❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۵ ❣
-داستانش طولانیه.
-اگه حوصله گفتن دارین سراپا گوشم.
-راستش من یک سالی درگیر این ماجرا بودم تا اینکه چهار ماهی میشه چادری شدم. همه چیز از کربلا شروع شد . اسفند سال ۹۶ به کربلا رفتم. یک شب توی عالم خواب مرد سیدی رو دیدم که گفت: زهرا خانم بیا حرم . منتظرت هستم.
از خواب که بلند شدم خواستم اعتنا نکنم اما دلم نمیامد اون مرد اینقدر با وقار بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم برای همین ۵ صبح به بین الحرمین رفتم.
گوشه ای کز کردم نگاهم به گنبد حرم بود ، با خودم فکر می کردم که چرا باید من رو زهرا صدا بزنند . توی حال خودم بودم که خانم چادری جلو آمد؛ عکس به همراه یک برگه به دستم داد.
عکس شهید محمدهادی ذوالفقاری بود.
با برگه ای که زیارت عاشورا روی اون نوشته شده بود.
بعد از سرج کردن فهمیدم اون شهید قبرستان وادی السلام دفن شده.
با اینکه نجف رفته بودیم برگشتم و رفتم وادی السلام ، کمی جلوتر از مزار آیت ا... قاضی ، قبر سفیدی رو دیدم که نام شهید به چشم می خورد.
کمی کنارش درد و دل کردم و به او و امام حسین (ع) قول دادم تا نفس دارم چادرم به سرم باشه. بعد هم کلی سختی کشیدم تا دیگران رو قانع کنم من نیلا نیستم.
متفکرانه به گوشه ای خیره شده بود.
-چه جالب پس خریدنتون.
-نمیدونم، ان شاالله.
-شما نمیخواین چیزی از من بدونین؟
-نمیدونم، فکر نکنم.
-خب پس خودم میگم؛ من مرزبان هستم و کارم حفاظت از مرزهاست . سید مهراد علوی هستم متولد مشهد و بزرگ شده ی همون جا. ۲۹ سالمه .
-چه جالب که آدم سن شوهرش رو بعد عقد متوجه بشه نه؟
-نمیدونم .
حواسم نبود چند تار از موهایم بیرون افتاده بود ، خواستم همان طور بیرون بروم که مهراد صدایم زد.
-زهرا
-بله
-بیا اینجا
به طرفش رفتم . با دست زخمی اش موهایم را داخل روسری ام کرد و گفت:
-حالا برو.
هم خوشحال بودم و هم ناراحت ، نمیخواستم دلم را به کسی ببندم که سهمی از آن ندارم.
حاج آقا با دیدنم بلند شد و گفت:
-خوبی دخترم؟
-خدارو شکر . ممنون، شما چطورید؟
-به لطف خدا خوبم.
-شکر
در باز شد و صبحانه ها را آورند.
کمی پنیر و نان صبحانه ی ما شد.
صبحانه ام را دور از مردان و حتی مهراد خوردم؛ هنوز نمی توانستم اتفاق پیش آمده را باور کنم!
ادامه دارد ...
🦋| #نویسنده_مبینا_ر |🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۶❣
صبحانه را تمام نکرده بودیم که سید را بردند.
به اطرافم چشم دوختم تا شاید دریچه ای به بیرون دید داشته باشد اما چیزی نبود.
پنجره ها هم شفاف نبودند.
خسته از تلاشی بی ثمر به اتاقک رفتم.
قرآنی را که حاج آقا به من داده بود را برداشتم و شروع کردم به خواندنش.
طولی نکشید که سید مهراد را دوباره آوردند اما این بار با چهره ای خونی و تن رنجور!
سراسیمه خودم را بهش رساندم.
نمی توانست روی پایش بایستد؛ به بارزویش چنگ انداختم و گرفتمش.
اولین باری بود که به او دست می زدم.
حاج آقا و آقای جوادی که آمدند از خجالت سرخ شدم و سریع دستش را رها کردم.
به اتاقک رفتم و از کیفم لباسم را بیرون کشیدم و لباس را تکه تکه کردم.
یک تکه را برداشتم و بیرون دویدم.
چشمان خوش رنگش، رنگ نجابت به خود گرفته بود.
با دیدنش بغض کردم و پارچه را به سمت گرفتم.
حاج آقا کمک کرد تا تکیه دهد .
نمی توانست دستش را بالا بیاورد و پارچه را از دستم بگیرد.
خسته و نیم جان به دیواری بی روح تکیه داده بود.
دلم میخواست صورتش را تمیز کنم اما حیا ام مانع شد و پارچه را به حاج آقا دادم.
حاج آقا حالش را می پرسید و گفت:
- چرا اینقدر شکنجه ات می کنند؟
با صدای که گویا از اعماق چاه در می آمد گفت:
- حاجی میخوان باهاشون هم کاری کنم؛ چند روز دیگه بار بزرگ مواد مخدر براشون میاد میخوان به راحتی از مرز تحویل بگیرن و جوونا رو بدبخت کنن.
دلم به حالش سوخت خودش را سپر بلا کرده بود تا جوان های مردم آلوده نشوند.
نگهبان مهربانی بود برای وطنش، دلسوز و فداکار!
اما نتوانستم ببینم چنین درد می کشد برای همین گفتم:
-خب همکاری کنین مگه حاج آقا وقتی جون آدم در خطر باشه، نباید همکاری کرد؟
حاج آقا دستی به ریش بورش کشید و گفت:
- نمیدونم دخترم . اگه بگم اره از یکطرف بد میشه اگه بگم نه از طرفی دیگه.
آقای جوادی که تا آن لحظه تماشاگر بود گفت:
- بنظرم همکاری کنین اما به ظاهر.
سرفه ای کرد و گفت:
-بله درسته. دارم دنبال چاره ای میگردم تا هم شما رو نجات بدم هم نقشه شون رو خراب کنم.
همگی در فکر فرو رفتیم.
یعنی راهی هست؟
ازشان دور شدم و باز به اتاقی برگشتم که حریم امنم شده بود.
کمی که گذشت صدای پایی شنیدم.
قامت مهراد در چارچوب در نمایان شد.
-اجازه هست بیام داخل؟
- بفرمایید.
-کمکم نمی کنی؟
این اولین باری بود که من را با فعل مفرد صدا می زد.
هم خوشم آمد هم بدم آمد.
مِن و مِنی کردم که گفت:
- نمیخواد تو راحت باش.
خواست قدمی بردارد که سست شد و پایش لغزید.
خودم را بهش رساندم و گرفتمش.
وزنش سنگین تر از چیزی بود که تصور می کردم، کمی کمرم درد گرفت اما موفق شدم و به موقع گرفتمش.
نگاهمان به هم گره خورد، چشمان زیبایش از نزدیک زیبا تر به نظر می رسید.
وقتی متوجه نگاه عمیق اش شدم نگاهم را پس گرفتم .
به طرف تخت بردمش که گفت:
-تخت برای تو، من روی زمین راحت ترم.
اخمی کردم و گفتم:
-نخیر . بدنتون حسابی کوفته شده روی تخت باشین بهتره.
-شما دکترین؟
ضربان قلبم با نگاهش اوج گرفت.
سعی کردم نگاهش را از خودم دور کنم اما او فقط نگاهم می کرد انگار دست بردار نبود.
تکرار کرد:
-شما دکتری ؟
-بله.
-جدا؟
-بله برای تخصص ارتوپدی می خونم.
-چه جالب .
حرفی برای ادامه ی گفت و گو نداشتم که خودش گفت:
-چرا رنگت پریده بود وقتی من رو دیدی که آوردن؟
زبانم را به زور چرخاندم، میخواستم انکار کنم برای همین گفتم:
- شما حالتون خوب نبوده فکر کردین رنگم پریده.
دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
-نه . چشمات داره دروغ میگه.
-من هیچ وقت دروغ نمی گم.
-منم نگفتم تو دروغ گفتی، گفتم چشمات.
مطمئن شدم میخواهد سرکارم بگذارد. حرصم گرفته بود و دندان بهم می ساییدم.
-میشه من رو با ضمیر مفرد مخاطب صدا نزنید؟
-نه
در دلم گفتم چقدر پرو است اما نتوانستم به زبان جاری کنم.
-فکر کنم حالتون خوب شده، شما روی تخت بخوابید منم بیرون میرم.
همین که از در خواستم رد شوم صدای ناله اش بلند شد و گفت:
-یک دقیقه بیا.
بعد سریع گفت:
- نه یعنی بیاید.
به طرفش رفتم و گفتم:
-چیه؟
-انگار پام شکسته.
نگاه مرموزانه ای بهش انداختم و گفتم:
-کجای پاتون؟
ناله ای الکی سر داد و گفت:
-مچ پام.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
امروز حتماً پیش بینی تون رو بگید ✨
ان شاء الله فردا ساعت ۱۹ پیام هاتون در کانال گذاشته میشه ☺️🌹
https://harfeto.timefriend.net/16104799782245
راستی اگر شما جای سید مهراد بودید چی کار میکردید ؟! 😓
حتما بهمون بگید ☝️🏻
#ارسالیخادم ✨
بر سر مزار آسمانی برادر شهیدمان دعاگوی همه ی اعضای خوب کانال بودم 🌹
@sh_hadadian74
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•
#نماز❤️
نماز اولین سؤال روز قیامت🔥
در حدیثی از امام صادق (علیهالسّلام) میخوانیم:
« إنّ أوَّلَ ما يُحاسَبُ بهِ العَبدُ الصَّلاةُ ، فإن قُبِلَت قُبِلَ ما سِواها»
نخستین چیزی كه در قیامت از بندگان حساب می شود نماز است اگر مقبول افتاد سائر اعمالشان قبول می شود، و اگر مردود شد سایر اعمال نیز مردود میشود»!
شاید دلیل این سخن آن باشد كه نماز رمز ارتباط خلق و خالق است، اگر به طور صحیح انجام گردد قصد قربت و اخلاص كه وسیله قبولی سائر اعمال است در او زنده میشود، و گرنه بقیه اعمال او مشوب و آلوده می گردد و از درجه اعتبار ساقط میشود.
@sh_hadadian74
11.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_اعضا
#شهیده_زینب_کمایی ✨
نه با تیر...
نه با چاقو...
بلکه با چادرش......💔
شهیـده بزرگوار زینب کمایی🥀
@sh_hadadian74
༻﷽༺
سرّ این که سفارش کرده اند هر روز #زيـارت_عاشـورا بخوانید و نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) تولّی داشته و بر آنان صلوات و درود بفرستید و از دشمنانشان تبرّی بجویید، برای آن است که طرز فکر معاندان ایشان منفور شود !
وگرنه هم اکنون سخن از معاویه و یزید نیست تا آنها را لعنت کنیم. نام و یاد آنها رخت بربسته و قبرشان نیز زباله دانی بیش نیست.
الآن سخن از فکر و راه یزید و یزیدیان عصر است
📚 کتاب حماسه و عرفان، آیت الله جوادی آملی
متن زیارت عاشورا 🖤🌿
صوت زیارت عاشورا 🖤🌿
روز نهم چله به یاد شهید مدافع امنیت حاج حسینعلی پورابراهیمی🕊