eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
772 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۴۵❣ نگاه متعجبم را مهمان صورتش کردم که ادامه داد: -دلیل اومدنم فقط و فقط دیدنت بود که خدارو شکر انجام شد. ان شاالله که بتونم تو رو برای خودم داشته باشم . میخوام فقط برای خودم باشی. نگاهش را به طرف دیگری چرخاند و گفت: -دلم برات تنگ شده بود اما تو انگار زیاد خوشحال نشدی. او از حال من بی خبر بود ، نمیدانست در این چند وقت چه بلایی سر دلم آمده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. وقتی دید حرفی نمیزنم گفت: -بایدم از دستم دلخور باشی . حق داری، اما دله چیکارش کنم؟ بخدا دفعه اولمه توی این حس لعنتی دست و پا میزنم وگرنه کل دنیای من وظیفه و نظم و کارم بوده. -نه مسئله این نیست . من و شما دیگه محرم نیستیم؛ شما هم با این شرایطتون فکر نکنم بتونین با من ازدواج کنین. اصرار مادرتون و حرفشون رو نمیتونین زمین بذارین پس بیخیال بشید. هر کسی بره یه سمت. حرف زدن من و شما هم جز گناه چیزی نیست . سخته جدایی اما شدنی هست . -مثل کوه یخ میمونی. قول میدی تا وقتی که شرایط رو درست نکردم به کسی بله رو نگی؟ از صداقتش و غیرتش خوشم آمد اما گفتم: -مطمئن نیستم،فعلا تقدیر مون اینه ‌. ان شاالله هر چی خیره اتفاق بیوفته‌. انگار سطل آبی روی آتش قلبم خالی شد! اما بیشتر گر گرفت. ولی خب واقعا باید تکلیف مان معلوم می شد و تا وقتی بقیه رضایت ندادن این وصلت صورت نمی گرفت. اگر من قول می دادم او نهایت تلاشش را نمی کرد و خیالش از بابت من جمع بود. سرم را از دستش کشید. خون از دستش می چکید . عصبانی شدم و گفتم: -دیونه شدی؟ دستتو چیکار داری؟ چند دستمال کاغذی آوردم و روی زخمش گذاشتم. سوزن سرم که در رگش بود خدا را شکر از رگ در آمده بود ولی دستش را خراشیده بود. حجم خون زیاد بود برای همین مجبور شدم پانسمانش کنم. سارا لیوان آبی برایش آورد ولی او نخورد و گفت: -دلم آتیش گرفته آب برای خوردن چیه؟ کاش یه آبی پیدا بشه که روی دلم بریزم تا آروم بشه. فهمیدم منظورش منم. خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. مهراد با همان لباس ها از در بیرون زد. سارا دنبالش کرد و گفت بماند اما او رفت. از پنجره نگاهشان کردم. بیرون هتل بودند و مهراد با گوشی سارا صحبت می کرد. چند دقیقه بعد ماشینی آمد. مرد جوانی پیاده شد و دست مهراد را گرفت و به طرف ماشین برد. مهراد نگاهی به من انداخت و با کار او مرد جوان هم سرش را بالا آورد. شناختمش! او عرشیا بود‌. نگاه آخر مهراد هنوز توی ذهنم هک شده. نگاهی از روی دلخوری همراه با مهربانی! پنجره را کشیدم تا رفتنش را تماشا نکنم. چشمانم را بستم و به دیوار تکیه دادم. دستم را به پرده گرفتم و آرام آرام روی زمین ولو شدم. دوباره بغض! دوباره اشک! دوباره حس پشیمانی! دوباره عذاب وجدان لعنتی! خسته شدم ‌‌! خسته ام از قرص آرامبخشی که هیچ آرامشی به آدم نمی دهد . خسته ام از دل شکستن ! از کل دنیا خسته ام. فریادی در سکوت اتاق می کشم. از خدا کمک می خواهم تا صبر بدهد. سارا بالا آمد. او هم از دستم دلخور بود. -چرا اینجوری کردی؟ زهرا دردت چیه؟ نگو که دلت برای اون دختره میسوزه که مثلا عاشق مهراده؟ چشمانم می سوخت . با صدای خفه ای گفتم: -سارا من بهش نه نگفتم . اون باید تکلیف همه رو مشخص کنه بعد اسم رو من بزاره. -خب چرا خیالشو راحت نکردی که با خاطره آسوده بره و تلاش کنه؟ -چون اون وقت خیالش راحت میشه. تلاشش به اندازه ی الان نیست . این به نفع خودمونه ، زود تر کارا پیش میره‌. سارا دستی به موهای بلندش کشید و گفت: -باشه . -راستی بلیت تهرانو بگیر . بریم‌. فردا یک شنبه استا‌! -عه آره... -بابام میگه با هواپیما بیا . خنده ی کوتاهی کرد و گفت: - پولش چی؟ -بابام میده. - نه شوخی کردم . دارم خودم. ادامه دارد..‌. 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۴۶❣ سارا به طرف لپ تاپش رفت و روشنش کرد. تا ویندوزش بالا بیاید من هم رفتم چیزی بخورم . دلم بدجور ضعف کرده بود و استرس کشیده بودم. سارا بعد از کلی گشتن دو بلیت پیدا کرد و کار هایش را انجام داد. فردا ساعت نه صبح پرواز داشتیم به طرف تهران... دلم میخواست با او زیر یک آسمان هم نفس باشم اما به مادر و پدر قول داده بودم یک شنبه برگردم! شب به همراه مهدیه و سارا به رستورانی رفتیم. مهدیه اصرار داشت باز هم بمانیم اما فرصتی نداشتیم. دلداری اش دادم و تشویقش کردم به قضیه دایی اش پر قدرت ادامه دهد و به خدا توکل کند که توکل در کارها مُهر پایانی است که خدا بر سرنوشت بندگانش می زند. از رستوران بیرون آمدیم و مهدیه را در آغوش گرفتم و خداحافظی کردیم. فاصله ی رستوران تا خانه ی مهدیه زیاد بود اگر میخواست ما را برساند آن هم در ترافیک اطراف حرم به گمانم تا صبح هم نمی رسید! سوار تاکسی شدیم و یک راست به هتل رفتیم. وسایلمان را جمع کردیم تا صبح بعد از صبحانه برویم. با تابش خورشید و ورود نورش به اتاق، گرمی آغاز یک روز دیگر را حس کردم. مانتوی آبی کاربنی به همراه نقوش سنتی ام را پوشیدم و یک روسری که تقریبا با آن هم خوانی داشت . روسری را هم لبنانی بستم به همراه یک گیره ی خیلی ساده... سارا هم وقتی من حاضر شدم، آماده بود. از در و دیوار اتاق خداحافظی می کرد ! بالاخره بعد از خداحافظی گرمش با تک تک وسایل اتاق راضی شد چمدانش را بردارد. ساعت را که نگاه کردم، رنگ از رخسارم پرید! ساعت شش و نیم بود! اگر قرار بود صبحانه بخوریم خیلی دیر می شد. بنابراین به سختی سارا را راضی کردم؛ یک امروز قید شکمش را بزند تا به مقصدمان برسیم. در راه برای هر دویمان کیک و آبمیوه گرفتم تا ضعف نکنیم. بعد هم یک دربست که ما را به فرودگاه برساند. ساعت حوالی هفت و نیم بود که به مشقت فراوان موفق شدیم به فرودگاه رسیدیم. کارهای مربوط به پرواز را انجام دادیم . هواپیما یک ساعتی با تاخیر به پرواز درآمد . صبحانه ی مختصری برایمان آوردند؛ سارا با ولع غذا میخورد طوری که انگار چندسالی است غذا نخورده! من میلی به غذا نداشتم . دنبال غذایی برای روحم بودم تا روحم آرامش بگیرد. یاد حرف های مهدیه افتادم؛ زمانی که از دست خانواده ام کلافه بودم و همه مرا مسخره می کردند ؛او می گفت که قرآن بخوانم. در واقع آشنا شدن من با قرآن از همان جا شروع شد! ِآن زمان ما در خانه قرآن نداشتیم تنها کسی هم که قرآن می خواند مادرم بود که آن هم در نماز می خواند و باید این را هم اضافه کنم، از بس تند می خواند من تنها بسم الله هر دو سوره را فقط میشنیدم. بعد ها مهدیه قرآنی را به من هدیه داد . قرآن صورتی و جمع و جور که همه جا همراهم بود. نگاهی به کیفم انداختم تا قرآن را پیدا کنم. بعد از اکتشافی طولانی پیدایش کردم . اتفاقی بازش کردم که سوره ی نسا آمد. برایم خیلی جالب بود! خیلی ها که فکر میکنن دین از زندگی جداست طبق این سوره سخت در اشتباه هستند. خدا به فکر دنیا ما هست که قانون ارث بر اساس یک روش طبیعى و عادلانه، قوانین مربوط به ازدواج و برنامه هایى براى حفظ عفت عمومى و قوانین کلى براى حفظ اموال عمومى را در قرآن بیان کرده. دو صفحه را به همراه معنایش خواندم. آرامش مجانی را در دسترس داریم و سراغ خیلی چیزها مثل مواد مخدر و انواع قرص می رویم. چرا من باید قرص آرامبخش بخورم وقتی که قرآن دارم‌؟ چرا باید نا امید بشم وقتی خدا بالای سرم است؟ خدا از سر معصیتم بگذرد که عشقی را جایگزینش کردم و غرق در آن شدم که آرامش حقیقی را ترک کردم. سارا خواب بود، برای همین خیلی راحت با خودم کلنجار می رفتم و آرام آرام اشک می ریختم. من باید توبه می کردم از این گناه، چه کسی بهتر است از اباعبدالله که او را واسطه قرار دهم؟ همان جا نذر کردم چله ی زیارت عاشورا را بگیرم تا عذاب وجدانم از بین برود. ان شاالله که خدا مرا ببخشد به آبروی امام حسین (ع) ... دو ساعت بعد در تهران بودیم. به بابا پیامک دادم تا دنبالم بیاید؛ ساک ها را که تحویل گرفتیم به طرف در خروجی رفتیم. پدر از دور برایم دست تکان داد؛ با لبخند به طرفش رفتم. آغوش پدرانه اش را برایم گشود. غرق در مهربانی اش شدم؛ گفتم که دلم برایش تنگ شده ... دل او هم دست کمی از من نداشت اما به خاطر سارا چیزی نگفت. خیلی به سارا اصرار کردم با ما بیاید اما قبول نکرد . بیرون که آمدیم مادر و پدر او هم رسیده بودند. بعد از احوال پرسی از هم جدا شدیم . سوار ماشین پدر شدم و به راه افتادیم. هوای تهران کلافه ام کرده بود، نفس راحت برایم آرزو شده بود. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸 اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة ✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ ✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
Dua Ahd - Ali Fani.mp3
21.06M
و ما مدت ها پیش در عالمی دیگر با امام زمانمان بیعت کردیم ...😍 امروز تجدید بیعت کنیم؟ 🖐🏻🍃 🎙| دعای عهد با صدای علی فانی ✨| متن دعای عهد •|🥀 @sh_hadadian74 🥀|•
🌿 امام علی علیه السلام : انسان بزرگوار، هرگز دشنام ندهد (غررالحكم، حدیث 9478) @sh_hadadian74 🏴
❤️ 🥀 روزی برای تحویل یک امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم ؛در راه برگشت صدای اذان آمد. احمد گفت:(کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم؟) گفتم:(۲۰دقیقه ی دیگه به شهر میرسیم و همانجا نماز میخوانیم.) از حرفم خوشش نیومد؛نگاه معنا داری کرد و گفت: "مطمئن نیستم که تا ۲۰ دقیقه دیگه زنده باشم!و نمیخوام خدا رو در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم.دوست دارم نمازم با نماز امام زمان باشد و در همان موقع به سوی خدا برود." شھید‌احمد‌مشلب🌱 @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
🌸 شهید علی اکبر مکاری فرزند محمدرضا در سال 1337 در شهر سبزوار متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در دبستان آقاخانی با موفقیت به پایان رسانید و پس از گذراندن دوره راهنمایی از دبیرستان دکتر غنی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. اوقات فراغت خود را گاهی نیز در مغازه پدر می گذراند. جوانی مؤدب و مهربان بود. به والدین خود احترام می گذاشت و بدون مشورت با آنها دست به کاری نمی زد. آرام، منضبط و منظم بود. کمتر عصبانی می شد و در برابر سختی ها و مشکلات صبر و مقاومت داشت. از دروغ گفتن و غیبت کردن پرهیز می کرد و دیگران را نیز از این کار نهی می کرد. راز کسی را فاش نمی کرد. در کارهای خیر پیش قدم می شد. بسیار متواضع و فروتن بود و در همه کارها به خدا توکل می نمود. در انجام واجبات و فرائض دینی خصوصاً نماز و روزه دقیق بود. در نمازهای جماعت در مسجد محل شرکت می کرد. به خواندن قرآن و دعاهای کمیل و توسل علاقه داشت. به ائمه اطهار (ع) عشق می ورزید و در ماه محرم در مراسم سوگواری و عزاداری حاضر می شد. کتابخانه مسجد را راه اندازی کرد و جوانان را به حضور در مسجد و مطالعه کتب مذهبی تشویق می کرد. او در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیمایی های مردمی علیه نظام ستمشاهی شرکت می کرد. اعلامیه و تصاویر حضرت امام را بین مردم توزیع می نمود. مدافع ارزشهای انقلاب بود و در برابر افراد منحرف و مغرض نسبت به انقلاب اسلامی می ایستاد. وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در اغلب صحنه های انقلاب حضور داشت. عضو فعال پایگاه بسیج بود. به روحانیت خصوصاً حضرت امام عشق می ورزید و پیرو ولایت فقیه بود. آرزو داشت در جبهه های حق علیه باطل در راه دفاع از دین و میهن اسلامی به شهادت برسد. ایشان در سال 1360 از طریق ارتش جمهوری اسلامی به خدمت سربازی اعزام شد و رزمنده لشکر 77 ثامن الائمه (ع) بود و سرانجام در تاریخ 1361/4/24 مصادف با شب قدر در عملیات رمضان و در سن 24 سالگی در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سینه اش به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاک و مطهر ایشان پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار به خاک سپرده شد. روحش شاد و راهش پر رهرو🌸 @sh_hadadian74
✨ ساعاتی پیش امام زاده علی اکبر (ع) چیذر نائب الزیاره اعضای خوب کانال بودم 🌹 @sh_hadadian74
༻﷽༺ روایت ابن سنان از حضرت امام صادق {علیه‌السلام} : خداوند به خواننده ی دو چیز عطا می‌کند ۱- از مردن بد نگاه می‌دارد ۲- دشمن بر وی غلبه نکند و از جنون، برص و جذام، خودش و اعقابش مصون باشد و شیطان نیز بر آن‌ها دست پیدا نکند 📚 الاقبال ف۱۳ و از باب ۱ و کنز مخفی صفحه ۳۲ متن زیارت عاشورا 🖤🌿 صوت زیارت عاشورا 🖤🌿 روز بیست‌ودوم چله به یاد شهید مدافع امنیت مجید شیخی🕊