•[﷽]•
『#سلامصبحتونشهدایی😍🌱』
امروز چهارشنبه ۱۴۰۰/۴/۹
چهار شنبه متعلق به امام موسی کاظم، امام رضا، امام جواد و امام هادی علیهمالسلام
📿|ذکــر روز چهارشنبه:
«یا حی و یا قیوم»
•┄═•🌤•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•🌤•═┄•
#حدیث
🌿پیامبر رحمت (ص)
هرکس از حرام دوری کند، خداوند به جای آن
عبادتی که اورا شاد کند نصیب او می گرداند.
(بحار الانوار، ج77، ص121)
@sh_hadadian74 🌱
مداحی_آنلاین_احسان_دوست_حجت_الاسلام.mp3
2.66M
♨️احسان دوست
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⭐️@sh_hadadian74 ⭐️
#منیڪبسیجۍام🌱
مابچهبسیجیهایڪوچهباغانقلابیم..
نهچمرانهارادیدهایم !
ونهپایدرسمطهریهانشستهایم !
نهباهمتهابیخوابیڪشیدهایم !
ونهباآوینیهادربیابانهایشلمچهوطلائیهقدمزدهایم.. !
ماستمشاهپهلویرادرڪنڪردهایم
ومعنیحضوربیگانگانرانچشیدهایم..
امابازهمپایاینانقلابوآرمانهایشماندهایم..
وباحججیهاسَرمیدهیم
باسیاهڪالیهاازعاشقانههایماندست
میکشیم
وبابَلباسیهاازڪودڪانمانمیگذریمو
میرویم..
@sh_hadadian74
مقام معظم رهبری به ما فرمودند: ریختن خون محمدحسین دارای برکاتی است که در آینده معلوم می شود. چند وقت بعد به برکت خون محمدحسین بود که انتشارات و خانقاه های اغتشاشگران بسته شد.
✨| به نقل از پدر شهید
•|🌹 @sh_hadadian74 🌹|•
اصل اساسے شیعہ مقاومٺ اسٺ ✌️🏻♥️
📝| شهید حاج عبدالله خسروی
@sh_hadadian74
🌻 *بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ* 🌻
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
#رمان_فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_پنجاه_و_سوم
🔵خواستگاری
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ...
از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ...
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ...
- حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ...
زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... . . سرم رو پایین انداختم ...
خجالت می کشیدم ... شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ...
تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ...
نفس عمیقی کشیدم ...
خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ...
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ...
قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ...
و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ...
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ...
- توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... . همه وجودم گُر گرفت ...
- مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ...
آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ...
حرفش رو خورد ...
رنگ صورتش قرمز شده بود ...
پاشو از خونه من گمشو بیرون ...
🍃🌸🍃🌸🍃
پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم
✍ادامــــــه دارد ....
@sh_hadadian74🍃🌸
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_پنجاه_و_دوم
.
اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... .
.
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن ... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ... زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
.
.
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ...
.
.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ... پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
.
.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم ... قلبم آرامش نداشت ... شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم ... برای خودم یه پیراهن جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه گرفتم ... و رفتم خونه شون ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
@sh_hadadian74🍃🌸