eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
770 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۳❣ اشک در چشمانش دیده می شد. خسرو خان با عصبانیت به او گفت: -دیوونه شدی . به تو چه ربطی داره؟ رنگش پرید کمی مِن و مِن کرد و گفت: -زنمه! برق از چشمانم پرید؛ او چه می گفت؟ من زن مهراد هستم؟ من تنها چند ساعتی بود که او را می شناختم. خسرو خان غرید: -تو که زن نداشتی! سرش را بالا گرفت و گفت: -نامزمه ، باید جار میزدم نامزد دارم؟ خسرو خان پوزخندی زد و گفت: -امیدوارم راست گفته باشی. و بعد همه ی شان رفتند. هنوز توی شک بودم ، نمیدانستم باید چه می گفتم؟ روی کاه ها نشستم و زانو ام را بغل گرفتم. صدای پایش توجه ام را جلب کرد اما به بروز ندادم که متوجه اش شدم. با لحن دلنشینی گفت: -شما راست گفتین من لجبازم، لجبازیم شما رو به اینجا کشوند. خواستم کمکتان کرده باشم. -من از شما کمک خواستم؟ شما همه چیز رو خراب کردین. -اما مَ ... من حاج آقا دستش به شانه ی مهراد رساند و گفت: -بشین پسرم . ممنون که نجاتشون دادی ایشون امانت هستند . از حرف حاج آقا لجم گرفت و گفتم: -می مردم بهتر از این بود. قطرات اشکم بر روی گونه های ملتحبم جاری می شد. اولین باری بود که جلوی چند مرد گریه می کردم. به هر جان کندنی بود آن شب هم تمام شد. صبح مردی وارد سوله شد . در دستش پارچ آبی بود. رو به روی مهراد نشست و آرام چیزهایی بهش گفت که کنجکاوی مرا برانگیخت. آهسته از روی کوهی ازکاه پایین آمدم و کمی بهشان نزدیک شدم. مرد چنین می گفت: -سید این چه کاری بود کردی؟ مطمئن باش دیر یا زود می فهمه این دختر زنت نیست‌. بعد هم گفت: -من بیشتر از این نمیتونم باهات حرف بزنم این نامه رو بگیر برات یه چیزایی نوشتم. پارچ آب را گذاشت و رفت. سریع از پشت کاه ها بیرون پریدم و گفتم: -این کی بود؟ آنجا بود که فهمیدم مهراد سید است ‌. سرش را بالا نیاورده گفت: -یک دوست -اون هم بین این همه دشمن؟ -خانم صادقی لطفا چیزی نگید ‌. -اگه میخواین چیزی نگم کاغذ رو بدین. -تهدیدم می کنین؟ -اسم شو هر چی دوست دارین بزارین. -در موقعیتی نیستیم که من رو تهدید کنین. دستم رو جلو آوردمو گفتم: -کاغذ رو بدین. حاج آقا گفت: -دخترم وایستا اول آقا سید بخونه بعد. -حاج آقا این مرد زندگی من رو تباه کرده بعد من یه چیز ازش میخوام نمیده. ناچار نامه را کف دستم گذاشت و چیزی نگفت‌. نامه را باز کردم؛ هر خطش را که میخواندم تازه متوجه چاهی که برایم در نظر گرفته شده بود؛ می شدم. نوشته شده بود که ، راهی برای مشکلی که پیش آمده پیدا کن . خسرو خان بد کسی است . آن زنانی که آزاد شدند اول به دلیل کمبود غذا بود و بعد اینکه پولی که از فروششان بدست می آمد کم بود و به خطرش نمی ارزید اما اگه این دختر بیچاره به دستش برسد اگر برای خودش برش ندارد حتما می فروشتش. نامه از دستم افتاد، حاج آقا نوری به سمتم آمد و گفت: -چرا رنگتون پرید؟ زبانم مثل چوب خشکی ته حلقم افتاده بود و تکان نمی خورد. دید که چیزی نمی گویم ؛نامه را برداشت و به سمت سید مهراد رفت . آنها هم مشغول خواندن شدن. از جا بلند شدم و خواستم به طرف در بروم که سید مهراد جلویم سبز شد. دست هایش را مقابلم گرفته بود و گفت: -نمیزارم برید. -برید اون طرف تا خودم رو نکشتم. -میخواید چیکار کنین؟ -میرم در بزنم تا من رو بکشن از این ننگ که بد تر نیست . حاضرم بمیرم! -خواهش می کنم برگردین. -چیه؟ فکر کردی شدی رابین هود ؟ نه آقا نمیتونی نجاتم بدی. -قول میدم یه راهی پیدا کنم. -نه -فکر می کنین اونها شما رو میکشن؟ نه اینقدر براشون منفعت دارین که دست بهتون نمی زنن. پاهایم سست شد و ناخودآگاه روی زمین ولو شدم. هق هق ام بلند شد‌. اخر یک دختر تنها که هیچ محرمی در کنارش نبود آن هم در چنین شرایطی چه امیدی داشته باشد؟ چه کسی تکیه گاهش می شود؟ آقای جوادی گفت: -غصه نخورید . آقا سید نمیشه به دوستتون بگید فراریشون بدن؟ سید مهراد دستی به کمدش گرفت و لنگان لنگان به راه افتاد و گفت: -احتمالش کمه اما سعی می کنم بشه ‌. ادامه دارد ... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۴ ❣ شب بود که دوباره دوست سید وارد سوله شد. سید مطلب را بهش گفت اما او به شدت مخالفت کرد و گفت که چند وقت پیش یک دختر فرار کرده، نتوانسته از چنگشان بگریزد که تکه تکه اش می کنند. حاج آقا گفت: -پس یک راه بیشتر نداره. سید گفت: -چی حاجی؟ -باید همسرت بشه . زبانم خشک شد، چه آینده شومی باید بر سر راهم باشد . -اما حاجی راستش من خودم نامزد دارم. -خب ازدواج موقت. خجالت کشیدم از حرف هایشان ، خدا را شکر که آقای جوادی خواب بود وگرنه از خجالت آب می شدم. سید زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: -خودشون نمیخوان . -اینجا دل بخواهی نیست وگرنه لقمه گرگ های بیابون میشه. به حالم گریه ام گرفت‌‌ اما چاره چه بود. سید مهراد به سختی به طرفم آمد و گفت: -ببینید خانم صادقی من خودم نامزد دارم، باور کنین اگه راه دیگه ای بود دریغ نمی کردم اما چه کار کنم؟ بخدا شما هم ناموس من هستین. دلم براتون میسوزه ، توی این دو روز من فهمیدم شما چه دختر با حیای و پاکی هستین. من زن باز نیستم اگه بودم جام اینجا نبود ، توی این کوه و بیابون خطر رو به جون بخرم . دور از آدم ها حتی دور از خانواده و نامزدم. نمیدانم چرا هر موقع که اسم نامزدش را می برد مثل آتش گر می گرفتم . بس است فهمیدم نامزد داری . حرف هایش که تمام شد دوباره با همان درد و سختی برگشت. حاج آقا آمد و گفت: -خانم صادقی به جان تنها دخترم شما هم برای من مثل همون هستید بلکه عزیز تر چون امانت رفیق جوانیم هستید. اما چه کنیم؟ مطمئن باشید خواست خداست . خدا پشتتون هست این هم امتحان زندگیست. خیلی آرام گفتم: -میشه بیشتر فکر کنم؟ -بله حتما . فقط دیر نشه. -ممنون. گوشه ای رفتم تا کمی فکر کنم. حرف های حاج آقا و سید را در ذهنم بالا و پایین می کردم‌. من برای حفظ پاکی ام مجبور بودم با مهراد ازدواج کنم . اخر شب بود که تصمیمم را گرفتم. جواب مثبت ام را به حاج آقا اعلام کردم. حاج آقا به آقای جوادی و سید مهراد گفت . حاج آقا من را صدا زد و گفت: -تو مثل دخترم می مونی، غصه نخور بعد هر سختی آسانی هست. بعد هم روی حصیری نشستم و سید مهراد هم کمی آن طرف ، کنارم نشست. نه مادرم کنارم بود و نه پدرم! نه چادر سفیدی داشتم و نه سفره عقدی! خبری از زیر لفظی نبود ، دراین عقد عروس گلاب و گل نیاورد! عروس تنها غم و غصه آورد . حاج آقا قرانش را به من داد من هم قران را باز کردم و سوره ی نحل آمد دقیقا همان آیه ای که خدا بندگانش را به صبر فرا می دارد. حاج آقا مهریه را از من پرسید و من هم چون در وضعیتی نبودم که به این چیزها فکر کنم تنها یک شاخه گل نرگس و قرآن را خواستم. حاج آقا تنها یکبار از من جواب گرفت . من هم گفتم: -با اجازه امام زمان (عج) و مادر و پدرم بله. بعد هم از سید بله را گرفت ‌. شکلاتی را از جیبش بیرون کشید و به سید داد. سید هم به دو نیمه اس کرد و تکه بزرگش را به من داد. آقای جوادی به ما تبریک گفت و تنها سه نفر بودند که به من تبریک گفتن. حاج آقا گفت: -عقدتون رو یک ماهه خوندم اگه کم بود تمدیدش می کنیم. آقا رحیم هم شاهد مون هستند. اتاق کوچکی توی سوله بود ، خیلی تر و تمیز تر از سوله بود. تخت داشت و چند خرت و پرت دیگر ؛ حاج آقا آن جا را برایمان مرتب کرد. خجالت می کشیدم حتی کنار مهراد باشم چطور میخواستم با او در یک اتاق باشم؟ موقع خواب به اتاق رفتم ، مهراد روی زمین خوابید . چند روزی بود که چادر را از خودم جدا نکرده بودم شک داشتم درش بیاورم یا نه. بالاخره درش آوردم و روسری ام را مرتب کردم و با روسری خوابیدم. آرام تر از شب های قبل خوابم برد. صبح با صدای های عجیب و غریب از خواب پریدم. گوش هایم تیز کردم و متوجه شدم صدای ماشین هاست‌. اطرافم را که نگاه کردم مهراد را دیدم،خواب بود انگار بعد نماز سرجایش خوابش برده. دلم می خواست رویش بیندازم اما بعد منصرف شدم. چادرم را از روی تخت برداشتم، تمیز تر شده بود. انگار کسی چادرم را تمیز کرده بود. خواستم از اتاق خارج شوم که صدای مهراد میخ کوبم کرد. -نیلا خانم! به سویش برگشتم و گفتم: -من نیلا نیستم اقای محترم. -حاج آقا گفتن اسم تون نیلاست. -بله توی شناسنامه اما زهرا صدام می کنن. -احسنت ! -چرا؟ -خیلی ها که اسمشون زهرا و... است خوششون نمیاد و به اسم های دیگه ای صداشون می زنند اما شما... -من بعد تحولم زهرا شدم. -تحول؟ -اره من تا چندماه پیش چادری نبودم. نیلایی که حتی روسری هم سرش نمی کرد شد زهرا! -چطور البته فضولی نباشه. ادامه دارد ... 🦋| |🦋 @sh_hadadian74
ممنون از انرژی مثبت هایی که تا حالا دادید 😍✨ همچنان منتظر پیشبینی هاتون هستیم ☺️👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16104799782245
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
﷽ طبق کتاب شریف مکیال المکارم از آثار دعا برای تعجیل در فرج امام عصر {عجل الله تعالی فرجه الشریف} این است که امام زمان علیه‌السلام برای دعا کننده دعا می کنند 🌹 📚| مکیال المکارم دعا کنیم ... دعا هایمان اثر دارد ...✨ •°| @sh_hadadian74
«مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الّذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟». 🌸امام حسين (ع) : «پروردگارا! آن كه تو را نيافت، چه يافت و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟». (بحار الانوار، ج ۹۵ ص ۲۲۶ ح۳ ) @sh_hadadian74 🌿
[شهادتـ🕊ــ]↓ میان هیئت از محمدحسین و دوستانش خواسته مۍ‌شود ڪه خودشان را به خیابان پاسداران برسانند. محمدحسین با همان عرق عزاۍ خانم زهرا(س) که بر جانش نشسته بود، راهۍ مۍشود و بعد هم ڪه شهادت محمدحسین در نزدیکۍ‌هاۍ اذان صبح اول اسفند ماه رقم می‌خورد. شهادتش داستان ڪربلا را برایم تداعۍ کرد،ابتدا با تفنگ شڪارۍ به محمدحسین شلیڪ مۍکنند ، بعد با همان تفنگ به سر و صورتش مۍ‌زنند. بعد ڪه محمدحسین دست تنها مۍ‌ماند با قمه و هر چه در دست داشتند به جانش می‌افتند و در آخر هم با خودرو از روۍ بچه‌ام رد مۍ‌شوند و این ڪار را تڪرار میگۍکنند. اگرچه دراویش وحشی، اسبۍ براۍ تاختن به جان محمدحسین نداشتند، اما سوار بر خودرو بر بدن چاڪ چاڪش تاختند و شهادت محمدحسین اینگونه غریبانه رقم خورد. @sh_hadadian74 |°•🕊
༻﷽༺ مضمون گواه و روشن کننده عظمت آن است! مخصوصاً وقتی آن چه در سند زیارت از صفوان از امام صادق علیه السلام روایت شده را ملاحظه می کنیم که گفته شده: زیارت عاشورا را بخوان و در خواندن آن استمرار داشته باش، من به خواننده آن چند چیز را تضمین می کنم: 1. زیارت وی پذیرفته می شود. 2. تلاش ایشان مورد سپاس قرار می گیرد. 3. سلام او بدون مانعی به امام علیه السلام می رسد، و حاجت وی از جانب خداوند متعال بر آورده می شود و با دست خالی باز نخواهد گشت. متن زیارت عاشورا 🖤🌿 صوت زیارت عاشورا 🖤🌿 روز هشتم چله به یاد شهید مدافع امنیت حاج محمود چراغی 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۵ ❣ -داستانش طولانیه. -اگه حوصله گفتن دارین سراپا گوشم. -راستش من یک سالی درگیر این ماجرا بودم تا اینکه چهار ماهی میشه چادری شدم. همه چیز از کربلا شروع شد . اسفند سال ۹۶ به کربلا رفتم. یک شب توی عالم خواب مرد سیدی رو دیدم که گفت: زهرا خانم بیا حرم . منتظرت هستم. از خواب که بلند شدم خواستم اعتنا نکنم اما دلم نمیامد اون مرد اینقدر با وقار بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم برای همین ۵ صبح به بین الحرمین رفتم. گوشه ای کز کردم نگاهم به گنبد حرم بود ، با خودم فکر می کردم که چرا باید من رو زهرا صدا بزنند . توی حال خودم بودم که خانم چادری جلو آمد؛ عکس به همراه یک برگه به دستم داد. عکس شهید محمدهادی ذوالفقاری بود. با برگه ای که زیارت عاشورا روی اون نوشته شده بود. بعد از سرج کردن فهمیدم اون شهید قبرستان وادی السلام دفن شده. با اینکه نجف رفته بودیم برگشتم و رفتم وادی السلام ، کمی جلوتر از مزار آیت ا... قاضی ، قبر سفیدی رو دیدم که نام شهید به چشم می خورد. کمی کنارش درد و دل کردم و به او و امام حسین (ع) قول دادم تا نفس دارم چادرم به سرم باشه. بعد هم کلی سختی کشیدم تا دیگران رو قانع کنم من نیلا نیستم. متفکرانه به گوشه ای خیره شده بود. -چه جالب پس خریدنتون‌‌. -نمیدونم، ان شاالله. -شما نمیخواین چیزی از من بدونین؟ -نمیدونم، فکر نکنم‌. -خب پس خودم میگم؛ من مرزبان هستم و کارم حفاظت از مرزهاست . سید مهراد علوی هستم متولد مشهد و بزرگ شده ی همون جا‌. ۲۹ سالمه . -چه جالب که آدم سن شوهرش رو بعد عقد متوجه بشه نه؟ -نمیدونم . حواسم نبود چند تار از موهایم بیرون افتاده بود ، خواستم همان طور بیرون بروم که مهراد صدایم زد. -زهرا -بله -بیا اینجا به طرفش رفتم . با دست زخمی اش موهایم را داخل روسری ام کرد و گفت: -حالا برو. هم خوشحال بودم و هم ناراحت ، نمیخواستم دلم را به کسی ببندم که سهمی از آن ندارم. حاج آقا با دیدنم بلند شد و گفت: -خوبی دخترم؟ -خدارو شکر . ممنون، شما چطورید؟ -به لطف خدا خوبم. -شکر در باز شد و صبحانه ها را آورند. کمی پنیر و نان صبحانه ی ما شد. صبحانه ام را دور از مردان و حتی مهراد خوردم؛ هنوز نمی توانستم اتفاق پیش آمده را باور کنم! ادامه دارد ... 🦋| |🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۶❣ صبحانه را تمام نکرده بودیم که سید را بردند. به اطرافم چشم دوختم تا شاید دریچه ای به بیرون دید داشته باشد اما چیزی نبود. پنجره ها هم شفاف نبودند. خسته از تلاشی بی ثمر به اتاقک رفتم. قرآنی را که حاج آقا به من داده بود را برداشتم و شروع کردم به خواندنش. طولی نکشید که سید مهراد را دوباره آوردند اما این بار با چهره ای خونی و تن رنجور! سراسیمه خودم را بهش رساندم. نمی توانست روی پایش بایستد؛ به بارزویش چنگ انداختم و گرفتمش. اولین باری بود که به او دست می زدم. حاج آقا و آقای جوادی که آمدند از خجالت سرخ شدم و سریع دستش را رها کردم. به اتاقک رفتم و از کیفم لباسم را بیرون کشیدم و لباس را تکه تکه کردم‌. یک تکه را برداشتم و بیرون دویدم. چشمان خوش رنگش، رنگ نجابت به خود گرفته بود. با دیدنش بغض کردم و پارچه را به سمت گرفتم. حاج آقا کمک کرد تا تکیه دهد . نمی توانست دستش را بالا بیاورد و پارچه را از دستم بگیرد. خسته و نیم جان به دیواری بی روح تکیه داده بود. دلم میخواست صورتش را تمیز کنم اما حیا ام مانع شد و پارچه را به حاج آقا دادم. حاج آقا حالش را می پرسید و گفت: - چرا اینقدر شکنجه ات می کنند؟ با صدای که گویا از اعماق چاه در می آمد گفت: - حاجی میخوان باهاشون هم کاری کنم؛ چند روز دیگه بار بزرگ مواد مخدر براشون میاد میخوان به راحتی از مرز تحویل بگیرن و جوونا رو بدبخت کنن. دلم به حالش سوخت خودش را سپر بلا کرده بود تا جوان های مردم آلوده نشوند. نگهبان مهربانی بود برای وطنش، دلسوز و فداکار! اما نتوانستم ببینم چنین درد می کشد برای همین گفتم: -خب همکاری کنین مگه حاج آقا وقتی جون آدم در خطر باشه، نباید همکاری کرد؟ حاج آقا دستی به ریش بورش کشید و گفت: - نمیدونم دخترم . اگه بگم اره از یکطرف بد میشه اگه بگم نه از طرفی دیگه. آقای جوادی که تا آن لحظه تماشاگر بود گفت: - بنظرم همکاری کنین اما به ظاهر. سرفه ای کرد و گفت: -بله درسته. دارم دنبال چاره ای میگردم تا هم شما رو نجات بدم هم نقشه شون رو خراب کنم. همگی در فکر فرو رفتیم. یعنی راهی هست؟ ازشان دور شدم و باز به اتاقی برگشتم که حریم امنم شده بود. کمی که گذشت صدای پایی شنیدم. قامت مهراد در چارچوب در نمایان شد. -اجازه هست بیام داخل؟ - بفرمایید. -کمکم نمی کنی؟ این اولین باری بود که من را با فعل مفرد صدا می زد. هم خوشم آمد هم بدم آمد. مِن و مِنی کردم که گفت: - نمیخواد تو راحت باش. خواست قدمی بردارد که سست شد و پایش لغزید. خودم را بهش رساندم و گرفتمش. وزنش سنگین تر از چیزی بود که تصور می کردم، کمی کمرم درد گرفت اما موفق شدم و به موقع گرفتمش. نگاهمان به هم گره خورد، چشمان زیبایش از نزدیک زیبا تر به نظر می رسید. وقتی متوجه نگاه عمیق اش شدم نگاهم را پس گرفتم . به طرف تخت بردمش که گفت: -تخت برای تو، من روی زمین راحت ترم. اخمی کردم و گفتم: -نخیر . بدنتون حسابی کوفته شده روی تخت باشین بهتره. -شما دکترین؟ ضربان قلبم با نگاهش اوج گرفت. سعی کردم نگاهش را از خودم دور کنم اما او فقط نگاهم می کرد انگار دست بردار نبود. تکرار کرد: -شما دکتری ؟ -بله. -جدا؟ -بله برای تخصص ارتوپدی می خونم. -چه جالب . حرفی برای ادامه ی گفت و گو نداشتم که خودش گفت: -چرا رنگت پریده بود وقتی من رو دیدی که آوردن؟ زبانم را به زور چرخاندم، میخواستم انکار کنم برای همین گفتم: - شما حالتون خوب نبوده فکر کردین رنگم پریده. دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت: -نه . چشمات داره دروغ میگه. -من هیچ وقت دروغ نمی گم. -منم نگفتم تو دروغ گفتی، گفتم چشمات. مطمئن شدم میخواهد سرکارم بگذارد. حرصم گرفته بود و دندان بهم می ساییدم. -میشه من رو با ضمیر مفرد مخاطب صدا نزنید؟ -نه در دلم گفتم چقدر پرو است اما نتوانستم به زبان جاری کنم. -فکر کنم حالتون خوب شده، شما روی تخت بخوابید منم بیرون میرم. همین که از در خواستم رد شوم صدای ناله اش بلند شد و گفت: -یک دقیقه بیا. بعد سریع گفت: - نه یعنی بیاید. به طرفش رفتم و گفتم: -چیه؟ -انگار پام شکسته. نگاه مرموزانه ای بهش انداختم و گفتم: -کجای پاتون؟ ناله ای الکی سر داد و گفت: -مچ پام. ادامه دارد ... 🦋||🦋 @sh_hadadian74