eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
750 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
66 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
مقام و منزلت امیرالمؤمنین علی علیه السلام. ((در کتب معتبر اهل سنت))
بیاین شب ۲۳ رمضان هیچ کس،برای خودش دعای شخصی نکند. دعای شخصی نیاورید. هیچ کس العفو نگوید. بیایید برای یک بار شب ۲۳ماه رمضان کل مردمی که احیا گرفته اند برای یک نفر دعا کنند، برای دعا کنند. بیایید به ریسمان خدا چنگ بزنین و با همه وجود فریاد بزنیم تاخدا مارو از،این غیبت نجات دهد. آنوقت است که مهدی فاطمه میگوید چه شده که همه مردم در این شب برای من دعا میکنند!؟ و آن زمانی است که ان شاءلله @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز امشب همه مقدرات مهر خورده میشن امام زمانمون فراموش نشه دعا کنید تو تقدیر امسالمون ظهور مولامون مهرتایید بخورن 🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲
🌙سخن نگاشت | توسل به ولی عصر (عج) 🔻 امشب به ولیّ عصر، ارواحنافداه توجّه کنید، به برکت امام زمان از خدای متعال خواسته هایتان را بگیرید، بنده هم از همه شما ملتمس دعا هستم 🌸
پدر شهید مصطفی صدرزاده: «مصطفی روز اولی که سر کلاس دانشگاه حاضر می‌شود، هر کسی بلند می‌شده و خود را معرفی می‌کرده. مثلا یکی کارمند بوده یکی دیگر معلم🙎‍♂ و... آن زمان مصطفی گاوداری داشت و وقتی بلند می‌شود می‌گوید: من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل. استاد به او می‌گوید: بعید بدانم شغل تو گاوداری باشد❗️، حتما شغل دیگری داری که نمی‌خواهی رو کنی! مادر شهید می‌گوید شاید به خاطر چهره خیلی مثبت مصطفی، استاد فکر کرده بوده یا اطلاعاتی است یا سپاهی👌 پدر می‌گوید: مصطفی خیلی خیلی شوخ طبع بود. یک بار در خانه ظرف می‌شست مادرش گفت: چرا ظرف می‌شویی؟ گفته بود خانه شهید ظرف شستن ثواب دارد😁 بعد‌ها شنیدم که مادر شهید قاسمی دانا می‌گفت: مصطفی می‌آمد آشپزخانه شروع می‌کرد به شستن ظرف‌ها می‌گفت: ثواب دارد. آن موقع‌ها همه این رفتارهای مصطفی را به شوخی می‌دیدیم، چون به قول همسرش اصلا معلوم نبود کی شوخی می‌کند کی جدی است🤷‍♂. اما در عین همه شوخی هایی که داشت خیلی جدی بود.»
💔 ♥️ ╰━═🖤━⊰🏴*😭*🏴⊱━🖤═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 6⃣4⃣ |روز از نو، روزی از نو| |خود گفته های| 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 آنجا یک تعهد کتبی از من گرفتند که برگردم مشهد و دوباره سر و کله ام پیدا نشود، وگرنه با من برخورد خواهد شد. پای برگه را امضا کردم. همان آدمی که از مرقد امام من را آورد، دوباره سوار ماشین کرد. جایی حوالی سه راه افسریه پیاده ام کرد و گفت: «ماشین های مشهد از همین جا میرن.» بعد هم دست کرد توی جیبش، پنج تا اسکناس‌ ۱۰ هزاری درآورد، داد به من و گفت: «بیا، اینم کرایه راهت. از همین جا سوار ماشین شو، برو مشهد.» به حدی عصبانی و ناراحت بودم که خون خونم را می خوردم😡. دیگر لو رفته بودم و چیزی برای از دست دادن نداشتم. دق دلی ام را سر این بنده خدا که او را عامل اصلی نرفتن می دانستم، درآوردم. پول را پرت کردم طرف اش و از ماشین پیاده شدم. باز صدایم کرد و گفت: «این پول را بگیر، برو سوار شو.» برگشتم و با بغض به او گفتم: «پولت بخوره تو سرت! فکر کردی من مرده پول توام؟ مرد حسابی! برو دنبال کارت! اون کسی که منو تا اینجا آورده، خودش هم برم می گردونه.» این را گفتم و راهم را کشیدم و رفتم. دوباره صدایم کرد و گفت: «هی! هی! بهت میگم بیا اینجا! مگه با تو نیستم...» محل اش نگذاشتم و به راهم ادامه دادم. چند قدم که رفتم، بغض ام ترکید و گریه ام گرفت. صورتم خیس اشک شد. خیلی دلم شکست😭. همان جا تصمیم گرفتم تا خود مشهد پیاده بروم و شکایت او را پیش امام رضا (صلوات الله علیه) ببرم. با حال گرفته و ساک روی دوش راه افتادم. حسابی مصمم بودم. چون ۱۰ ، ۱۵ سفر پیاده رفته بودم کربلا، عادت هم داشتم. همین طور گریه می کردم و می رفتم.😢 هنوز یک کیلومتر نرفته، گوشی ام زنگ خورد. شماره همانی بود که من را آورد سه راه افسریه. چون خیلی آدم گیری بود، قبلا سید ابراهیم شماره اش را به من داده بود و من آن را ذخیره کرده بودم. آن قدر شاکی بودم که وقتی شماره را دیدم، محل ندادم. سه بار، چهار بار، بیست بار زنگ زد. ول کن نبود. هنوز بغض توی گلو داشتم. گفتم جواب اش را بدهم و چند تا فحش آبدار نثارش کنم😬. به محض برقراری تماس، اجازه صحبت به او ندادم و گفتم: «نگاه کن، تو یه شباهتی با این داعشی ها که ما باهاشون می جنگیم داری!» گفت: «آقا، درست صحبت کن! درست صحبت کن! تند نرو!» دوباره گفتم: «تو یه شباهتی با این داعشی ها داری! شباهتت هم اینه که هر دوتاتون سد راه بی بی زینبید!» تا آمدم قطع کنم، گفت: «وایسا! می خواستم بگم کارت درست شده😮.» لحنم عوض شد. کمی آرام شدم😶. گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی زنگ زدم بگم کارت درست شد. چیز کن، برو پادگان محل تجمع، با دژبان هماهنگ می کنم، شب برو اونجا بخواب.» روز سه‌شنبه بود. گفت: «پنجشنبه با اعزام ایرانی ها می فرستم بری.» مات و متحیر شدم.🤧😶 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 🔴 ادامہ دارد ... 🔺منبع: کتاب 🔺انتشارات: یا زهرا 🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
📚 7⃣4⃣ |روز از نو، روزی از نو| |خود گفته های| 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 بعد این همه قضایا چی شد! چه اتفاقی افتاد! سید ابراهیم زنگ زده بود! امام رضا (صلوات الله علیه) زد پس کله ی این! خلاصه چی شد، نفهمیدم. باورم نمی شد. دوباره پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: « یعنی همین. برو پادگان، پس فردا با پرواز ایرانی ها، می فرستمت.» سابقه نداشت فاطمیون را با پرواز ایرانی ها بفرستند. آنها فقط سه‌شنبه ها پرواز داشتند. پنج شنبه ها نیروهای ایرانی اعزام می شدند. راهم را به طرف سه راه افسریه کج کردم تا ماشین بگیرم و برم پادگان. ۷ ، ۸ ، ۱۰ دقیقه بعد، دوباره زنگ زد. جواب دادم: «بله؟» گفت: «زنگ زدم بگم پرواز پنجشنبه پره، باید همون سه شنبه که پرواز خودتونه، با همون پرواز بری.» دوباره داغ کردم و لحن ام عوض شد. گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «سه شنبه می فرستمت بری. الان تا سه شنبه دیگه یک هفته مونده. برو مشهد، با اون بچه هایی که از مشهد می خوان بیان اعزام بشن، با همونا بیا تهران، می فرستمت بری.» چشمم ترسیده بود😒. گفتم: «سه شنبه باز نیام، بگی نمیشه و فلان و این حرفا😐!» گفت: «نه دیگه، وقتی بهت میگم، برو دیگه.» گفتم: «ثبت نام بکنم یا شما اونجا هماهنگ می کنید؟» گفت: «نه، شما اس ام اس بده، ثبت نام بکن.» با خودم گفتم حالا که قرار است یک هفته دیگر برگردم، ساک سنگین منطقه را نبرم و بار اضافی نکشم. زنگ زدم سیدابراهیم. با زانتیای خودش اومد دنبالم. توی راه پرسید: «کی برت گردوند؟ همین فلانی؟» گفتم: «آره، خودش بود.» سیدابراهیم دل پری از او داشت. گفت: «آقا، این آدم خیلی آدم نامردیه! تا حالا ۲ ، ۳ مرتبه منو از پادگان برگردونده.» می گفت: «یکی از علت هایی که نمی ذارن بیام، همین قضیه بصرالحریره.» توی این مدت، من و سیدابراهیم خیلی با هم عیاق شده بودیم. از جیک و پوک همدیگر خبر داشتیم. من از رابطه خوب و قوی سید با حاج قاسم خبر داشتم. او عکس های دونفره ی زیادی در جلسات مختلف با حاج قاسم داشت😍. این عکس ها را من در گوشی اش دیده بودم. عکس هایی که دست انداخته بود گردن حاجی و با او روبوسی می کرد. حاج قاسم در جلسات، سیدابراهیم را صاحب نظر می دانست😍. حتی او به خانه حاجی در کرمان رفته بود و چند تا عکس با هم انداخته بود. به پشتی تکیه داده و سلفی گرفته بودند. ۲، ۳ سری به او گفتم: «سید! منم ببر پیش حاج قاسم.» گفت: «یه دیدار خصوصی می برمت.» آن روز به او‌گفتم: «تو که با حاج قاسم رابطه داری، شماره اش رو هم که داری، یه زنگ بهش بزن بگو که قضیه این جوریه. وقتی حاجی سفارش کنه، تا آخر عمرت دیگه کسی کاری به کارت نداره. دیگه آنقدر اینا چوب لای چرخ کارت نمی ذارن.» حرفی زد که هیچ جوابی برایش نداشتم. گفت: «می دونی چیه ابوعلی؟ حاجی یه شخصیت فراملی داره. سرش بیش از حد شلوغه😊؛ دغدغه‌ی عراق رو داره، دغدغه ی سوریه رو داره، دغدغه ی لبنان رو داره، فکرش همه جا مشغوله☺️. حالا من زنگ بزنم به فرمانده ای به این عظمت برای یه کار شخصی؟ فکر این بنده خدا رو مشغول کنم که آقا نمی ذارن من برم منطقه؟! هیچ وقت این کار رو نمی کنم😉. اگه قرار باشه درست کنم، خودم درست می کنم. به حاج قاسم رو نمی زنم که فکر همه جا رو داره.» 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 🔴 ادامہ دارد ... 🔺منبع: کتاب 🔺انتشارات: یا زهرا 🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی ╭
🔸ثبت نام شروع شد🔸 ♦️در یک سال حافظ کل قرآن شوید♦️ ♦️ثبت نام هفتمین دوره حفظ تخصصی قرآن کریم مؤسسه فرهنگی قرآنی بیت الزهرا سلام الله علیها شروع شد.(ویژه برادران) مزایا: 1⃣ آموزش تجوید توسط اساتید مجرب 2⃣ تفسیر موضوعی آیات 3⃣ برگزاری اردوهای زیارتی و تفریحی ♨️اعطای گواهی حفظ پس از پایان دوره تحفیظ♨️ توجه👇👇 توجه👇👇 🔰دوره به صورت شبانه روزی بوده و تمامی امکانات آموزشی و رفاهی این مؤسسه به صورت 👈رایگان👉 می باشد. 🔔مهلت ثبت نام تا پایان تیر ماه🔔 🗓شروع دوره شهریور ماه 🏠مکان موسسه استان هرمزگان.... دوره حضوری میباشد. علاقه مندان جهت ثبت نام می توانند با شماره های ذیل تماس حاصل نمایند یا به پی وی زیر مراجعه کنند. @Sarbazvelaiet72 09170283384☎️ 09173651326☎️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/3038511106Cac399845f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا