#حدیث
🌿 امام علی علیه السلام :
انسان بزرگوار، هرگز دشنام ندهد
(غررالحكم، حدیث 9478)
@sh_hadadian74 🏴
#نماز❤️
#شهیدانه🥀
روزی برای تحویل یک امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم ؛در راه برگشت صدای اذان آمد.
احمد گفت:(کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم؟)
گفتم:(۲۰دقیقه ی دیگه به شهر میرسیم و همانجا نماز میخوانیم.)
از حرفم خوشش نیومد؛نگاه معنا داری کرد و گفت:
"مطمئن نیستم که تا ۲۰ دقیقه دیگه زنده باشم!و نمیخوام خدا رو در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم.دوست دارم نمازم با نماز امام زمان باشد و در همان موقع به سوی خدا برود."
شھیداحمدمشلب🌱
@sh_hadadian74
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#هر_پنجشنبه_با_یک_شهید🌸
شهید علی اکبر مکاری فرزند محمدرضا در سال 1337 در شهر سبزوار متولد شد.
تحصیلات ابتدایی را در دبستان آقاخانی با موفقیت به پایان رسانید و پس از گذراندن دوره راهنمایی از دبیرستان دکتر غنی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد.
اوقات فراغت خود را گاهی نیز در مغازه پدر می گذراند. جوانی مؤدب و مهربان بود.
به والدین خود احترام می گذاشت و بدون مشورت با آنها دست به کاری نمی زد. آرام، منضبط و منظم بود.
کمتر عصبانی می شد و در برابر سختی ها و مشکلات صبر و مقاومت داشت.
از دروغ گفتن و غیبت کردن پرهیز می کرد و دیگران را نیز از این کار نهی می کرد. راز کسی را فاش نمی کرد.
در کارهای خیر پیش قدم می شد. بسیار متواضع و فروتن بود و در همه کارها به خدا توکل می نمود. در انجام واجبات و فرائض دینی خصوصاً نماز و روزه دقیق بود. در نمازهای جماعت در مسجد محل شرکت می کرد.
به خواندن قرآن و دعاهای کمیل و توسل علاقه داشت.
به ائمه اطهار (ع) عشق می ورزید و در ماه محرم در مراسم سوگواری و عزاداری حاضر می شد.
کتابخانه مسجد را راه اندازی کرد و جوانان را به حضور در مسجد و مطالعه کتب مذهبی تشویق می کرد.
او در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیمایی های مردمی علیه نظام ستمشاهی شرکت می کرد. اعلامیه و تصاویر حضرت امام را بین مردم توزیع می نمود.
مدافع ارزشهای انقلاب بود و در برابر افراد منحرف و مغرض نسبت به انقلاب اسلامی می ایستاد.
وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در اغلب صحنه های انقلاب حضور داشت.
عضو فعال پایگاه بسیج بود. به روحانیت خصوصاً حضرت امام عشق می ورزید و پیرو ولایت فقیه بود.
آرزو داشت در جبهه های حق علیه باطل در راه دفاع از دین و میهن اسلامی به شهادت برسد.
ایشان در سال 1360 از طریق ارتش جمهوری اسلامی به خدمت سربازی اعزام شد و رزمنده لشکر 77 ثامن الائمه (ع) بود و سرانجام در تاریخ 1361/4/24 مصادف با شب قدر در عملیات رمضان و در سن 24 سالگی در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سینه اش به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
پیکر پاک و مطهر ایشان پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار به خاک سپرده شد.
روحش شاد و راهش پر رهرو🌸
@sh_hadadian74
#ارسالیخادم ✨
ساعاتی پیش امام زاده علی اکبر (ع) چیذر
نائب الزیاره اعضای خوب کانال بودم 🌹
@sh_hadadian74
༻﷽༺
روایت ابن سنان از حضرت امام صادق {علیهالسلام} :
خداوند به خواننده ی #زيـارت_عاشـورا دو چیز عطا میکند
۱- از مردن بد نگاه میدارد
۲- دشمن بر وی غلبه نکند
و از جنون، برص و جذام، خودش و اعقابش مصون باشد
و شیطان نیز بر آنها دست پیدا نکند
📚 الاقبال ف۱۳ و از باب ۱ و کنز مخفی صفحه ۳۲
متن زیارت عاشورا 🖤🌿
صوت زیارت عاشورا 🖤🌿
روز بیستودوم چله به یاد شهید مدافع امنیت مجید شیخی🕊
🌸✨علامه مجلسی فرمودند: #شب_جمعه مشغول مطالعه بودم، به این دعا رسیدم،
بسم الله الرحمن الرحیم، اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها. اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ " بعد یک هفته مجدد خواستم، آنرا بخوانم، که در حالت مکاشفه ندایی شنیدم، از ملائکه که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم
#اعمال_شب_جمعه
علامه قاضی رحمه الله علیه
شب جمعه صد مرتبه #سوره_قدر را بخوانید و هدیه کنید به امام زمان علیه السلام که این عمل در #صفا و #جلاء دادن قلب اثر بسیار زیادی دارد.
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۴۷❣
از فرودگاه تا خانه خیلی راه بود و تمام این مدت من ساکت به اطراف نگاه می کردم.
بالاخره پدر سکوت را شکست و گفت:
-چه خبر بود مشهد؟ شاندیز رفتی؟
همه به کسی که از مشهد می آید زیارت قبول می گویند، از حال و هوای حرم می پرسند حالا پدر من از شاندیز می پرسد!
-خوب بود ... نه نرفتم.
-پس کجا رفتی؟
جای خاصی نرفته بودم، تمام مکان هایی که رفته بودم حرم، بیمارستان، خانه ی مهدیه و یک رستوران بود!
نمی دانستم چه بگویم که عصبانی نشود کمی مِن و مِن کردم و گفتم:
-اممم ... جای خاصی که نرفتم، خونه ی دوستم رفتم ، با سارا بیشتر قدم می زدیم توی خیابونی چیزی...
-همه اش توی هتل بودی؟
-نه اون قدرا هم! بیرونم می رفتیم.
سری تکان داد و تا خانه حرفی بین مان رد و بدل نشد.
به خانه که رسیدم نیما و مادر به استقبالم آمده بودم.
احوال پرسی گرمی کردیم؛ مادر با خنده گفت:
-فسنجون درست کردم، همونی که دوست داشتی!
من از بچگی عاشق فسنجان بودم و هستم. اگر هر روز هم فسنجان بخورم باز هم کم است!
آخ جانی گفتم و به طرف آشپزخانه پا تند کردم.
سر قابلمه را که باز کردم، بوی فسنجان به مشامم خورد. یکهو حالت تهوع گرفتم و به طرف دستشویی دویدم.
مادر هم دنبالم می آمد؛ این حالت تهوع مسخره حالم را گرفته بود.
میخواستم از فسنجان لذت ببرم که بیزار شدم!
در را که باز کردم مادر گفت:
-بمیرم برات ... مسموم شدی؟
-نه مامان جون خوب میشم.
-هزار بار بهتون میگم غذای خونگی بهتره ازون آشغالایی که میخورین کو گوش شنوا ..
بعد کمی سرش را بهم نزدیک کرد و گفت:
- البته تو مجبور بودی . با نیما بودم !
از سیاست مادر خنده ام گرفت .
به طرف اتاق رفتم تا لباس هایم را عوض کنم.
پدر چمدان و ساکم را آورده بود.
بعد هم اتاق را به قصد آشپزخانه ترک کردم.
پشت میز نشستم؛ مادر غذایم را پیش رویم گذاشت.
باز هم حس دقایق پیش را داشتم! به سختی توانستم خودم را کنترل کنم .
غذا را که خوردم، مادر اصرار کرد به اتاق بروم و آسوده شوم.
تشکر کردم، به این استراحت نیاز داشتم.
روی تخت ولو شدم و چشمانم را بستم.
حالم خیلی بهتر شده بود!
قربان نامت یا امام رضا(ع) ...
صدای اذان در گوشم پیچید، کمی این پا و آن پا کردم تا از جایم بلند شوم.
وضو گرفتم و دوباره به اتاق برگشتم.
جا نمازم را پهن کردم، بوی گل یاس توی جا نماز مدهوشم کرد.
به طرف گل دست بردم.
یاس پژمرده مرا به سوی مدینه برد...
کنار یاس علی (ع) ، یاسی که از فراق پدر قدش خمیده شده بود...
یاسی که وجودش را غم فرا گرفته بود اما دلش نمی آمد وجود علی (ع) را هم غم بگیرد.
زنی که مثل کوه، تکیه گاه شوهرش بود؛ اما دشمنان اهل البیت تکیه گاهش را از او گرفتند.
گل یاس را گذاشتم ، چادر رنگی ام را سر کردم و خودم را باری دیگر در آینه نگاه کردم.
بعد از اذان و اقامه نیت کردم.
دلم را دست خودش دادم تا به منزلگاه عشق ببرد.
سوره ی حمد برایم زیبا ترین سوره بود، فکر میکنم کل قرآن را می شود در آن خلاصه کرد.
هم به آخرت اشاره می کند؛ هم به حمد و ستایش خداوند و هم بزرگی اش را به رخ می کشد.
از زبان بنده ای دلبری می کند " تنها تو را می پرستیم و تنها از تو کمک می خواهیم"
چه از این بالا تر برای یک انسان که تنها او را بپرستد و او را حامی خود ببیند ، در این صورت به شرک و خودپسندگی گرفتار نمی شود.
وحدت در این آیه موج می زند! همه به دنبال یک هدف.
اصلا یک آیه چقدر پر معناست...
چه کسی جز او می تواند چنین نویسنده ای باشد که تا سالیان سال کتابش پر مخاطب و به روز بماند؟
"ما را به راه راست هدایت فرما"
بزرگترین خواسته ی بنده اش را بازگو می کند که بندگانش یادشان نرود ، هیچ راهی جز راه خدا و دوستانش نیست.
تا آخر نماز به معنای دقت می کردم و قند در دلم آب می شد که همچین خدایی را می پرستم.
بعد از نماز کتاب ادعیه را برداشتم و زیارت عاشورا را از دل دعاهای دیگر بیرون کشیدم.
شروع کردم به خواندنش...
اشک روی کتاب می چکد.
موقع سلام دادن رو به دیار عاشقان می ایستم و دست بر سینه می گذارم .
"السلام علی الحسین و..."
یعنی قسمتم می شود بار دیگر حرمت را ببینم؟
آقا جان رویای هر شبم کربلاست ...
آخر رسم عاشقی این است؟ نظری کن به ما پدر مهربان ...
به سجده می روم و سر از مُهر بر می دارم.
اشک هایم را با گوشه ی چادر پاک می کنم .
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۴۸❣
هوا تاریک است ...
کمی سرم درد می کرد، به آشپزخانه رفتم و مسکن را به همراه آب خوردم.
به اتاق برگشتم، خوابم می آمد. با اینکه تازه از خواب بلند شده بودم.
تازگی ها خیلی خواب آلود شده بودم، من هیچ وقت اینطور نبودم.
فکر می کردم اثرات دارو است.
سرم را روی بالشت نگذاشته بودم خوابم برد!
صدای زنگ گوشی کلافه ام کرد.
به سختی از روی میز برداشتمش.
مزاحم همیشگی بود! سارا!
-الو مزاحم خانم.
-سلامت کو بچه؟
-خواب بودم، آه بیدارم کردی.
-یه ساعت قبلم که خواب بودی.
-تو از کجا میدونی؟
-مامانت گوشی تو برداشت .
-آها ... خب کارت چیه؟
-هیچی.
-الکی منو بیدار کردی؟
خندید و گفت:
-آره
-مرض ! بی مزه.
بعد هم تماس را قطع کردم و گوشی ام را روی سایلنت گذاشتم.
بالشتم را کمی این ور و آن ور کردم و دوباره خوابیدم.
این بار با صدای مادر از خواب پریدم.
-بیا شام...
ظهر درست و حسابی غذا نخورده بودم و شکمم قار و قور می کرد.
از جا بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
شام نیمرو بود! یعنی من شکم گرسنه ام را با نیمرو پر کنم؟
بوی نیمرو تند در از سر موقع بود.
بی اختیار عق و به طرف دستشویی دویدم.
مادر نگرانم شد و برایم آب آورد.
به زور مجبورم کرد که به دکتر برویم.
لباس هایم را پوشیدم و با تاکسی به بیمارستان رفتیم.
آن شب پدر و نیما هم نبودند.
به بیمارستان که رسیدیم به طرف اورژانس رفتیم.
دکتر معاینه ام کرد و گفت یک آزمایش بدهم.
آزمایش را که دادم فردا باید جوابش را می گرفتم؛ دکتر هم چند دارویی برایم داد.
مادر به داروخانه رفت تا دارو ها را تهیه کند.
من هم کنار خیابان منتظرش بودم.
طولی نکشید که آمد. دربست گرفتیم و به خانه برگشتیم.
مادر دارو ها را به من داد.
چند تایشان را خوردم و به سوی اتاق رفتم.
لباس هایم را پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
خوابم نمی برد، سر جایم شروع کردم به ذکر گفتن .
بالاخره خوابم برد.
صبح برای اذان صبح بیدار شدم و نمازم را خواندم.
بعد از نماز خواب شیرینی به سراغم آمد.
به سارا پیام دادم ساعت اول کلاس داری؟
ساعت هفت بود که جوابم را با "نه" جواب داد.
به او گفتم که آزمایش دادم و باید برم دنبالش او هم گفت همراهم می آید.
ماشین نیما را قرض گرفتم و ساعت ۸ به دنبال سارا رفتم.
ماشینش خراب شده بود.
به آزمایشگاه رفتیم و جواب آزمایش را گرفتیم و به طرف اتاق دکتر به راه افتادیم.
بعد از چند نفر نوبتمان شد و وارد شدیم.
دکتر جواب را از دستم گرفت و نگاهی بهش انداخت.
کمی توی فکر رفت و گفت:
-پس حدس دیشبم درست بود.
پرسیدم :
-چی شده ؟
-تبریک میگم شما حامله اید.
هنگ کردم! مثل مجسمه ای بی حرکت شدم.
سارا با صدای لرزانی گفت:
-مطمئن هستین؟
-بله . ولی بهتره به متخصص هم نشون بدین.
حرف های بعد دکتر را نشنیدم . در حال خودم فرو رفتم .
سارا دستم را گرفت و کمک کرد بلند شدم.
با دکتر خداحافظی کرد و مرا کشان کشان با خود برد.
-زهرا ...
جوابم فقط سکوت بود و سکوت...
-اشکال نداره ... میشه سقطش کرد.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۴۹❣
تنها راه نجاتم را در نابود کردن این بچه می دانستم.
آخر چه کاری بود؟ این چه بلایی بود؟
سارا همانجا با دختر خاله اش تماس گرفت و از او خواست برایمان وقت بگیرد.
به اصرار سارا به متخصص هم رفتیم.
خانم شکرانی متخصص زنان بود ، برایمان سنوگرافی نوشت.
روی تخت دراز کشیدم تا معاینه ام کند.
خانم دکتر گفت:
-یک ماهشه تقریبا...
سارا گفت:
-خانم دکتر این بچه ناخواسته بوده میشه سقطش کرد؟
-چی بگم والا ... اون بچه موجود زندس . حق حیات داره؛ ببینین اگه واقعا کارتون سخته انجامش بدین.
-ما وقت گرفتیم...
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:
-نمیدونم.
دکتر قدری دیگر حرف زد .
بعد هم بیرون آمدیم، همان موقع دختر خاله ی سارا زنگ زد و گفت فردا ساعت ۵ بعد از ظهر نوبت گرفته.
نمی دانستم کار درستی است یا غلط؟
اما این بچه مایه آبروریزی ام بود! اگر کسی میفهمید چه؟
مادد و پدر در موردم چه فکری میکنند؟
آن روز به دانشگاه نرفتم . سارا را به دانشگاه رساندم و خودم به خانه بازگشتم.
مادد از زود آمدنم تعجب کرد . به او گفتم جواب آزمایش همان مسمومیت است ، دکتر گفته استراحت کنم برای همین نرفته ام.
از هیاهوی اطرافم به تنهایی پناه بردم.
روی تخت خودم را مچاله کردم و غرق در فکر شدم.
مادر بعد از در زدن وارد شد. لبخند دندان نمایی میزد و پیش می آمد.
این طور وقت ها حتما خواسته دارد!
صدایش را مهربان میکند و می گوید:
-نیلا ... دخترم بزرگ شدی دیگه؛ الان شوهر نکنی کی میخوای شوهر کنی؟ من همسن تو بودم تو و نیما رو داشتم.
هوفی از روی بی حوصلگی کشیدم ، باز هم بحث همیشگی، از ازدواج شروع می شود و با عرفان تمام می شود.
-مامان جان درسمو بخونم بعد...
-این بهونه ها مال دخترای ۱۷ و ۱۸ سالس نه برای تو! آقا عرفان زنگ زده بود، باور کن عاشقته ...
پوزخندی زدم و گفتم:
-مامان جان این پولدارا یه روده ی راست تو شکمشون نیست . این عرفان هم صبح عاشق میشه شب یادش میره.
-نه دخترم.. من فرق عشقو با هوسو میدونم دیگه، باور کن اگه بله رو بگی نونت تو روغنه . بگم بیان؟
با این وضعیتی که داشتم ، بچه ی سرزده آمدنشان جز آبروریزی چیزی نبود.
غریدم:
-نه مامان جان ...
مادر لحنش را تند کرد و گفت:
- دخترمیدونی چی شده؟ نسرین خانم اومده بهم میگه یه پسره زن مرده دخترتون رو میخواد . از بس موندی فکر می کنن خواستگار نداری.
پس برای همین بود که یک هفته مهمانی خانم های محل را شرکت نکرده بود! بگو با نسرین خانم قهر بوده!
کمی حرفش را در ذهنم مزه مزه کردم و گفتم:
- بیخیال حرف مردم...
-ما آبرو داریم این حرفا چیه؟
آبرو .. آبرو ...
تنها ترس آن روز هایم همان آبرو بود! آبرویی که به یک تار مو بند بود. پدر و مادر خیلی روی این مورد حساس بودند اگر متوجه این بچه می شدند من را می کشتند.
از فکر و خیال کلافه شدم . راهی برای دست به سر کردن مادر پیدا کردم و گفتم:
-مامان خستم بعدا حرف می زنیم. مریضم بخدا...
مادر ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت.
دل و دماغ خوردن هم نداشتم، از خوراک افتاده بودم.
مادر هم به حساب مریضی ام می گذاشت.
شب بود...
مثل همیشه در تخت خواب فرو رفتم. به خاطر استرس و سختی که کشیده بودم دیر خوابم برد اما بالاخره خوابیدم.
مرد نورانی به همراه بچه ای به طرفم می آمد.
دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
- تبریک میگم زهرا خانم ... پسری از ذریه پیامبر بهت عطا شده، مبادا در حقش کوتاهی کنی! از امانت زهرا به خوبی نگهداری کن که این بچه به تو مرتبه میده . اسمش رو هم مهدی بزار که مولایش مهدیست.
صورت بچه مشخص نبود . تا خواستم بغلش کنم رفت!
از خواب پریدم؛ عرق سردی روی پیشانی ام نقش بسته بود.
دستی به شکمم کشیدم و گفتم:
-تو امانت زهرایی؟
کوچولو پس تو پسری...
آقا سید مهدی چطوری؟
لیوان آب بالای سرم را برداشتم و قورت قورت ازش نوشیدم.
ساعت را که نگاهش کرد ، دیدم نزدیکی های اذان است.
وضو گرفتم تا چند رکعتی نماز شب بخوانم.
جا نماز سبزم را پهن کردم ، چادرم را سر کردم.
وقت زیادی نبود برای همین توانستم نماز وتر و شفع را بخوانم.
بعد از نماز سرم را بلند کردم و به خدا گفتم:
-خدایا مرسی که امانت زهرا رو به دست من دادی .. مطمئن باش مراقبش هستم. ببخش که آبروریزی دونستم این نعمت رو ...
بعد هم سجده ی شکر به جا آوردم.
همان موقع از گوشی ام اذان صبح پخش شد.
اذان و اقامه را گفتم و نمازم را خواندم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74