eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
744 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
63 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
ثانیہ هایمان سخت بوۍ دلتنگۍ مۍدهد . . امروزسالگرد عروج توست برادر زیبای من به دلم هم تبریک میگویم و تسلیت تبریک که لایق شهادت شده برادرم و اما تسلیت تسلیت به قلبم که نوری و رحمتی از زمین به آسمان رفت و چقد دلتنگ توعم برادر سالگرد شهادت شهید تخریب چی رسول خلیلئ @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سالروز شهادت شما گل های پرپر و گلگون وطنم ب محضر مقدس امام عصر عج و رهبر مهربانم و خانوادهای معظمشان تبریک و تسلیت عرض میکنم🏴🏴🏴🏴
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 حواست هست که قرار نمانده بر این دل آرامِ جان؟؟ میدانی چقدر دل مادرت تنگ است برای آغوشت؟ میدانی چقدر پدرت چشم به راه دیدار دوباره توست؟؟ هر بار که پاییز از راه میرسد،شهر را عطر تو پر میکند.. از پس برگ های پاییزی رد قدوم تورا جست و جو میکنند.. دلِ تنگمان را دریاب.. 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پنجم..( قسمت ۱)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 داشتم بال در می آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمدو چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سرپایم بند نبودم. پدرم را که دیدم ، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش،حتی گوش هایش را هم بوشیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیز لب می گفت: الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشگنم. خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببدسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم احساس دگیری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیش پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدرم و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: شیرین جان مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا. توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریز ریز قدم بر می داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود دور از چشم دیگران گریه می کردم. صمد چیزی نمی گفت مواظم بود توی چاله و چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردا آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: من می روم خانه شهلا تو شام درست کن. در این دو هفته همه کاری انجام داده بود به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود رفتم آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تند تند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. خواهر صمد، کبری ، به دادم رسید. خدا خدا می کردم برنج خوب از آب در بیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید کبری گفت: حالا وقتش است بیا برنج را برداریم. دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لا به لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفر نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودن و می خوردند و می گفتند : به به چقدر خوشمزه است. فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم می شنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف می کرد می گفت: نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت . دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 @seyyedebrahim
🍃 شهید مهدی زین الدن در فرازی از وصیتنامه کوتاهش آورده است: در زمان غیبت کبری به کسی منتظر گفته می‌شود و کسی می‌تواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان (عج) و خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبی می‌خواهد.
سلام مولای ما ، مهدی جان یکی از همین روزها ، پنجره ها را که بگشاییم می بینیم در اوج سرما ، ناگهان بهار ، بساط معطر و صورتی رنگش را همه جا پهن کرده است . بیماری رفته است ... فقر ، مرده است ... جنگ ، واژه ای بی مفهوم شده و رنج ، برای همیشه از یادها رفته است ... یک روز ، که خیلی هم نزدیک است ، پنجره ها را که باز می کنیم ، می بینیم شمیم زهراییِ هزار گل نرگس ، فضا را پرکرده ... نگاه می کنیم و می بینیم تو آمده ای ... @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 آدم، وقتی کسی رو می‌بینه که بویی از محبوبش داره محبّتش به او بیشتر میشه...🌱 "شهیــدصدرزاده" آے شهدا؛ شما چقــدر بوے محبوب ما را داشتید... ما، کِی به او می‌رسیم؟... ... @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم رهبرمون. . . دشمن اگر هفت خوان وهفت آسمان راهم رد کند قدش نمیرسد این شخص را رصد کند... @seyyedebrahim
🎞 |هم‌دانشگاهۍ‌شهید| دخترے میگفت: من همکلاسی بابک بودم. خیلیییی تو نخش بودیم هممون... اما انقد باوقار بودکه همه دخترا میگفتند: " این نوری انقد سروسنگینه حتما خودش دوس دختر داره و عاشقشه !" 😏 بعد من گفتم:میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون روشن بشه... رفتم رو دررو پرسیدم گفتم : " بابڪ نوری شمایی دیگ ؟! " بابڪ گفت : "بفرمایید ." گفتم:" چراانقد خودتو میگیری ؟؟چرا محل نمیدی به دخترا؟؟!! " بابڪ یہ نگاه پر از تعجب و شرمگین بهم کرد و سریع رفت و واینستاد اصلا! بعدها ک شهیدشد ، همون دخترا و من فهمیدیم بابڪ عاشق ڪی بوده که بہ دخترا و من محل نمیداد... 🥺💔| ♥️ ┄ @seyyedebrahim
~🕊 خندیدی و چشمانت👀 ز یادم بُـــــرد رفتن را🙈 من از لبخنـــــدت آموختم🍁 ز این دنیــا گذشتن را ...☘ @seyyedebrahim
❣📝 انسانی که کار ندارد، اشتغال ندارد، یک استعداد پنهانِ مخفىِ خداداده را غالباً بدون اختیار خودش راکد گذاشته، وقتی شما این انسان را مشغول کار می‌کنید، این چشمه که در درون بود و از او استفاده‌ای نمی‌شد، تشنه‌ای از او سیراب نمی‌شد، این چشمه را شما به جریان می‌اندازید. پس اشتغال و اشتغال‌آفرینی، هم جنبه‌ی اقتصادی بزرگی دارد، هم جنبه‌ی انسانىِ خیلی والایی دارد. @seyyedebrahim
هرچیزے اگر رهایش ڪنے پژمردہ میشود بجز قرآن ڪـہ اگر رهایش ڪردی خودت پژمردہ خواهے شد خدایا قرآن را بهار دلهاے ما قرار بدہ ...
اگر می‌خواهید بدانید یک انســان چقدر ارزش دارد، ببیـنید به چه چیزی عشــق می‌ورزد. کسی که عشقـش ماشینش است، ارزشش به همان میزان است. اما کسی‌که عشقش، خداست، ارزشش اندازه خــداســت. @seyyedebrahim