از مناطق کشور شروع شد ومن نمی توانستم زمزمه های شوم تجزیه طلبی و مزدوران استکبار جهانی وجنایات آنان را در به شهادت رساندن وسربریدن جهادگران مظلوم وپاسداران قهرمان تحمل کنم😔وبه منظور مقابله باجریانات منحرف وآگاهی بخشی به مردم وبازگرداندن امنیت وثبات کردستان به این خطه رفتم
یک سال تمام به همراه نیروهای جان برکف و رزمنده برای سرکوبی اشرار ونابودی ضدانقلاب وبرملا کردن چهره ی کثیف آنان تلاش وفعالیت میکردم🙂
و درجلسه ای که به اتفاق نماینده ی حضرت امام (ره) وامام جمعه ی اصفهان ،خدمت حضرت امام (ره)مشرف شده بودم در مورد رفتن به کردستان کسب تکلیف کردم وحضرت امام فرمودند[شمابایدبه کردستان بروید وکارکنید]🌺
ودرآنجا ،هم به کارتبلیغ وترویج احکام اسلام مشغول بودم وهم به عنوان مجاهد فی سبیل الله درجنگ باضدانقلاب شرکت می کردم ☺️
و در بالابردن روحیه ی رزمندگان اسلام درآن شرایط حساس و بحرانی نقش به سزایی داشتم☺️
با تجربه ای که از کار در جبهه های کردستان داشتم،سلاح بر دوش به تقویت روحیِ رزمندگان می پرداختم😇با برگزاری مجالس دعا و وعظ و ارشاد،نقش مؤثری در افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان داشتم😌به دلیل اخلاص و تعهدی که داشتم مسوؤلیت های خطیری را به عهده گرفتم و در اولین عملیات بزرگ که توسط سپاه اسلام انجام شد.(عملیات فرماندهء کل قوا)،نقش به سزایی داشتم🙂در عملیات شکست محاصره ی آبادان و طریق القدس_که مناطق وسیعی از سرزمین اسلامی از چنگال غاصبان رهایی یافت_با سمت فرماندهی گردان، فعالانه انجام وظیفه میکردم و در هر دو عملیات مجروح شدم😎
خاطره ی جانفشانی من در کنار برادر همرزمم،فرمانده ی دلاور جبهه های نبرد،شهید حسن باقری در"چزابه"در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدنی است😇همواره در عملیات ها حضور فعالانه داشتم،صحنه های نبرد"عین خوش"
فداکاری ها و دلاوری های من و همرزمانم در عملیات فتح المبین است،که در کنار شهید خرازی_فرمانده ی تیپ امام حسین علیه السلام_رزمندگان اسلام را هدایت میکردیم😌
در همین عملیات برادر کوچکترم شهید شد و من هم به شدت مجروح شدم و در نهایت دستم معلول شد🙂در همین حال که دستم در گچ بود رفتم عملیات بیت المقدس شرکت کردم😅بعد از اون در عملیات رمضان فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده گزفتم،که چند یگان رزمی سپاه را اداره میکردم،به طوری که شگفتی فرماندهان نظامی_اعم از ارتش و سپاهی_را از اینکه یک روحانی فرماندهی سه لشکر را عهده دار است و با لباس روحانی وارد جلسات نظامی می شود و به طرح و توجیه نقشه ها می پردازد را برانگیخت😇
در عملیات محرم و والفجر۱و والفجر۲شرکت کردم،و تا لحظه ی شهادت هرگز جبهه را ترک نکردم و فرمان امام عظیم الشأن را در هر حال بر هر چیزی مقدم می دانستم😍در کمتر از سه سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کردم که این ناشی از همت،پشتکار و تلاش من بود☺️من که تا حالا همسری انتخاب نکرده بودم.در اجرای سنت پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم پیمان زندگی مشترک خود را با همسر یکی از شهدای بزرگوار،پس از تشرف به محضر امام امت منعقد کردم😌😇 و سه روز بعد از ازدواج،به جبهه برگشتم...
در توصیه ی دیگران به تقوی و خصایل والای اسلام تلاش زیادی داشتم،مخصوصا به کسانی که مسؤولیت داشتند همواره یادآوری میکردم که👌کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام،عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند،اخلاق اسلامی را رعایت کنندو بدانند هر که بامش بیش،برفش بیشتر.👌
من معتقدم باید در راه خدا نسبت به برادران رفتاری محبت آمیز داشت♥️ و همانگونه که از خدا انتظار بخشش می رود.گذشت از دیگران نیز باید در سرلوحه ی برنامه ها قرار گیرد😇
دو هفته بعد از ازدواجم در عملیات والفجر۲ در تاریخ ۱۵/۵/۱۳۶۲به آرزوی همیشگی خود رسیدم و به وصال محبوب نایل آمدم. و جسمم در منطقه ی حاج عمران مظلومانه بر زمین ماند و روحم به معراج پرکشید.و تا به حال در زمره ی شهدای مفقودالجسد هستم..
جمله ای از اولین وصیت نامه ی من آخه من چندین بار تا حد شهادت مجروح میشدم و وصیت نامه مینوشتم😊
🌹عمامه ی من کفن من است🌹
خب حالا خاطراتی از خودم بهتون بگم😇😎
تب کرده بودم.هزیان میگفتم.می گفتند سرسام گرفتم،دکترها جوابم کرده بودند،فقط دو سالم بود😢پیچیده بودند گذاشته بودنم یه گوشه،همسایه ها جمع شده بودن،مادرم چند روز یک سره گریه میکرد و می گفت"مصطفی مرده که خوب نمیشه"😔
صبح زود،درویشی آمد دم در،گفت:"این نامه را برای مصطفی گرفتم،برات عمرشه"😊💚
هفت،هشت سالم بیشتر نبود،ولی راهم نمی دادند😕چادر مشکی سرم کرده بودم،رفتم تو،یک گوشه نشستم،روضه بود،روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها،مادرم سفت و سخت سفارش کرده بود:"پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت می گردونند."روضه که تموم شد،همان دم در چادر را برداشتم و زدم زیر بغلم و دِ بدو.😂
داداش بزرگترم و من یک جا کار میکردیم..من رو فرستاد دنبال چرم،چرم را انداخته بودم توی آب😐نشسته بودم لب حوض کتاب میخوندم،یک دستم کتاب بود،یک دستم توی حوض😁
یک گوشه ی هنرستان کتابخانه راه انداخته بودم،کتابخانه که نه!یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد،بیش تر هم کتابهای مذهبی و انقلابی،بعد هم نماز جماعت راه انداختم،گاهی هم بین نمازها حرف میزدم،خبرش بعد از مدتی به ساواک هم رسید😕
معلم جدید بی حجاب بود،تا دیدمش سرمو انداختم پایین.😰خانم معلم اومد سراغم،دستش را انداخت زیر چانه ام که"سرت را بالا بگیر ببینم"چشمهایم را بستم،سرم را بالا آوردم تف کردم توی صورتش😡 و از کلاس زدم بیرون،تا وسط های حیاط هنوز چشمهایم را باز نکرده بودم.گفتم دیگه نمیخوام برم هنرستان..گفتن برای چی؟گفتم معلم ها بی حجابن،انگار هیچی براشون مهم نیست😡.میخوام برم قم،حوزه.😍
مریض شده بودم،میخندیدم.می گفتند اگر گریه کنم خوب میشوم.مرتضی برادر بزرگم نمازش را خواند و مهرش را گذاشت کنار😊حال نداشتم،صدام در نمی اومد،یک نگاه به مهر انداختم،گفتم مرتضی چرا عکس دست روی مهره؟؟ گفت:این یادگاره دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده..😢
گفتم:جدی میگی؟؟گفت:آره،میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟ گفتم:آره.
حالم عوض شد.اشکم در اومد،او میگفت،من گریه می کردم😔صدایم بلند شد،زار زار گریه میکردم.جان گرفتم انگار،بلند شدم لباسهایم را پوشیدم.گفتم میرم جمکران😭.گفت بزار باهات بیام.گفتم نمیخواد،خودم میرم.به راننده گفتم:پول ندارم،اگر پول های مسافرها رو جمع کنم،تا جمکران من رو می رسونی؟😢 و راهی شدم..
خب دیگه زحمت رو کم میکنم☺️ببخشید زیادی وقتتون رو گرفتم😊یاعلی مدد
🌹🍃شهید ردانی پور ممنونیم اجازه دادید دقایقی را با یادتون سر کنیم🌹🍃