eitaa logo
شب های اشراق
8 دنبال‌کننده
1 عکس
1 ویدیو
0 فایل
حاشیه نگاری های اشراق ششم
مشاهده در ایتا
دانلود
شب های اشراق
بسم الله النور ما همینیم ظاهر و باطن دبیرخانه ی اشراق همین است همین قدر صمیمی همین قدر یکدل همین قدر شاد همین قدر فیلم... افتتاحیه و اختتامیه و نشست خبری و لوح و تندیس و آرم و لوگو و پوستر و...اول از همه برای خودمان مسخره است و خوب می دانیم با کارهای نمادین قرار نیست هیچ معجزه ای در شعر حوزه اتفاق بیفتد. از همان روزی که سید جواد دوباره تیم را دور هم جمع کرد و معلوم شد کی دبیر علمی باشد کی دبیر اجرایی و رسانه ای باشد و کی دبیر نشست های تخصصی، قرارمان بر این شد که هر کس هر کاری که از دستش بر می آید انجام بدهد فارغ از اینکه مسئولیت رسمی اش چیست. مثل قبل. مثل همیشه مثل شب های شعر حجره که سال 90 و 91 برگزار می شد. شب های شعر حجره ای که دو تا دبیر داشت و یک مجری کارشناس و یک کارشناس و چند شاعر برجسته ی حوزوی و توی هر مدرسه ای این نقش ها عوض می شد. آقای مجری کارشناس هفته ی قبل، این هفته می شد شاعر برجسته ی حوزوی و شاعر هفته ی قبل می شد کارشناس و مجری کارشناس می شد کارشناس. هفته ی بعد دوباره جاها را عوض می کردیم و الحمدلله این تیم توی همان جلسات شیرین روز به روز دوستان و همراهان بیشتری پیدا کرد. مسئولین بالادست عوض شدند پرچم ها عوض شدند آرم ها عوض شدند اما دوستی های ما تغییر نکرد و روز به روز بیشتر و محکم تر شد. خلاصه اینکه چند ماهی قرار است زیر پرچم اشراق باشیم و همراه دوست های قدیمی مان دنبال دوست های جدیدتر و بیشتر بگردیم. ما همینیم مثل همین عکس مرتب جاهایمان را با هم عوض می کنیم مرتب نقش هایمان تغییر می کند اما رفاقتمان و دوستی هایمان و دغدغه هایمان نه... اگر جایی کار را خراب کنیم اول از همه خودمان به خودمان می خندیم مثل توی این عکس که قدم اولمان را خراب کرده ایم و نشسته ایم توی محفل بدون شرکت کننده. هم به خودمان خنیدیم که برای این محفل خالی یک هفته شب و روز دوندگی کردیم و هم نشستیم به فکر کردن برای درس گرفتن از اشتباهات... @shabhaye_eshragh
دبیر از کجا می آید؟ دبیرخانه چه جور خانه ای ست؟ پاسخ به این سؤال و سؤالاتی از این دست در نشست تخصصی: "جایگاه، خاستگاه و رستنگاه دبیر در کنگره ها و جشنواره های شعر" با حضور حجةالاسلام جواد محمدزمانی مطرح خواهد شد. زمان و مکان این "نشست" "متعاقباً" و "تخصصاً" اعلام خواهد شد. @shabhaye_eshragh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعضای دبیرخانه به اضافه ی دبیران کمیته ها به اضافه ی مشارکت کننده ها پیش به سوی اشراق و باقی ماجرا @shabhaye_eshragh
با سیدجواد داشتیم داوری ها را جمعبندی می کردیم رسیدیم به بررسی حوزوی بودن و غیر حوزوی بودن بعضی از شرکت کنندگان گفتم بعضی ها هم بودند که انگار شعرشان ضد حوزه بود. مثلا فلانی گیر داده بود به فقیه که مردم نان ندارند بخورند تو چرا داری رساله می نویسی... یا فلان شعر که انگار داشت حاج قاسم را مسخره می کرد و... سید جواد گفت اگر دقت کرده باشی این آدم ها شاعرهای خیلی خوبی بودند ، مثل فلانی و فلانی... اما طنز این بلا را به سرشان آورد... نمی دانم طنز چی دارد که خیلی ها وقتی واردش می شوند انگار فکرشان خراب می شود... کاش حداقل روشنفکر می شدند... گفتم قدیم که اینقدر فضا باز نبود، توی شعرا، سنت نصیحت ملوک داشتیم... مواعظ سعدی را نگاه کن، دارد به حاکم می گوید این طور باش و این طور نباش... شعرها بوی خیرخواهی و دلسوزی می دادند نه تشفی خاطر و عقده گشایی... و مثال یکی از شعرهای افشین علا را زدم که ببین چقدر دلسوزانه دارد بالاترن شخص مملکت را نصیحت می کند... حالا گیرم که ما تفکرش را هم قبول نداشته باشیم... @shabhaye_eshragh
بعد از شعرخوانی سالن شیخ طوسی عباس همتی و یکی دیگر از برگزیده ها را صدا می کنم که ببرمشان به محل اسکان. با آسانسور می رویم همکف. گوشه ی انتهایی سالن یک راهرو باریک است. یک کاغذ روی تابلو نصب شده و نوشته به طرف سوئیت ها. انتهای راهروی باریک فقط یک در بسته است. جلوتر می رویم و در را باز می کنم. یک راهروی باریک تر و درازتر و باز هم یک در دیگر... یاد شعر سعید میرزایی می افتم که جهان دری ست که درهای دیگری دارد... در بعدی را باز می کنیم... وارد یک حیاط جمع و جور با صفا و سرسبز می شویم. سمت چپمان یک حیاط دیگر است و روبه رویمان یک حیاط دیگر که دو تا پله از این حیاط پایین تراست. می گویم کاش مثل بیمارستان ها با نوارهای رنگی مسیر را مشخص می کردند. انتهای حیاط پایینی یک ساختمان دیگر هست که درش توی حیاط باز می شود. به سمت در می رویم و آن را باز می کنیم. وارد یک راهروی مطلقا تاریک می شویم. عباس چراغ قوه موبایل را روشن می کند. روی دیوار یک کاغذ زده اند که نوشته به سمت سوئیت. خدا را شکر می کنیم که اشتباه نیامده ایم. سمت راست یک راهروی دیگر است که فرش شده و همان جا باید کفشها را در بیاوریم. راهروی بعدی چند تا پله بالاتر است و سمت راستش باز یک راهروی بزرگتر. انتهای راهرو یک راه پله است. خبری از کاغذهای راهنما نیست اما به احتمال زیاد باید از راه پله ها بالا برویم. بالا می رویم و توی پاگرد کمی روشن تر است و بدون چراغ قوه هم می شود راه رفت. از پاگرد می پیچیم توی راه پله بعدی و بالا می رویم و بالاخره می رسیم به سوئیت ها. کلید را توی در می اندازم. هر کاری می کنم باز نمی شود. آخر سر یک تنه به در می زنم و معلوم می شود از اول در باز بوده. با بچه ها وارد سوئیت می شویم و چند دقیقه ای می نشینم و برمی گردم. دوباره همان راه را باید برگردم. توی راه با خودم فکر می کنم چقدر این ساختمان مثل چارت خود دفتر تبلیغات است. همین جور پیچیده و تو درد تو... یک جایش نوساز است و یک جایش کلنگی که با راهروهای بدفرم به هم وصل شده. یک جاهایی عمودی بالا رفته و یک جاهایی افقی کش پیدا کرده. روی ساختارهای قدیمی قطب درست کرده اند و روی قطب ها کلی میز سوار کرده اند و با راهرو و راه پله و آسانسور و این جور چیزها یک جوری اینها را به هم ربط داده اند. رسیدم به پایین راه پله ای که باید کفش می پوشیدم. چراغ موبایل را روشن کردم و کفش پوشیدم و وارد حیاط شدم. احساس کردم کمی قدبلند تر شده ام. حیاط را رد کردم و وارد راهروهای ساختمان مرکزی شدم. هنوز این بلند قدی برایم عادی نشده بود. از ساختمان خارج شدم. توی خیابان دیگر احساس کردم نمی توانم با قد جدید خودم کنار بیایم و هر جور حساب می کنم منطقی نیست. نگاه کردم دیدم کفش پاشنه بلند زنانه توی پایم است. باید برمی گشتم به ساختار پیچیده و تو در توی آقای واعظی و کفش خودم را پیدا می کردم. @shabhaye_eshragh