eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
751 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
برای همه دعــا کنید مثل پروردگار که مهربانیش بر همه سایه افکنده است از حاجات دلتون خبر ندارم اما به قداست زیباترین واژه‌ها که از آسمان می‌بارند آرزو می‌کنم در این شب‌های بارونی زیباترین‌ها را از دستان خدا هدیه بگیرید شبتـ🌙ـون آرام در پنـاه خـدا🌟
🕊❁﷽❁🕊 ...💙🌹✋ تنها آمدن اوست مایه ی اَمن آسمانها و زمین 💚 پس بخوان دعای فرج که دعا اَثر دارد 🕊️ هر زمان (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:) @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🕗 💚 دوقطره‌اشڪ به‌چشم ‌و دعاےاذنِ‌دخول اجازه‌مے‌دهی‌اے هشتمین‌نگار رسول... 💐 ❤️ 💞
📚✍🏻 جو بایدن در کتابش در مورد سردار سلیمانی چه نوشته است؟ رییس جمهور منتخب آمریکا که زمانی معاون اول باراک اوباما بود در کتاب خود به جایگاه مهم سردار سلیمانی در میان رزمندگان عراقی و جنگ با داعش اشاره کرده است. در بخشی از کتاب جو بایدن در خصوص عملیات آزادسازی تکریت نوشته شده است: «نیرو‌های حشدالشعبی حدود سه چهارم نیرو‌های حمله ۳۵ هزار نفری را تشکیل می‌دادند؛ بسیاری از آن‌ها با دولت ایران همسو بودند. به نظر می‌رسید که این تهران است که کنترل عملیات را در دست دارد. آن‌ها توپخانه، تانک، پهپاد و مشاوران نظامی را تامین کرده بودند. شاخص‌ترین و مطرح‌ترین فرمانده در میدان قاسم سلیمانی بود، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران. {شهید} سلیمانی دور میدان نبرد می‌گشت، پرچم ایران را بالا می‌برد، سلفی می‌گرفت تا در هم ایران و عراق منتشر شود. اگر حمله جواب می‌داد، سلیمانی از طرف اکثر شیعه‌های منطقه به عنوان قهرمان تکریت معرفی می‌شد، و دولت عراق در بغداد مدیون ایران می‌شد. همزمان عملیات‌های مشابه دیگری نیز توسط ایرانی‌ها در دیگر مناطق عراق ممکن بود انجام شود.
📝 بیانیه‌ی دختر شهید سلیمانی درباره‌ی ردیف بودجه‌ی اختصاص‌یافته‌ی سال ۱۴۰۰ برای بنیاد فرهنگی شهید سلیمانی 🔸️ در پی انتشار مفاد بودجه‌ی ۱۴۰۰ و درج نام بنیاد شهید سلیمانی در ردیف بودجه‌های پیشنهادی دولت، دختر شهید در بیانیه‌ای ضمن ارائه‌ی توضیحاتی در خصوص این خبر، از دولت خواست بودجه‌ی درنظر گرفته شده به این مجموعه را برای حل مشکلات مردم اختصاص دهد.
❣📝 جنبش دانشجویی در کشور ما، در تاریخِ ثبت شده و شناخته شده خود، همیشه ضدِّ استکبار، ضد سلطه، ضد اختناق و به شدت عدالت خواه بوده است. رهبر انقلاب اسلامی ۱۳۸۷/۰۹/۲۴ لینک کانال شهید مصطفی صدرزاده👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shahid Seyed sajad khalily: دلم میخواست سر مزارت تولد بگیرم 🎉🎂 حیف که لایق حضور در کنار مزارت نبودم 🌺تولدت مبارک 🌺 _شهیدم
☘سلام به قشنگ ترین بابای دنیا باباجونم می خوام چندکلمه ای باهات حرف بزنم.میخوام بگم دلم خییلی برات تنگ شده امافدای حضرت زینب. من که همیشه تورودرکنارم حس میکنم ومیدونم نگاهم میکنی چون وقتی باهات حرف میزنم دلم آروم میشه❣ راستی بابایی الان دیگه میتونم خودم برات بنویسم یه دفترگرفتم وتوی اون دفتربرات نامه💌مینویسم تایه روزی که باامام زمان برگشتی همشوبرات بخونم تااون موقع که برگردی بهت قول میدم که حضرت زهراوحضرت زینب روالگوی زندگیم قراربدم ومثل حضرت زینب که حرف امام حسین روبه مردم میرسوندمنم حرف توروبه مردم برسونم😍 بگم که بابای من یک قهرمان بود چون هم منوآبجی حنانه وهم مامان رودوست داشت ولی بخاطردفاع ازحرم دخترحضرت زهراوامنیت کشورمون دورعشق هایش راخط کشیدتااینکه حضرت زینب قبولش کردوخوش به حال پدرم طوری زندگی کردکه خداوحضرت زینب خریدارش شد🌷 🍃من به توافتخارمیکنم که باکلمه *شهید*باعث افتخارخودت وخانواده شدی🌸 سلام ماروبه امام حسین(ع)وحضرت زینب(س) برسون افتخارزندگی من❤️
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل نهم..( قسمت ۲)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 نمی دانم چطور خوابم برد اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود بعد از نماز، صبحانه نخورده پدر شوهرم آماده رفتن شد. مادر شوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سر کردم و گفتم: من هم می آیم. پدر شوهرم با عصبانیت گفت: نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم تو بمان خانه پیش بچه هایت. گریه ام گرفت می نالیدم و می گفتم: تو را به خدا راستش را بگویی. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده راستش را بگویید. پدر شوهر دوباره گفت: تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند. زار زار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: شیرین جان هست اگر مرا نبرید خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب. این راکه گفتم پدر شوهرم کوتاه آمد. مادر شوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است. این را که شنیدم پاهایم سست شد. اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم توی بیمارستان با چشم دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادر شوهرم هم دنبالشان می دویدم. تیمور داشت ریز ریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند یکی از منافق ها زن بوده صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی زن را بازجویی بدنی نمی کنند و می گویند: راستش را بگو اسلحه داری؟ زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد در دم شهید، اما صمد زخمی می شود. جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم. نگهبان مخالفت کرد و گفت: ایشان ممنوع الملاقات هستند. دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم دلش سوخت و گفت: فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود زود برگرد. پاهایم رمق راه رفتن نداشت جلو در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم با چشم تمام تخت ها را از نظر گذارندم. صمد در آن اتاق نبود. قبلم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! یک دفعه چشمم افتاده به آقای یادگاری یکی از دوستان صمد روی تخت کنار پنجره خوابیده بود او مرا هم دید گفت: سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری. باورم نمی شد یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود.گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم یک لحظه ترس برم داشت پاهای زردش که از ملحفه بیرون مانده بود لاغر و خشک شده بود با خودم فکر کردم نکند خدای نکرده... رفتم کنارش ایستادم متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: بچه ها کجا هستند/! بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم اما به هرجان کندنی بود گفتم: پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است تو خوبی؟ نتوانست جوابم را بدهد. سرش را نشانه تایید تکان داد و چشم هایش بست. این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ... ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
السلام علیڪ حین تهلل و تکبر 💔 سلام‌بر‌تو‌هنگامی‌کہ‌تهلیل‌واقامہ‌رامی‌گویی 🎶
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 @seyyedebrahim
خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند . حاجی بی قرار بود اما به رو نمی آورد خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه، یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد و گفت: هر جور شده با بی سیم تورجی زاده را پیدا کن (شهید تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا) مداح با اخلاص و از عاشقان حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. خلاصه تورجی را پیدا کردند. حاجی بیسم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجی چند خط روضه حضرت زهرا برام بخون. تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت، صدا را روی تمام بیسیم ها انداخته بودند، خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند؛ خط را گرفته بودند و عراقی ها را تارو مار کردند... شهید تورجی خونده بود: در بین آن دیوار و در..... زهرا صدا میزد پدر..... دنبال حیدر می دوید..... از پهلویش خون می چکید...... زهرای من... .😔😔 #محمد_تورجی_زاده @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیوه خداپسندانه ی با غربی ها را دراین کلیپ مشاهده بفرمایید😊😍 شیوه خداپسندانه ی با غربی ها را دراین کلیپ مشاهده بفرمایید😊😍
پویش مجازی 🇮🇷 🔻در این پویش که در اعتراض و محکومیت ترور دانشمندان هسته‌ای ایران به راه افتاده، مردم عزیز ایران با امضای یک طومار آنلاین، از نهادهای ملی و بین‌المللی برای پیگیری و مجازات عاملان و آمران ترور مطالبه می‌کنند. ✅ برای همراهی و امضای بیانیه این پویش، به نشانی اینترنتی Fakhr-iran.ir مراجعه کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌•• باران كھ شروع مى‌شد ؛ مولاعلی‌«؏» زيرِ باران مى‌ايستادند تا جايى كھ سر؛ ريش و لباسشان خيس مى‌شد! كسى عرض كرد؛ اى اميرالمومنين بھ سر پناهى برويد پاسخ فرمودند: اين آبى است كھ از نزديكى‌هاى عرش آمده..! | اصولِ‌كافى؛ ج٨؛ ص٢٤٠ | :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پاسخ دندان‌شکن دکتر مرندی به مقام سابق رژیم صهیونیستی در یک مناظره زنده تلویزیونی درباره شهید فخری زاده @seyyedebrahim
۱۷ آذر سالروز شهادت "حُر انقلاب‌اسلامی"
✍ حاج اسماعیل دولابی (ره) : در بازار چوب فروشها، در هر حجره روزی چند كاميون چوب معامله می‌شود، ولی در پايان روز كه سؤال كنی چقدر كاسبی كرده ايد، می‌گويند مثلاً ده هزار تومان. امّا يك منبّت كار تكّه‌ی كوچكی از آن چوبها را می‌گيرد و حسابی روی آن كار می‌كند و بر رو‌ی‌ آن نقش می‌اندازد و همان تكّه چوب را صد هزار تومان يا بيشتر می‌فروشد. گاهی اوقات آن قدر نفيس می‌شود كه نمی‌توان روی آن قيمت گذاشت. در اعمال عبادی هم زياد عبادت كردن چندان ارزش ندارد بلكه روي عمل حسابی كار كردن و آن را خوب از كار درآوردن و حقّ آن را ادا كردن نتيجه بخش است. °•کپی با ذکر آزاد است•°
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل نهم..( قسمت ۳)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 چشمم به سرم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون. توی راهرو که رسیدم دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت بلندم کرد و گفت: بیا با دکترش حرف بزن. مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: آقای دکتر، ایشان خانم ابراهیمی هستند. دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: خانم ابراهیمی خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده. بعد مکثی کرد و گفت: دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند حتما توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلا خطر رفع شده البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعد از ظهرها بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم. یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند در را که باز کردم یکی از دوستان صمد پشت در بود با خنده سلام داد و گفت: خانم ابراهیمی رختخواب آقا صمد را بینداز برایش قیماق درست کن که آوردیمش. با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکت سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم. تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سر به سرش گذاشتند آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها که رفتند صمد گفت: بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده است. بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک در آورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. از فردای آن روز دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود می گفت راضی نیستم این بندگان خدا نیستم از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم. ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد و نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها راهم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمنیال و سوار مینی بوس شدیم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---