#تیکه_کتاب🌿
کتاب:پسرک فلافل فروش❤️
(زندگی نامه و خاطرات طلبه مدافع حرم شهید محمد هادی ذوالفقای)
حجاب های امروزی بوی حضرت زهرا(س)را نمیدهد حجابتان را زهرایی کنید.
پیرو خط ولایت فقیه باشید. اگر دنبال این مسیر باشید به آن چیزی که می خواهید می رسید.
@sh_hadadian74 🌿
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️#نماز نمیخوانم، به جای آن برای دستگاه امام حسین(ع) نوکری میکنم...
♨️معلوم میشود نه خدا را شناختهای و نه امام حسین(ع) را!
🎙استاد شهید مرتضی مطهری
@sh_hadadian74
محمدحسین شب حادثه پیش من بود،به من گفت:(مامان پاسداران شلوغ شده و تیراندازۍ است.)
من گفتم:(شما نرو در دل تیراندازۍ! مسئولان باید رسیدگۍ ڪنند.)
گفتم:(مامان شما بسیجۍ هستید، بسیجۍ همیشه دستش خالۍ است و سینهاش سپر،با عشق مۍروند، شما نرو.)
اول حرفۍ نزد...
اذان مغرب را ڪه گفتند، وضو گرفت و گفت:(مۍخواهم بروم هیئت.
مۍدانستم میۍرود محل درگیرۍ ، مۍشناختمش، محال بود براۍ دفاع نرود)
همیشه مۍگفت:(همه ما سرباز این نظام هستیم.)
وقتۍ میخواست از در خانه بیرون برود به من نگاه ڪرد و خندید...
گفتم:(محمدحسین من دائم به شما زنگ مۍزنم .)
خندید و گفت:(مامان حالا نمۍخواهد تند تند زنگ بزنید.)
گفتم: مامان نرو، بعد دستش را به احترام روی سینهاش گذاشت و تعظیم کرد.
حرفی نزد حتی یک چشم هم نگفت که با رفتنش به من دروغ گفته باشد....:)
#معرفی_شهید
@sh_hadadian74🌸
༻﷽༺
آیت اللّه شبیری زنجانی، از مراجع تقلید میگوید:
«یکی از چشمهای فرزند آقای حاج سید محمد بجنوردی بر اثر عارضهای نابینا شده بود و به نظر تمامی پزشکان به علت رشد آن عارضه، چشم دیگرش نیز نابینا میشد. ولی آن شخص شفا یافت. یکی از بستگان وی، سیدالشهداء را در عالم رؤیا دید که به وی فرمود: «ما به جهت اینکه او به #زيـارت_عاشـورا مداومت داشت، سلامتی چشم دیگرش را از خدا گرفتیم».
متن زیارت عاشورا 🖤🌿
صوت زیارت عاشورا 🖤🌿
روز هفتم چله به یاد شهید مدافع امنیت صادق کریمی 🕊
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳❣
اشک در چشمانش دیده می شد.
خسرو خان با عصبانیت به او گفت:
-دیوونه شدی . به تو چه ربطی داره؟
رنگش پرید کمی مِن و مِن کرد و گفت:
-زنمه!
برق از چشمانم پرید؛ او چه می گفت؟ من زن مهراد هستم؟
من تنها چند ساعتی بود که او را می شناختم.
خسرو خان غرید:
-تو که زن نداشتی!
سرش را بالا گرفت و گفت:
-نامزمه ، باید جار میزدم نامزد دارم؟
خسرو خان پوزخندی زد و گفت:
-امیدوارم راست گفته باشی.
و بعد همه ی شان رفتند.
هنوز توی شک بودم ، نمیدانستم باید چه می گفتم؟
روی کاه ها نشستم و زانو ام را بغل گرفتم.
صدای پایش توجه ام را جلب کرد اما به بروز ندادم که متوجه اش شدم.
با لحن دلنشینی گفت:
-شما راست گفتین من لجبازم، لجبازیم شما رو به اینجا کشوند. خواستم کمکتان کرده باشم.
-من از شما کمک خواستم؟ شما همه چیز رو خراب کردین.
-اما مَ ... من
حاج آقا دستش به شانه ی مهراد رساند و گفت:
-بشین پسرم . ممنون که نجاتشون دادی ایشون امانت هستند .
از حرف حاج آقا لجم گرفت و گفتم:
-می مردم بهتر از این بود.
قطرات اشکم بر روی گونه های ملتحبم جاری می شد.
اولین باری بود که جلوی چند مرد گریه می کردم.
به هر جان کندنی بود آن شب هم تمام شد.
صبح مردی وارد سوله شد . در دستش پارچ آبی بود.
رو به روی مهراد نشست و آرام چیزهایی بهش گفت که کنجکاوی مرا برانگیخت.
آهسته از روی کوهی ازکاه پایین آمدم و کمی بهشان نزدیک شدم.
مرد چنین می گفت:
-سید این چه کاری بود کردی؟ مطمئن باش دیر یا زود می فهمه این دختر زنت نیست.
بعد هم گفت:
-من بیشتر از این نمیتونم باهات حرف بزنم این نامه رو بگیر برات یه چیزایی نوشتم.
پارچ آب را گذاشت و رفت.
سریع از پشت کاه ها بیرون پریدم و گفتم:
-این کی بود؟
آنجا بود که فهمیدم مهراد سید است .
سرش را بالا نیاورده گفت:
-یک دوست
-اون هم بین این همه دشمن؟
-خانم صادقی لطفا چیزی نگید .
-اگه میخواین چیزی نگم کاغذ رو بدین.
-تهدیدم می کنین؟
-اسم شو هر چی دوست دارین بزارین.
-در موقعیتی نیستیم که من رو تهدید کنین.
دستم رو جلو آوردمو گفتم:
-کاغذ رو بدین.
حاج آقا گفت:
-دخترم وایستا اول آقا سید بخونه بعد.
-حاج آقا این مرد زندگی من رو تباه کرده بعد من یه چیز ازش میخوام نمیده.
ناچار نامه را کف دستم گذاشت و چیزی نگفت.
نامه را باز کردم؛ هر خطش را که میخواندم تازه متوجه چاهی که برایم در نظر گرفته شده بود؛ می شدم.
نوشته شده بود که ، راهی برای مشکلی که پیش آمده پیدا کن . خسرو خان بد کسی است . آن زنانی که آزاد شدند اول به دلیل کمبود غذا بود و بعد اینکه پولی که از فروششان بدست می آمد کم بود و به خطرش نمی ارزید اما اگه این دختر بیچاره به دستش برسد اگر برای خودش برش ندارد حتما می فروشتش.
نامه از دستم افتاد، حاج آقا نوری به سمتم آمد و گفت:
-چرا رنگتون پرید؟
زبانم مثل چوب خشکی ته حلقم افتاده بود و تکان نمی خورد.
دید که چیزی نمی گویم ؛نامه را برداشت و به سمت سید مهراد رفت .
آنها هم مشغول خواندن شدن.
از جا بلند شدم و خواستم به طرف در بروم که سید مهراد جلویم سبز شد.
دست هایش را مقابلم گرفته بود و گفت:
-نمیزارم برید.
-برید اون طرف تا خودم رو نکشتم.
-میخواید چیکار کنین؟
-میرم در بزنم تا من رو بکشن از این ننگ که بد تر نیست . حاضرم بمیرم!
-خواهش می کنم برگردین.
-چیه؟ فکر کردی شدی رابین هود ؟ نه آقا نمیتونی نجاتم بدی.
-قول میدم یه راهی پیدا کنم.
-نه
-فکر می کنین اونها شما رو میکشن؟ نه اینقدر براشون منفعت دارین که دست بهتون نمی زنن.
پاهایم سست شد و ناخودآگاه روی زمین ولو شدم.
هق هق ام بلند شد.
اخر یک دختر تنها که هیچ محرمی در کنارش نبود آن هم در چنین شرایطی چه امیدی داشته باشد؟
چه کسی تکیه گاهش می شود؟
آقای جوادی گفت:
-غصه نخورید . آقا سید نمیشه به دوستتون بگید فراریشون بدن؟
سید مهراد دستی به کمدش گرفت و لنگان لنگان به راه افتاد و گفت:
-احتمالش کمه اما سعی می کنم بشه .
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۴ ❣
شب بود که دوباره دوست سید وارد سوله شد.
سید مطلب را بهش گفت اما او به شدت مخالفت کرد و گفت که چند وقت پیش یک دختر فرار کرده، نتوانسته از چنگشان بگریزد که تکه تکه اش می کنند.
حاج آقا گفت:
-پس یک راه بیشتر نداره.
سید گفت:
-چی حاجی؟
-باید همسرت بشه .
زبانم خشک شد، چه آینده شومی باید بر سر راهم باشد .
-اما حاجی راستش من خودم نامزد دارم.
-خب ازدواج موقت.
خجالت کشیدم از حرف هایشان ، خدا را شکر که آقای جوادی خواب بود وگرنه از خجالت آب می شدم.
سید زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
-خودشون نمیخوان .
-اینجا دل بخواهی نیست وگرنه لقمه گرگ های بیابون میشه.
به حالم گریه ام گرفت اما چاره چه بود.
سید مهراد به سختی به طرفم آمد و گفت:
-ببینید خانم صادقی من خودم نامزد دارم، باور کنین اگه راه دیگه ای بود دریغ نمی کردم اما چه کار کنم؟ بخدا شما هم ناموس من هستین.
دلم براتون میسوزه ، توی این دو روز من فهمیدم شما چه دختر با حیای و پاکی هستین.
من زن باز نیستم اگه بودم جام اینجا نبود ، توی این کوه و بیابون خطر رو به جون بخرم . دور از آدم ها حتی دور از خانواده و نامزدم.
نمیدانم چرا هر موقع که اسم نامزدش را می برد مثل آتش گر می گرفتم .
بس است فهمیدم نامزد داری .
حرف هایش که تمام شد دوباره با همان درد و سختی برگشت.
حاج آقا آمد و گفت:
-خانم صادقی به جان تنها دخترم شما هم برای من مثل همون هستید بلکه عزیز تر چون امانت رفیق جوانیم هستید. اما چه کنیم؟ مطمئن باشید خواست خداست . خدا پشتتون هست این هم امتحان زندگیست.
خیلی آرام گفتم:
-میشه بیشتر فکر کنم؟
-بله حتما . فقط دیر نشه.
-ممنون.
گوشه ای رفتم تا کمی فکر کنم.
حرف های حاج آقا و سید را در ذهنم بالا و پایین می کردم.
من برای حفظ پاکی ام مجبور بودم با مهراد ازدواج کنم .
اخر شب بود که تصمیمم را گرفتم.
جواب مثبت ام را به حاج آقا اعلام کردم.
حاج آقا به آقای جوادی و سید مهراد گفت .
حاج آقا من را صدا زد و گفت:
-تو مثل دخترم می مونی، غصه نخور بعد هر سختی آسانی هست.
بعد هم روی حصیری نشستم و سید مهراد هم کمی آن طرف ، کنارم نشست.
نه مادرم کنارم بود و نه پدرم!
نه چادر سفیدی داشتم و نه سفره عقدی!
خبری از زیر لفظی نبود ، دراین عقد عروس گلاب و گل نیاورد!
عروس تنها غم و غصه آورد .
حاج آقا قرانش را به من داد من هم قران را باز کردم و سوره ی نحل آمد دقیقا همان آیه ای که خدا بندگانش را به صبر فرا می دارد.
حاج آقا مهریه را از من پرسید و من هم چون در وضعیتی نبودم که به این چیزها فکر کنم تنها یک شاخه گل نرگس و قرآن را خواستم.
حاج آقا تنها یکبار از من جواب گرفت .
من هم گفتم:
-با اجازه امام زمان (عج) و مادر و پدرم بله.
بعد هم از سید بله را گرفت .
شکلاتی را از جیبش بیرون کشید و به سید داد.
سید هم به دو نیمه اس کرد و تکه بزرگش را به من داد.
آقای جوادی به ما تبریک گفت و تنها سه نفر بودند که به من تبریک گفتن.
حاج آقا گفت:
-عقدتون رو یک ماهه خوندم اگه کم بود تمدیدش می کنیم. آقا رحیم هم شاهد مون هستند.
اتاق کوچکی توی سوله بود ، خیلی تر و تمیز تر از سوله بود.
تخت داشت و چند خرت و پرت دیگر ؛ حاج آقا آن جا را برایمان مرتب کرد.
خجالت می کشیدم حتی کنار مهراد باشم چطور میخواستم با او در یک اتاق باشم؟
موقع خواب به اتاق رفتم ، مهراد روی زمین خوابید .
چند روزی بود که چادر را از خودم جدا نکرده بودم شک داشتم درش بیاورم یا نه. بالاخره درش آوردم و روسری ام را مرتب کردم و با روسری خوابیدم.
آرام تر از شب های قبل خوابم برد.
صبح با صدای های عجیب و غریب از خواب پریدم.
گوش هایم تیز کردم و متوجه شدم صدای ماشین هاست.
اطرافم را که نگاه کردم مهراد را دیدم،خواب بود انگار بعد نماز سرجایش خوابش برده.
دلم می خواست رویش بیندازم اما بعد منصرف شدم.
چادرم را از روی تخت برداشتم، تمیز تر شده بود.
انگار کسی چادرم را تمیز کرده بود.
خواستم از اتاق خارج شوم که صدای مهراد میخ کوبم کرد.
-نیلا خانم!
به سویش برگشتم و گفتم:
-من نیلا نیستم اقای محترم.
-حاج آقا گفتن اسم تون نیلاست.
-بله توی شناسنامه اما زهرا صدام می کنن.
-احسنت !
-چرا؟
-خیلی ها که اسمشون زهرا و... است خوششون نمیاد و به اسم های دیگه ای صداشون می زنند اما شما...
-من بعد تحولم زهرا شدم.
-تحول؟
-اره من تا چندماه پیش چادری نبودم. نیلایی که حتی روسری هم سرش نمی کرد شد زهرا!
-چطور البته فضولی نباشه.
ادامه دارد ...
🦋| #نویسنده_مبینا_ر |🦋
@sh_hadadian74
ممنون از انرژی مثبت هایی که تا حالا دادید 😍✨
همچنان منتظر پیشبینی هاتون هستیم ☺️👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16104799782245