eitaa logo
شهید عباس دانِشگَر ♡
672 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
112 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر ڪسۍ صداۍ رهبر خود را نشنود، بہ طور یقین صداۍ امام زمانِ-عج- خود را هم نمۍشنود! • 🖤🕊 🖤💔 🥀🖤 { @sh_daneshgar }
•|🦋💙|• میگفٺ: امام ‌زمان عج ‌دنبال‌ رفیق‌خوب‌ میگردن؛ ‌شما خوب ‌شو‌، "خودش ‌‌میاد سراغٺ...ღ 💚 🖤🕊 🖤💔 🥀🖤 { @sh_daneshgar } ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 امام جعفرصادق علیه السلام: به یاد آن ساعتی باش که تو در از هم جدا می شوند و بعد از به از سر خاکت بر می گردند. این تذکر، تو را از و روزگارت تسلی می دهد. 📚 المحجه البیضاء ج 8 ص 241 @sh_daneshgar
درادب ممتاز بود. آنگاه که جان به جان آفرین می سپرد، هر چه پایش را رو به قبله دراز می کردند، او پای خود را جمع می کرد و در بیان علت می فرمود:((چون وضو ندارم، پایم را رو به قبله دراز نمی کنم)) ✨ افلاکیان خاک نشین ص46 @sh_daneshgar
‌~🕊 ^'💜'^ 🌿دعوٺ شـدھ امام حســین(؏) قبل اذان صبح بود با حالت عجیبے از خواب پࢪید گفـت: حاجے! خواب دیدم... قاصد امام حســین بود ! بھـم گفـت آقا سـلام ࢪسـاندند و فـࢪمودند: بھ زودۍ به دیداࢪت خواهـم آمد.. یھ نامھ از طࢪف آقا بھ من داد ڪه توش نوشتھ بود: چـࢪا این ࢪوزها ڪمتࢪ زیاࢪت عاشـوࢪا مےخوانے؟ همینجوࢪ ڪه داشت حࢪف مےزد گࢪیھ مےڪࢪد صوࢪتش شـدھ بود خیس اشڪ.. دیگھ تو حال خودش نبود. چند شب بعد شـھید شد و امام حســین(؏) بھ عهدش وفا ڪࢪد.... ♥️ ♡ 🌸🍃 @sh_daneshgar
{🕊•|•♥️} دࢪد دلِ بیمار بھ هر ڪس نتوان گفٺ این جݩسِ‌گران را به پرسٺار فࢪوشن . . .(: 🖤🕊 🖤💔 🥀🖤 { @sh_daneshgar }
•••🔗💔••• _آه‌مرگِ‌خونینِ‌مـن_ عزیزمن زیبای من کجایی؟؟ مشتاق دیدارتم•••💔 🖤🕊 🖤💔 🥀🖤 { @sh_daneshgar }
🔰آیت الله به نقل از استادشان: 🔵ارواح در وادی السلام جمعند و به اعمال ما (اهل دنیا ) میخندند. @sh_daneshgar
🌹 اگر ڪسۍ صداۍ رهبر خود را نشنود، بہ طور یقین صداۍ امام زمانِ-عج- خود را هم نمۍشنود! • 🖤🕊 🖤💔 🥀🖤 { @sh_daneshgar }
🤕 --> دیروز [تیپ ولشکر مےزدیم] -->امروز [مانده ایم چہ تیپی‌بزنیم! ] --> دیروز [روزفداشدن بود] --> امروز [روزفدایت شوم!] "چقدرچفیہ هاخونے شد تا چادرے خاکے نشود"🙃💔بــانو... 🖤🕊 🖤💔 🥀🖤 { @sh_daneshgar }
به وقت رمان
🍃رمان زیبای ناحله: سیزدهم محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکرنام نویسنده شرعا حرام میباشد. @sh_daneshgar