📞| #حاج_حسین_یکتا:
تلاش همه دشمنان اسلام بر این است که نگذارند
رهبر معظم انقلاب زمینه را برای ظهور امام زمان
(عج) فراهم کنند و وظیفه بچه بسیجی این است
ڪه برای حضرت ولیعصر (عج) دلبرے ڪند.
•°|📲 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۰۷❣
با اکراه گفتم:
-نه آقا مهراد شما برید مادرتون منتظرتون هستن.
سرش را پایین انداخت و دستانش را در جیب هایش فرو برد.
-این چه حرفیه؟ شما امانت پدرتون هستین. من نمیتونم شما رو تنها بزارم.
-زحمتتون میشه.
-هزار بار ما زحمت دادیم حالا یه بارم شما، بعدشم رحمت خدایید این چه حرفیه؟
با وجود اصرار های او جایی برای مخالفت ندیدم و به سمت ماشین به راه افتادیم.
صندلی جلو چند وسیله داشت؛ خواست وسایل ها را پشت بگذارد تا جلو بنشینم اما چون معذب بودم درخواست کردم همان عقب بنشینم.
او هم مثل همیشه به نظرم اهمیت داد و قبول کرد.
آدرس خانه را حفظ بود و برای جلوگیری از تلف شدن وقت از کوچه ها می رفت.
حرف زیادی بین مان رد و بدل نشد جز اطلاعاتی در مورد خواهر و برادر های مهراد، که آن هم خودش تعریف می کرد.
جلوی در خانه نگه داشت. پیاده شد و جلوی من دست بر سینه گذاشت و همه اش دولا و راست می شد.
احترام گذاشتنش مرا چندین برابر شیفته اش کرد.
البته برای شوخی این کار را می کرد. برای بار دوم خواست خم شود آنقدر خم شد که مرد رهگذر را ندید و با سرش به پایین فکش زد.
پیاده روی جلوی خانه مان تنگ بود و دو نفر به سختی رد می شدند. آن مرد هم فکر کرده بود تا وقتی که مهراد سرش را بالا بیاورد رد میشود که نتوانست.
مرد بیچاره از درد چشمانش را باز نمی کرد. در آن موقعیت خنده ام گرفته بود و نمی توانستم خودم را کنترل کنم!
عضله ی لپ هایم دردشان آمده بود از این سردرگمی! مهراد بیچاره مرد را بلند کرد و یک ریز عذر خواهی می کرد.
سریع به خانه رفتم و شربتی درست کردم و برای آن مرد آوردم. خیلی عصبانی بود و رنگ چهره اش به قرمزی می زد.
با دیدن قیافه ی سرخ و سفید مهراد دوباره خنده ام گرفت.
مرد رهگذر با اخم گفت:
-یه جوری خم میشه انگار برای دستبوسی فرح اومده! جلو تو بِپا مرد حسابی فکم خورد شد!
خدا آن روز را برای هیچ کس نیاورد. سخت ترین موقعیت وقتی است که یک موضوع جدی و خشن مطرح است که اتفاق خنده داری می افتد. آن وقت است که کار آدم لنگ می شود و نمی شود بساط خنده را جمع کرد.
بالاخره مهراد از دلش در آورد و راهی شد.
تا کمی دور شد زدم زیر خنده! حالا نخندم کی بخندم؟ دست خودم نبود .
مهراد هاج و واج نگاهم می کرد.
-اه اه گفت فرح! پیرزن فرسوده دستبوسی داره؟ آدم باید براز خانومش کمرشو بشکنه.
خنده ام را جمع کردم و گفتم:
-بیچاره ...
مهراد هم خنده اش گرفت و گفت:
-ولی بدجور سِگِرمه هاش توی هم رفته بود. کله ی کچل هم قرمز شده بود!
با صدای آیفون از جانب مادر مجبور به ترک گفت و گویمان شدیم.
مادر با غضب گفت:
-نیلا زود بیا باالا!
مهراد گفت:
-اوه! زود برید بالا .
وقتی خواست سوار ماشین اش شود گفت:
-فردا باهم بریم برای جواب آزمایش و مشاوره.
-باشه.
خداحافظی کردیم . صدای جیغ چرخ های ماشین و در یکی شد و داخل رفتم.
مادر لب پنجره ایستاده بود. وقتی وارد شدم گفت:
-چقدرم دستو پا چلوفتیه!
با خنده گفتم:
-سلام!
-خب حالا. سلام!
-یکم هول شده بود.
-بایدم هول بشه! نه چک زده نه چونه عروس میره تو خونه !
چیزی نگفتم و رفتم تا لباس هایم را عوض کنم.
پدر و نیما که به خانه آمدن از آزمایش می پرسیدند و من در جواب می گفتم فردا مشخص می شود.
عصر وقتی که می خواستم استراحت کنم؛ دوباره یاد خنده های بی مورد امروزم افتادم! از خودم شرمنده شدم.
تصمیم گرفتم برای تنبیه خودم صدقه بدهم.
همان روز هم صدقه را داخل صندوقچه ی صدقات خانه انداختم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۰۸❣
معمولا وقتی حالم خوب بود آشپزی می کردم. شام آن شب را خودم پختم.
سالاد ماکارونی را با عشق روی میز گذاشتم و برای همگی غذا کشیدم.
مادر گاهی عیب و ایراد می گرفت و گاهی تمجید می کرد. پدر هم فقط تعریف می کرد. لب های افتاده ی مادر طعم غذا را بر من تلخ می کرد.
میز را جمع کردم و ظرف ها را به کمک نیما شستم.
خالکوبی روی دستش مرا متعجب کرد! نیما که اهل این کارها نبود!
روی دستش چیزی نوشته شده بود اما زخم هایی هم بود از جنس تیغ...
انگار میخواسته است کسی خالکوبی را نخواند، برای همین ناخوانا کرده بود.
نتوانستم دست خط خطی اش را تحمل کنم برای همین گفتم:
-دستت چی شده؟
خودش را به بی خبری زد و گفت:
-چی؟ کدوم؟
آستین اش را بالا زدم و اشاره کردم به زخم ...
-اینو میگم!
خندید و گفت:
-اها این! هیچی بابا یه غلطی بود خواستم پاکش کنم گفتم خط خطی کنم.
سعی کردم خودم را عصبانی جلوه دهم و گفتم:
-اصلا چرا خالکوبی کردی؟
دست از کار کشید و گفت:
-ای بابا خواستم ثواب کنم کباب شدم.
بعد هم با همان دست های کَفی رفت.
با خودم فکر کردم؛ چرا نیما خواسته است کسی خالکوبی اش را نخواند؟
مادر که انگار از غرغر های نیما کلافه شده بود . وارد آشپزخانه شد و گفت:
- این چشه؟
-کی؟
-نیما دیگه!
-اها. هیچی شاخ شمشادتون رفته خالکوبی کرده!
بی تفاوت نگاهم کرد و گفت:
-خب کرده که کرده. الان همه خالکوبی دارن. این بچه هم دلش خواسته!
این حرف ها از مادر بعید بود! نیما با اینکه بچه ی آخر و پسر لوس مادر بود اما هیچ وقت مادر در این مسائل کوتاه نمی آمد.
مثلا یادم هست نیما گردنبد انداخته بود، که مادر از او گرفت!
حرفی نزدم و ترجیح دادم بحث نیمه کاره رها بماند.
ظرف ها که تمام شد دست هایم را شستم و به طرف اتاقم رفتم.
سارا به گوشی ام زنگ زد . گوشی را برداشتم.
-سلام سارا جونم. خوبی؟
-سلام عروس خانم تو خوبی؟
-آره، قربونت.
-کجایی؟
-خونه ام.
تن صدایش بالا رفت و با صدای جیغ جیغو اش گفت:
-خونه چیکار میکنی؟
-هیچی دیگه. مگه قراره کاری کنم؟
-دختر تو دو روز دیگه عقدته! بیا بیرون خرید کن. خشک و خالی میخوای سر سفره ی عقد بشینی؟
-ولش کن بابا. لباس سفید زیاد دارم یکی رو میپوشم.
-وای زهرا تو این جوری نبودی! قدیما یه مهمونی ساده ی دوستانه میرفتیم سی چهل دست لباس می خریدی! حالا واسه عقد نمیخوای بگیری؟
-راستش جو خونمون اصلا خوب نیست. انگار نه انگار عروسی و عقدی در پیش داریم. مامان که اصلا درست باهام حرف نمیزنه بعدشم واسه آزمایشا هم همراهم نیومد! خیلی دلم شکست سارا.
-الهی من فدات بشم. خودتو زیاد ناراحت نکن عشقم؛ تو که میدونی راه سختی رو انتخاب کردی.
-آخه همه ی دخترا ته تهش چادری میشن و بقیه باهاشون راه میان . قضیه من تا ازدواجم کش دار شده.
-این ثوابتو بیشتر میکنه، ناشکری نکن دختر...
-خدا رو شکر. فقط دوست ندارم ازدواجم مثل قضیه چادری شدنم پر اخم و دعوا باشه. مامانم که با همین فرمون جلو میره.
-مگه نمیگی مهراد نظر باباتو عوض کرده؟
-آره...
-ان شاالله که نظر مامانتم عوض میکنه. غصه نخور.
-ان شاالله. خب کاری که نداری؟
-چطور کاری ندارم؟سه ساعته قصه ی لیلی و مجنون بهت میگم! بیا بریم خرید . هنوز ساعت نه ...
-باشه . اجازه بگیرم بهت پیام میدم.
-خیلی خب فعلا.
-خداحافظ.
تماس را قطع کردم. حرف های سارا کمی امیدوار کننده بود.
به اتاق پدر رفتم و در زدم؛ اجازه را که داد داخل شدم.
از او خواستم اجازه بدهم برای خرید با سارا به بیرون بروم، هر چند که کمی دیر بود اما پدر اجازه داد و گفت دیر تر از این نکنم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۰۹❣
از پیام دادن به سارا تا آمدنش نیم ساعت هم نشد!
سریع حاضر شدم و باهم به خیابان های دور اطراف خانه رفتیم.
روسری با زمینه ی سفید با نقوش کم و رنگ و پر رنگ آبی و صورتی ...
چادر نقره ای که ترکیب رنگ اش واقعا زیبا بود؛ را خریدم.
تمام اقلامی که توانستم بخرم همین دو مورد بود.
شب ساعت های یازده بود که به خانه برگشتم.
چند باری توی خانه روسری و چادرم را پوشیدم و با خودم نظر می دادم.
بعد هم هر دو را با وسواس تا کردم و سرجایش گذاشتم.
نمیدانم چرا وقتی سرم را روی بالشت می گذارم تمام فکر و خیال های عالم به ذهنم می رسد.
گاهی خوب است و گاهی بد...
ترس داشتم از وقتی که جواب آزمایش منفی باشد و نتوانم به مهراد برسم.
اما دوباره به خود امید می دادم و فکر بد را پس می زدم.
فکر ها لالایی شده بود و خواب را برایم آورد.
صبح بعد از نماز با صدای پدر از خواب پریدم؛ مهراد خودش به دنبالم آمده بود!
از کار اش تعجب کردم، وقتی پایین رفتم مطلع شدم مادرش را هم آورده است تا پدر به زحمت نیوفتد و با خیال راحت به دنبال کارش برود.
مادر وقتی فهمیده بود میخواهند بیایند، به بهانه ی خرید از خانه رفته بود.
مادر مهراد وقتی ناراحتی ام را فهمید به جای اینکه طعنه بزند؛ دل داری ام می داد و می گفت اتفاق می افتد و کم کم درست می شود.
کمی از حرف های مادرش جان گرفتم. به آزمایشگاه که رسیدیم کمی معطل شدیم.
روی صندلی کنار مادر مهراد نشسته بودم و در و دیوار را نگاه می کردم تا اینکه زن پشت میز فامیل مهراد را صدا زد.
من و مهراد به طرف اتاق دکتر رفتیم. دکتر زن مسنی بود، اما جوان به نظر می رسید.
با لبخند ما را به طرف صندلی ها کشاند.
بعد از گرفتن آزمایشات از دست مهراد شروع به بررسی کرد.
جواب آزمایش مثبت بود!
خیلی خوشحال شدم، آنقدر که نهایت نداشت!
خانم دکتر عینکش را جا به جا کرد و گفت:
-نسبت فامیلی که باهم ندارید؟
هر دومان گفتیم:
-نه...
بعد هم چند توصیه ای کرد و تبریک گفت. ما هم خوشحال و شاد از اتاقش بیرون آمدیم.
مادر مهراد از روی صندلی ها بلند شد و جلویمان آمد. پرسید:
-چی شد؟
مهراد گفت:
-جواب مثبت بود.
-پس باید شیرینی بدی.
-چشم مامان جان، امر بفرمائید.
مهراد رو به من گفت:
-فردا جمعه است منم عجله دارم باید برم سرکارم. به باباتون گفتم قرار محضر گرفتم برای فردا، به شما هم گفتم که بدونید.
سرم را کمی بالا آوردم و گفتم:
-آها. باشه.
جواب آزمایشات در دست مهراد بود. من هم دست مادرش را گفته بودم؛ بنده خدا پا درد داشت.
مادر مهراد در بین راه گفت:
-مهراد جان! منو برسون خونه ی لیلا خانم شما برید خرید کنین. فردا عقده مادر.
-خب شما هم بیاید.
-نه عزیزدلم. پام درد میکنه بیشتر از این نمیتونم راه بیام.
مهراد شانه ای بالا انداخت و گفت:
-چشم می رسونمتون.
از این که با مهراد به خرید می خواستم بروم، بند بند وجودم شاد شد.
خودم و مهراد را در ذهنم فرض میکردم که در کنار هم به خرید مشغولیم. من چیزی را انتخاب میکنم و او هم نظر می دهد.
همین باهم بودن های کوچک خودش یک دنیاست، برای کسی که تمام زندگی اش کنارش ایستاده .
مهراد مادرش را رساند و از من آدرس پاساژ می پرسید. من هم جایی را به او معرفی کردم.
تا زمانی که به پاساژ برسیم هر دو حرفی برای گفتن نداشتیم.
مهراد ماشین را در پارکینگ طبقاتی پارک کرد و پیاده شدیم.
به دنبال حلقه می گشتیم. مهراد خیلی با دقت تمام ویترین ها را از چشم می گذاراند.
انگار دنبال حلقه ی خاصی می گشت و از من هم میپرسید چه نوع حلقه می خواهم.
من هم گفتم"هر چه ساده تر بهتره"
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم🌿
#قسمت۱۱۰❣
از دقت مهراد در خرید خسته شدم؛ خیلی با وسواس می گشت.
توان ایستاد جلوی ویترین ها را نداشتم و روی صندلی های پاساژ نشستم.
مهراد وقتی من را با آن حال دید گفت:
-خرید دوست نداری؟
-من عاشق خرید کردنم.
-پس چرا اینقدر زود خسته شدی؟
نمی دانستم دلیل اش را بگویم یا نه! دل به دریای پرویی زدم و گفت:
-آخه خیلی سخت پسندید شما! خسته شدم از بس پشت ویترین ها وایسادم.
خیلی خندید.
وقتی دیدم جواب نمی دهد و فقط می خندد گفتم:
-تا حالا هیچ مردی به این سخت پسندی ندیده بودم!
خنده اش تبدیل به لبخند شد و گفت:
-نمیدونم چرا این شکلی ام. من زیاد خرید دوست ندارم اما وقتی میام باید بهترین رو انتخاب کنم.
-من عاشق خریدم ولی اینکه یه مغازه خیلی تلف کنم خسته میشم.
سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
-معذرت میخوام. میخوای برم یه خوراکی چیزی بخرم؟
خواستم مخالف کنم؛ آخر همه اش خودش را به خرج می انداخت. اما تا خواستم چیزی بگویم او رفته بود!
به رفتن خیره شده بودم. هر قدمی که بر می داشت ماشالله را زیر لب می گفتم.
نگاهم را از او گرفتم و به گوشی خیره شده ام. مادرم تماس گرفته بود و من متوجه نشده بودم.
شماره اش را گرفتم و زنگ زدم. بعد از چند بوق ممتد برداشت.
-سلام نیلا! کجایی؟
هنوز هم مرا با اسم نیلا صدا می کرد عصبی می شدم. تا صدسال دیگر زیر گوش مادر بگویم من نیلا نیستم هنوز باور نمی کند.
-سلام. پاساژم، اومدیم حلقه بخریم.
-چشمم روشن بدون بزرگ تر پا شدین رفتین؟
-خب مادر من کسی نیست. شما میای؟
-نخیر، کلی کار دارم. برای فردا میخوام مانتو بخرم.
باورم نمی شد! همین مادر نیمه توجه ای به من داشت خودش یک دریا بود! پس او هم بیخیال نیست.
-آها. خیلی خب موفق باشی.
با لحن خشک و بی محبتش گفت:
-ممنون. خداحافظ
تا خواستم خداحافظی کنم قطع کرد.
با صدای مهراد به خود آمدم.
-مامانت بود؟
-آره...
-سلامت باشن.
بعد هم دوناتی به طرفم گرفت و گفت:
-اینم واسه عذرخواهی. بخور که کلی کار داریم.
با لبخند از او تشکر کردم. بعد هم گفتم:
-اینقدر خودتونو به خرج نندازید.
-خرجی نیست که! اینقدر هم برای شما خرج نکنم که شرمنده میشم.
-شرمنده نباشید. من توقعی ندارم؛ الان بیشتر از هر موقع احتیاج به پول دارین. خرج الکی نداشته باشیم بهتره.
خندید و دستی به محاسن کوتاهش کشید و گفت:
-عجب فکر اقتصادی خوبی!خوشبحالم که همسر آیندم اینقدر کم توقعه.
دونات ها را که با هم خوردیم. دوباره به دنبال حلقه کل پاساژ را گشتیم.
بالاخره من یک حلقه ی طلا سفید انتخاب کردم که یک نیمه حلقه دیگر روش آمده بود و رویش کار شده بود.
ساده و زیبا بود!
مهراد هم حلقه ای از جنس نقره انتخاب کرد که پلاتین هم داشت. حلقه اش ساده بود و همین سادگی دستانش را زیبا کرده بود.
حلقه ی من ۵۰۰ تومانی از حلقه ی مهراد گران تر بود. حدود یک و نیم میلیون شده بود.
با دست پر از مغازه بیرون آمدیم. مهراد اصرار داشت مانتو هم برای خودم بخرم اما تا پاساژی که میخواستم برم خیلی راه بود. وقتی گفتم به خاطر راهش بیخیال شود؛ مصمم تر شد و گفت باید مانتو بخریم.
خودم هم بدم نمی آمد. سوار ماشین شدیم و به پاساژ دیگر رفتیم.
ظهر شده بود. مهراد اول گفت نماز بخوانیم بعد به خرید بپردازیم.
به طرف نمازخانه به راه افتادیم و ده دقیقه ی دیگر جلوی جاکفشی منتظرش ایستادم.
کمی دیر کرد. وقتی هم که آمد چشمانش به سرخ می زد، انگار گریه کرده بود.
کمی از حال منقلب اش به من هم منتقل شد. وقتی دید لبخند از روی لبم رفت کلی عذر خواهی کرد.
با همان چشمان اشک آلوداش می خندید و سعی میکرد جو بین مان را عوض کند.
خم شد و کفش هایم را جلوی پاهایم گذاشت. قند در دلم آب شد .
از مغازه ها یکی یکی رد می شدیم. هر مغازه ای می رفتیم کلی مانتو جلو باز وجود داشت.
مهراد هم به حالت غرغر می گفت:
-دکمه اینقدر گرون شده که نمیدوزن یا اینکه یاد ندارن!
بالاخره یک مانتو متعارف پیدا کردیم. مانتوی بلند که تا زیر زانوام می رسید. یک مانتو شبیه زیر سارافنی با ساتن بود که روی اش شنلی از جنس گیپور داشت. روی اش هم کلی تزئین شده بود.
مانتوی زیری سفید بود و شنل اش نقره ای بود و به چادرم هم می آمد.
مهراد پول مانتو را حساب کرد و بیرون آمدیم. خواست با هم ناهار بخوریم اما من گفتم بیشتر از این صلاح نیست بیرون باشم.
مهراد هم قبول کرد و مرا به خانه رساند.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱۱❣
از مهراد خداحافظی کردم و به خانه رفتم. وقتی در را بستم حس دلتنگی به سراغم آمد!
هنوز خیلی زود بود که دلتنگ او باشم؛ اما مگر دل حرف حالی اش می شود!
لباس هایم را عوض کردم. صدایم را بلند بردم و سراغ مادر را در خانه گرفتم.
-مامان؟ کسی خونه نیست؟
صدای نیما را از پشتم شنیدم. مثل جن زده ها جیغ کشیدم که دستش را جلوی دهانم گذاشت. گفت:
-هیس! چه خبرته؟
دستش آرام آرام شُل شد و افتاد.
-اه! دستات تمیز بود؟
با خنده گفت:
-آره دو یا سه روزی میشه نشستمش!
طلبکارانه نگاهش کردم .
-چندش!
راهم را به طرف آشپزخانه کج کردم و همان طور که به طرف آشپزخانه رفتم، داد زدم:
-نیما! مامان کجاست؟
-چمیدونم... فکر کنم گفت یه سر میره بهشت زهرا.
-وا اونجا چرا؟
-نمیدونم.
غرغر کنان گفتم:
-تو که هیچ وقت، هیچی نمیدونی.
صدایی از او نشنیدم. بطری آب را از یخچال بیرون کشیدم و آب را توی لیوان سرازیر کردم.
لیوان آب را سر کشیدم و الحمدالله زیر لب گفتم.
توی خانه سرگردان میچرخیدم . گاهی تلویزیون نگاه میکردم،گاهی با گوشی ام ور می رفتم و گاهی تابلو های خانه را از روی دیوار ها جا به جا می کردم.
به طرف اتاق نیما به راه افتادم و بعد از در زدن وارد شدم.
لبخند دندان نمایی به او تحویل دادم و گفتم:
-یاد گرفتی؟ باید همیشه در بزنی.
-نخیر اون مال آبجیاست، ما داداشا سر زده میایم تا ببینم شما ها چیکار میکنین.
لپ اش را محکم کشیدم و گفتم:
-اون مال داداشای بزرگتره، این چیزی که تو گفتی وظیفه منه.
لپ اش را از دست هایم کشید و آخ آخ کنان گفت:
-خل شدی؟ حالا بعدا حسابتو میرسم.
-باشه بابا!
لحن جدی به صدایش داد و گفت:
-زهرا! حرف زدن با نامحرم هم گناه داره؟
از سوال اش کمی جا خوردم اما با لبخند گفتم:
-معلومه. اصلا نگاه کردن، صحبت کردن و شوخی کردن با نامحرم گناهه.
-چرا؟
-چون که زندگیت دچار آشفتگی میشه. خدا هم دوست داره تو توی آرامش زندگی کنی برای همین حرامش کرده.
مردمک اش را توی کاسه ی چشمانش چرخاند و گفت:
-چی میگی؟ یه صحبت کردن مگه چقدر میتونه تاثیر بذاره. تازه الانم این صحبتا فقط واسه سرگرمیه نه لذت و اینجور چیزا.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
-بله. اون کسی هم که به گناه افتاد با همین حرفا خودش رو گول زد. همین سرگرمی ها آدمو به ناکجا آباد میبره. شیطون همین اول نمیگه بهش دست بده و ازین کارا، شیطون ذره ذره ایمانو از آدم میگیره.
کاری میکنه که وابسته بشی. وابستگی هم در اثر تکراره. مثلا تو یه کاری رو یه بار انجام بدی وابسته اش میشی؟
چشمان اش متعجب وار نگاهم می کردند. دهانش را باز و بسته کرد و گفت:
-نه!
خواستم حرفم را ادامه دهم که صدای آیفون حرفم را قطع کرد. به خیال اینکه مادر است از اتاق نیما بیرون آمدم، اما وقتی مهراد را دم در دیدم متعجب شدم.
آیفون را برداشتم و گفتم:
-بله!
کمی از در فاصله گرفت و گفت:
-سلام. میشه یه لحظه بیاید دم در؟
-بله حتما.
چادر رنگی ام را از توی کمد برداشتم و به سمت در دویدم.
کفش هایم را به پا کردم و کمی بعد در را باز کردم.
در دست مهراد دو جعبه شیرینی بود. لبخند زد و گفت:
-سلام.
-سلام.
وقتی علامت تعجب را توی چشمانم دید؛ خودش به حرف آمد و گفت:
-مامانم گفته بود شیرینی بخرم که من یادم رفت. بفرمائید برای شماست.
به دستان اش خیره شدم که جعبه ها را به طرفم گرفته بود. چادرم را محکم تر گرفتم و گفتم:
-خب یکیش رو بردارید.
-نه این کوچیک تره شیرینی مخصوص بود گفتم برای شما بگیرم و تنها بخوری، خودم از مزه اش خوشم اومد امیدوارم شما هم خوشت بیاد.
به جعبه ی بزرگ تر اشاره کرد و گفت:
-اینم مال خودتونه.
شرمسارانه گفتم:
-راضی به زحمت نبودیم؛ یکی هم بس بود.
جعبه ها را از دستش گرفتم .
-رحمتید. من برم با اجازه تون، یا علی!
-خداحافظ.
به رفتن اش نگاه می کردم که اشاره کرد بروم داخل.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
چرا انقدر کم حرف شدید ؟! 🙁💔
https://harfeto.timefriend.net/16312848459565
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•