eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
322 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض سلام و تشکر بابت کانال خوبتون . مطلبی رو خوندم دیدم مرتبط با موضوع کانال خوبتونه.اگه دوست داشتین توو کانال بذارید⁦: نماز شب حضرت زینب در شام ادای نماز شب آن هم در میان سپاه دشمن کار بزرگی است که دل طفلان و زنان را آرام کرد، البته ما در منزلی دیگر از حرکت کاروان اسراء داریم که حضرت زین‌العابدین (ع) بیان می‌کنند: «اِنَّ عَمَّتی زَیْنَب کانَتْ تُؤَدّی صَلَواتِها ........ همانا عمه‌‏ام زینب همه نماز‌های واجب و مستحب خود را در طول مسیر از کوفه به شام ایستاده می‏‌خواند و در بعضی از منزل‏‌ها نشسته نماز خواند و این هم به‏ جهت گرسنگی و ضعف او بود، زیرا سه شب بود که غذایی را که به او می‏‌دادند میان اطفال تقسیم می‏‌کرد، چون که آن مردمان (سنگدل) در هر شبانه روز به ما یک قرص نان بیشتر نمی‏‌دادند.» حضرت زینب (س) آن شب در فوج دشمن و حرامی نشسته نماز خواند تا تاریخ عاشورا در ادوار مختلف زمانی استوار باشد و پرچم فرهنگ عاشورایی و قیام امام حسین (ع) برافراشته بماند. 🔖 حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان 🌱 سلام یاور عزیز••• ممنون از پیام کاملی که فرستادید.🌷 ان‌شاءالله که بتونیم ادامه دهنده‌ی راه بانوی دمشق باشیم.🌿
🌱 سلام رفقا••• بازم داستانک داریم 😍 رمان هبا
🍁••• 📖 🌾 قلمو را در سطل تینر رها کرده و از روی چهارپایه برخاستم. کمر راست کرده و دستی به مهره های ستون فقرات خشک شده‌ام کشیدم. تابلوی نقاشی را با وسواسی خاص بالا و پایین کرده و لبخندی از روی رضایت بر لب‌هایم نشاندم. این طبیعت زیادی قشنگ و طبیعی به نظر می‌رسید. می‌شد گوشه تصویر نشست و فنجانی چای نوشید و خیره شد به افق های دور دست...به گنجشکانِ‌طلوع. صدای موبایلم که بلند شد، چرخی زدم و روی میز یافتمش. "ضربان قلب"...زهرا سادات بود. دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم. انگار که قرار است از پشت خط مرا ببیند. +سلام. _سلام آقا فواد +حالت چطوره؟ _الحمدلله. قرار بود عصر بیاید دنبالم باهم بریم خرید. چشم بسته و لب بالایم را جویدم. "چرا یادم رفته بود!؟" +شرمندم به خدا زهرا. این تابلو کل وقتمو گرفت. پاک یادم رفت. _اشکالی نداره. عصر دو سه تا پیام بهتون دادم. دیدم خبری نشد زنگ زدم. صدایش مثل همیشه آرام و متین بود. مثل ِ صدای منطبق بر تصویر پیش رویم که چشم بسته آوای دریا را به گیرنده های شنیداری‌ام می‌رساند اصلاً همین آرامش بیانش مرا یک دل نه صد دل عاشق خویش کرده بود. روزی که سمیه خانم (همسایه ی قدیمی‌مان) خواهر عروسش را معرفی کرد، من واقعا قصد ازدواج نداشتم و فکر می‌کردم اکثر تعریفاتش غلو است. ولی وقتی زهرا سادات را در جلسه‌ی خواستگاری با آن چادر گلدار دیدم نظرم عوض شد. آنجا بود که من برای اولین‌بار عاشق شدم. مثل اینکه او هم از من خوشش آمده و دیگر حرفی باقی نمی‌ماند. جلسه‌ی بعد صیغه ی محرمیتی خوانده شد و قرار شد مراسم عقد باشد برای پایان سال تحصیلی. زهرا سادات سال آخر رشته‌ی ریاضی بود و سخت درس می‌خواند که فیزیک امیرکبیر را به دست بیاورد! صدای در مرا از خیالاتم بیرون کشید. _فواد مادر؟ +بفرما مامان جان! در باز شد و مادر وارد اتاق شد. _زهرا ساداتو واسه فردا ناهار دعوت کن. +چشم بهش خبر می‌دم. _یکم بیشتر بیارش اینجا. بازهم چشمان چون عسلش پر اشک شد... _بچم مادر نداره. حاجی موسویم که درگیر کارشه. همش... تو خونه تنهاست... دلم قبول نمی.... +باشه مامان جان... چشم! مادر با کوله باری از آه رفت و در را هم پشت سرش بست. مثل اینکه الهام خانم(مادرِ زهراسادات) پنج سال است که بر اثر بیماری از دنیا رفته. بعد از آن زهرا سادات گوشه گیر می‌شود تا وقتی که پای من در زندگی‌اش باز می‌شود! این اطلاعات را همان سمیه خانم به مادرم داده بود. روی تخت دراز کشیدم وپیامکی برای زهراسادات ارسال کردم. + سلام. فردا میام دنبالت.😃 مامان برای ناهار دعوتت کرده. چند ثانیه بعد جواب پیامکم آمد. _اتفاقاً دلم خیلی براشون تنگ شده. خودم میخواستم فردا به دیدنشون بیام😅. حالا زحمت نشه براشون؟ +نه بابا شما رحمتی!!!! 😍 پیام‌هایش را که می‌خواندم، صدای ملایمش در ذهنم پخش می‌شد. گویی کنارم نشسته از زبانش می‌شنوم. و او با نگاهی ملایم و لبخندی محجوب، برایم حرف می‌زند... صدای فائزه از پایین پله ها به گوشم رسید. _داداااش؟ بیا شام. کلافه بازدمم را خارج کردم. این دختر آخرش هم یاد نگرفت داد نزند. از اتاق خارج شده، پله هارا پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم. _سلام. +علیک سلام. تقریبا‌ً هم سن و سال زهرا سادات بود اما رفتار فائزه کجا و رفتار زهرا سادات کجا. _فائزه، بشقابارو بچین. همان‌طور که به طرف اتاقش می‌رفت جواب داد. _الآن میام مامان. +چیه میری عروسکتو بیاری؟ _مامااااان. یه چیز بهش بگو آ. خودم از خنده ترکیدم. مادر اما به زور خنده اش را جمع کرده بود و این از حالت چهره‌اش کاملاً مشخص بود. _سر به سرش نذار فواد. آخر شب بود که روی تخت دراز کشیده بودم و خط باریک نور مهتاب که از لای پرده به داخل اتاق تابیده شده بود، را تماشا می‌کردم. هوا خنک بود، جیرجیرک ها آوازشان را از سر گرفته بودند... ادامه دارد••• ✍ @shabahengam•🌔•
امام صادق؏: _هنگامی که شب‌جمعه فرا رسد ملائکه ای به تعداد مورچگان (حاکی از کثرت آنهاست ) از آسمان فرود می آیند و در دستانشان قلم هایی از طلا و کاغذهایی از نقره است و تا شب شنبه چیزی نمی‌نویسند جز صلوات بر محمد و آل محمد. پس زیاد صلوات بفرست. [الکافی جلد3ص 416]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁••• 💎|• امشب همه نمازشبمون رو هدیه می‌کنیم به این بانوی بزرگوار💫 ﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿﴾۞﴿ گفتم ام البنین، دلم پا شد گره‌هایی که داشتم وا شد •• مادر آب را صدا زدم و ... خشکسالم شبیه دریا شد •• سوره‌ی حمد نذر او کردیم گم شده داشتیم و پیدا شد •• با ادب بود و روی دامانش تا گل نازدانه‌ای جا شد •• ... به مدینه نگفت مادر شد گفت، مولای شهر بابا شد •• با کنیزیّ خانواده‌ی عشق در دو عالم عزیز زهرا شد •• خادمی کرد تا که عباسش از ازل تا همیشه آقا شد •• همه‌ی بچه هاش عیسایند گرچه عباس او مسیحا شد •• آن قَدَر خرج گریه شد افتاد آن قَدَر خرج گریه شد تا شد •• تا قیامت به احترام حسین ذکر لبهاش واحسینا شد •• گفت: گفتند روز عاشورا در غروبی که خیمه غوغا شد •• بیت تقسیم آبروی حرم مشک بی آب، سهم سقّا شد •• کاش دست عمود نخلستان سدّ راهش نمی‌شد، امّا شد •• گفت: گفتند بعد آنی که علیِ اکبر ارباًاربا شد •• قد سقّا شبیه قاسم شد قدّ قاسم شبیه سقّا شد •• گفت: گفتند بر سر نیزه سر عبّاس من تماشا شد •• بسته بودند اگر نمی‌افتاد بسته بودند اگر به نی جا شد •• خوب شد همره حسین نرفت در مسیری که سر به نی‌ها شد •• خوب شد مجلس شراب نرفت در همان جا که جشن برپا شد • # علی‌اکبرلطیفیان🌷
●••• مواظب آن شیطان باشید… @shabahengam•🌔•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🏼... «ای اهل عالم! من بقیة‌الله و حجت و جانشین خداوند روی زمینم»  اگر توانستيد، با اين متن اشک نريزيد... #// امروز، عجب روزي بود! همه شديم. ما در خانه بوديم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز، من و برادر کوچکم سر کنترل تلويزيون جر‌ّ و ‌بحث ميکرديم! که آن صداي عجيب و در خانه پيچيد : آيه‌اي از قرآن. به خيال اينکه شايد صدا از بيرون آمده، پنجره را باز کردم و ديدم که صدا در خيابان نيز به وضوح مي‌آيد. صدايت آشنا و بود؛ پدرم بي درنگ از خواب پريد، مادرم با کفـگير، به زمين تکيه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناري پرت کرديم و سراپا گوش شديم، اصلاً مجري تلويزيون و مهمانان آن هم از جاي خود بلند شده بودند و با دهاني باز و چشماني متعجب، آسمان را ور‌انداز مي کردند. و تو خود را معرفي کردي: « اي اهل عالم! من بقية‌الله و حجت و جانشين خداوند روي زمينم...» باورمان نمي‌شد.‌ آن‌جا بود که گل از گل‌مان شکفت و زير لب سلام داديم :✨✨✨✨ «السلام‌ عليک يا بقیةالله في ارضه»  بعد با طنين محمدي‌ات ما را خواستي: «...در حقّ ما از خدا بترسيد و ما را خوار نسازيد، ياري‌مان کنيد که خداوند شما را ياري کند. امروز از هر مسلماني ياري مي‌طلبم» ..وصف نشدني است. در پوست خود نمي‌گنجيديم.پدرم همان پايين تخت به افتاد. مادرم سرش روي زانو بود و هاي‌هاي گريه ميکرد و من و برادرم به خيابان دويديم! خودت ديدي که کوچه و خيابان غلغله بود! مردم مثل مورچه هايي که خانه هايشان اسير سيلاب شده بيرون ميريختند، يکي دکمه پيراهنش را بين راه مي‌بست، ديگري گِرِه روسري اش را ميان کوچه محکم ميکرد، عده اي زير‌ بغل پيرزني ناراحت را که پايه عصايش بخاطر عجله شکسته بود گرفته بودند و ديدي آن کودکي که به عشق تو کفشهاي پدرش را با عجله پوشيده بود و هي مي‌افتاد! مردمي که روزي از سلام کردن به يکديگر اکراه داشتند، خندان به هم تبريک ميگفتند. قنادي رايگان شيريني پخش ميکرد و دم گل‌فروشي سر خيابان، مردم صف بسته بودند براي خريد گل ولو يک شاخه براي تهنيت به گل نرگس! ماشينها بوق‌زنان و بانوان [..] گلاب پاشان، پشت سر جمعيت عظيمي از جوانان به راه افتادند. جواناني که [...] با شور ميخواندند: «صلّ علي محمد *** حضرت مهدي آمد» خيلي از نگاه‌ها به ويترين يک تلويزيون‌ فروشي در آن سوي خيابان دوخته شده بود تا اولين تصوير جمال زيبايت، مخابره شود. کردم مبادا اَجنبي چشم زخمت بزند. وقتي چهره دلربايت به قاب تلويزيون آمد، شيشه مغازه غرق بوسه شد. يکي بلندبلند صلوات ميفرستاد، ديگري قسم مي‌خورد که تو را قبلاً در محله‌شان ديده وخيلي‌ها اشک‌هايشان را با آستين پاک مي‌کردند تا يک دل سير تماشايت کنند. در اين مدت که پيش از ظهور يکي پس از ديگري نمايان مي‌شد، دل شيعيانت مثل سير‌ و‌ سرکه ميجوشيد اما کسي فکر نميکرد به اين زودي‌ها ببـيندت. راست گفت جدّت رسول خدا ص که فرمود : « مَثَلِ ظهور مهدي، مَثَلِ برپايي قيامت است. مهدي نمي‌آيد مگر ناگهاني"/ قسم ميخورم اين اثرِ دعاي توست که تاکنون ما زير مانده ايم.. کاش زودتر برسي.. العجل یا حجة‌ابن الحسن 👆🏻 @shabahengam✨🌱
✨ قرار بود که تقدیر اینچنین باشد حرم برای حسین و کرَم برای حسن✨✨ دو غم به دلت ماند حضرت مادر كفن برای حسين و حرم برای حسن 🥀🥀 @shabahengam
~~~~★★★~~~~ عالم به شوق آمدنت ندبه خوان توست چشم انتظار تو حـرم عمّه جان توست
Karimi-Shab02Fatemiyeh1394-Chizar-006.mp3
5.48M
🍁|•فریاد میزنم بیا آقا... 🍁|• داد میزنم بیا آقا... 🍁|• بیا آقا... 🌱|• @shabahengam•🌔•
هدایت شده از |⚡ #پروژکتورسیاست|
👊🏾 قبر تو را مهجور می دارند و می گویند : او شــــــیر صـــــفین است قـبرش هم خــــــطر دارد @DownwithIsraeLLL
و بازهم••• ﴿ 💔 ﴾ 🇮🇷 🇮🇶
💠|•° اعضای محترم••• شباهنگامی‌های عزیز.••• ••• 💎|• طبق فرمایشات مقام معظم رهبری؛ 🔰 در بحث اربعین همه باید تابع ستاد کرونا باشیم 👈 پیش امام حسین شکوه کنید تا یک نظری بکنند... 🖋|• درصورت تمایل، دلنوشته‌ها و شکوه‌هاتون رو برای ما ارسال کنید که در کانال قرار بدیم! با‌ذکر نام کاربریتون🌷 💌|• ارسال به⇦ [ اینجا ] @shabahengam•🌔• 🎁|• به قید قرعه، به نویسنده‌ی یک دلنوشته هدیه تعلق میگیره😍 📩|• برای ارسال عکس‌نوشته هاتون ⇩ @Asheghe_ahlebeit تا روز اربعین 🌓🌱.•
🍁••• ✨ آيا كمك كننده‌اي هست كه همراه او به مدت طولاني داد بزنم و با صداي بلند گريه كنم و اشك بريزم؟ •• ✨ آيا بي‌تاب و جزع كننده‌اي هست كه او را در بي‌تابي و جزعش هنگامي كه در خلوت و تنهايي قرار مي‌گيرد، ياري كنم؟ •• ✨ آيا خار در چشمي هست كه چشمم او را بر اين درد و ناراحتي فرو رفتن خار در چشم ياري نمايد؟ •• ✨ اى پسر پیغمبر آیا به سوى تو راه ملاقاتى هست؟ •• @shabahengam•🌔•
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_اول قلمو را در سطل تینر رها کرده و از روی چهارپایه برخاستم. کمر راست کرده
🍁••• 📖 🌾 انواع و اقسام افکار به سراغم آمده بود و رهایم نمی‌کرد. فکر مراسم عقد و عروسی، فکر خرید خانه و وسایل. شکر خدا پس‌انداز خوبی داشتم. بیشتر نگرانی‌ام بابت تنها شدن مادر و خواهرم بود. مادرم من و فائزه را با چنگ و دندان بزرگ کرد. وقتی که من دوازده‌ساله بودم و فائزه هم دوساله بود‌، یک شب پدر کامیونش را بار زد و رفت. صبحش خبر چپ کردن حاجی سرلک دهن به دهن بین اهالی محل چرخید و رسید به خانه‌ی ما! قیامتی شد! خدا بیامرز پدرم آدم مایه‌داری نبود اما دستش برای خلق‌الله به کم نمی‌رفت! گاهی خودش قرض می‌کرد تا مشکل مردم حل شود. روی تخت نشسته و بطری آب را از روی میز کنار تخت برداشتم. یه قلپ که خوردم، حالم جا آمد. دوباره دراز کشیدم اما هرچه می‌کردم خواب سراغی از چشمانم نمی‌گرفت. موبایلم را برداشتم و نگاهی به ساعتش انداختم. 2:23 ؟ همین که اینترنت را روشن کردم، پیام فرهاد(یکی از رفقا) آمد. _داداش بیداری؟ فوری جوابش را دادم. +آره امشب بی‌خوابی زده به سرم. چطوری؟ علی می‌گفت گچ پاتو دراوردی. شرمنده داداش. نشد بیایم عیادت. چند ثانیه بعد پیامم دو تیک خورد و جوابش آمد. _ بهترم. دشمنت شرمنده. میگم یه زحمتی برات داشتم، یه یارویی هست می‌شناسیش، داره تبلیغ شیطان پرستی میکنه تو یه گپی. +کیه؟ _همون پسر فوکولی بود تو دانشگاه، موقتاً اخراجش کردند.. داریم پرونده جمع میکنیم براش. +لعنتی شیطون پرست بود؟ _اینطور که به نظر میرسه. بچه ها منو اد کردن تو گروه اگه پایه‌ای بیا اینم لینکش... لینک گپ را فرستاد و من هم عضو شدم.... آرشام کوهپیما: اخه تو چی میگی بچه؟! فرهاد: تو حتی هیچ اطلاعاتی از اسلام و مسلمونا نداری. علی علوی: آرشام خان سعی کن ادب رو رعایت کنی. وقتی کم میاری توهین نکن. آرشام پیام علی علوی را ریپلی کرد. آرشام کوهپیما: 🤣🤣 کم میارم؟ شماها حتی قدرت انتخاب ندارید. مسلمون زاده هایی که حتی توان انتخاب دینتونو ندارید😏 فرهاد: اصلاً حرف زدن با تو کفاره داره. آرشام کوهپیما: پ ببند دهنتو و برو😏 مهدی باقری: آقای آرشام لطفاً خودتون لفت بدید. آرشام کوهپیما: شماها برای حل مشکلات زندگیتون هر روز دعا میکنید و از خدا میخواید مشکلاتتونو برطرف کنه. اما اون این کارو نمیکنه و هر روز مشکلاتتونو زیادتر میکنه. پ چرا دست به دامن آنتی تز نمی‌شید؟ بحث بالا گرفته بود و هرکدام از اعضا به نوعی هوار شده بودند روی سرش. علی علوی: خداوند هیچ گاه وعده نداده است که تمام درخواست هایی که انسان ها دارند ـ از هر نوع و مدلی که باشد ـ همه را خداوند به صورت فوری عملی می کند. اصولا چنین برداشتی از دعا، با نگاه اومانیستی سازگار است نه با نگرش دینی و وحیانی. در بینش اومانیستی، همه چیز باید خود را در خدمت خوشی و راحتی انسان قرار دهد و حتی خدا هم باید سهمی در این مسیر به عهده بگیرد و در اجرای فرمان انسان ـ که نامش را دعا می گذارند ـ کوتاهی نکند و اگر او در اجرای خواهش های انسان تاخیر کند، پس صلاحیت این که در زندگی انسان شانی به او سپرده شود از او برداشته می شود. آرشام کوهپیما: انشاء نوشتی علوی جون؟😂 من که حال خوندنشو ندارم فرهاد: چون بلد نیستی با استدلال حرف بزنی😏! مرتددد👹 آرشام کوهپیما: آقا ما مرتد😈🤘🏿 علی علوی:در نگرش دینی و وحیانی ، انسان از آنجا که ماموریتی الهی به او واگذار شده، لازم است با مدد گرفتن از اختیار و اراده خود، نیروهای خود را جهت تعالی معنوی خود و تکامل اجتماع به کارگیرد و صد البته در آن صورت خداوند هم امکانات خویش را جهت تحقق چنین هدفی بسیج می نماید . چنین انسانی از آن جا که هم غایتی الهی را اختیار نموده و هم استعدادها و امکانات را ه خدمت گرفته است، باید برای تسریع در پیمودن راه از خداوند اسستمداد نماید و دعا در چنین فرایندی معنا خواهد یافت. علی علوی یکی از بچه های نیک روزگار بود. از آن بچه مثبت هایی که همه دوستش دارند و خیلی تاثیرگذار است! پاسخ های قشنگی می‌داد اما انگار آن مرتد کور و کر شده بود. فقط چرت و پرت هایی که شنیده بود را طوطی‌وار بازگو می‌کرد. زیاد اهل بحث کردن نبودم ولی از این آرشام دل خوشی نداشتم. از همان روزهای اول دانشگاه، با متلک هایی که به بچه مثبت ها شلیک می‌کرد، مشخص بود نچسب است. ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•
•┈┈••❥•🍁⁩•⁦⁦❥••┈┈• سستی کوفیان رقم می زند ؛ صلح را برای حسن  (ع) قتلگاه را  برای حسین (ع) و تو .. هر روز از خودت بپرس، سستی ما چه رقم می زند برای مهدی موعود••• @shabahengam•🌔•
🍁‌|• سلام یاوران••• امشب همه واسه نمازشب بیدار باشید••• می‌خوایم نمازامونو هدیه بدیم به حضرتِ‌مادر••• (از ساعت ۳ بامداد تا نیم ساعت قبل از اذان.. هروقت که تونستید)
🍁|• مشاعره
🍃••• حک شده با خط حیدر روی درهای بهشت اولویت هست اینجا با گدای فاطمه •••