eitaa logo
شبهای با شهدا
288 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
285 ویدیو
5 فایل
💫 در شب‌های ظلمانی ، با این ستاره ها می شود راه را پیدا کرد
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد شهید بخیر؛ 18 سال بیشتر نداشت که فرمانده حفاظت از بیت‌امام(ره) در جماران شد و حیرت بزرگان ارتش را در آن زمان به خود واداشت. به گونه‌ای که به سرهنگ صیاد شیرازی گفتند یک نوجوان 18ساله در جبهه کردستان پیدا شده که وقتی در اتاق جنگ شرح عملیات می‌دهد، آدم مات و مبهوت می‌ماند و سرا پا گوش است.همان که در 19 سالگی برای زنده یا مرده سرش دو میلیون جایزه گذاشتند و تا سال 65 قیمت سرش به رکورد دست نیافتنی هفت میلیون رسید.  🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم.  او یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم. شادی روحش @shabhayeshahid
یاد #شهیدان حسین و جعفر #فرج بخیر؛ #حسین برای اعیاد میلاد ائمه (علیهم السلام) تمام کوچه و #محل_را_چراغانی_و_تزیین_می‌کرد. همسایه‌های قدیمی هنوز یادشان هست. می‌گویند «بعد از حسین، محله ما چراغانی‌شدن را به خود ندید.» یادم هست که چقدر اصرار می‌کرد تا به او پول بدهیم که وسایل و لوازم بخرد.  🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 آخرین بار که #جعفر را دیدم، روز اعزامش بود... آخرین اعزام... وقتی جعفر به انتهای کوچه رسید، ناگهان زانوهایم سست شد و افتادم! دختر و خواهرم که کنارم بودند خیلی ترسیدند. جعفر سراسیمه برگشت! گفت «چی شدی؟ می‌خواهی نروم؟ تو مرا به این راه فرستادی اگر می‌خواهی نروم...» گفتم «نه، برو... #نمی_خواهم_بمانی...» نمی‌دانم چه شد، اما جعفر که می‌رفت یه لحظه دیدم پاهایش روی زمین نیست، انگار روی هوا حرکت می‌کند... دلم ریخت... شادی روحشان #صلوات @shabhayeshahid
یاد شهید مدافع حرم لبنانی #احمد_محمد_مشلب بخیر؛ احمد اولین فرزندمان بود. بسیار عزیز و دوست داشتنی بود. کودکی آرام، بی آزار، بسیار مؤدب و با اخلاق… نسبت به هیچ چیز در اطراف خود بی اهمیت نبود. اعتقاد به مذهب و دین در احمد متجلی بود. بسیار کوشا بود و ثروت باعث نشده بود که تن پرور و تنبل باشد. احمد هیچ وقت اجازه نمی داد وقتش به بطالت بگذرد. احمد دانشجوی نمونه ی دانشکده امجاد بود و توانست با کسب بهترین نمرات در رشته فناوری اطلاعات(IT) فارغ التحصیل شود. او معتقد بود مسلمان واقعی کسی است که در یک دست، کتاب به نماد تحصیل دین و علم و در دست دیگر، سلاح به نماد مجاهدت داشته باشد. خوش اخلاقی و شوخ طبعی احمد زبان زد بود. احمد بسیار نکته سنج و دقیق بود. هیچ گاه تولد خواهرانش را فراموش نمی کرد و هر سال به ما هدیه تولد می داد. او برادری مهربان و دوستی قابل اعتماد بود. در همه چیز اعتدال داشت. نه پر حرف بود نه کم حرف. در هنگام خشم و ناراحتی، سکوت می کرد. احمد این حدیث امام علی علیه السلام را همیشه برای من می خواند: “برای دنیای خودت چنان عمل کن که گویا تا ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری.” معتقد بود این حدیث باعث جلوگیری از افراط و تفریط در میان مسلمین می شود. احمد مبنای زندگی خودش را بر همین اساس گذاشته بود. اهل تفریح و خوش گذرانی به جا بود، با دوستانش بیرون می رفت، از ماشینش استفاده می کرد؛ ولی حد همه چیز را نگه می داشت و همه چیزش به جا بود. اهل اسراف و زیاده روی نبود. شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
🌴یاد شهید #هادی_باغبانی بخیر؛ بدون اغراق باید بگویم که رفتار او چه با خانواده و چه با دیگران بسیار خوب و مهربانانه بود، زیرا مهربانی از خصوصیات بارز شهداء است. شهید باغبانی همواره به دنبال کمک کردن به دیگران بود و این موضوع به اندازه ای بود که در منزل به او لقب #ناجی داده بودیم. از دیگر خصوصیت بارز و مثبت همسرم، #تبعیت_محض_از_مقام_معظم_رهبری بود و خیلی انسان متواضع، صادق و خوش رویی بود که به بحث حلال و حرام بسیار توجه داشت.  من به شخصه چون همسرم را بسیار قبول داشتم، به رفتار و کردار او توجه می کردم؛ او تلاش می کرد، هر آنچه که اسلام گفته است را تمام و کمال اجرا کند. همیشه با هم صحبت می کردیم، در زمینه های مختلف و فکر می کنم این صحبت ها و #گفت_و_گوها_حالا_به_دردم_میخورد، حالا که او نیست می توانم از تفکرات و عقاید او برای تربیت فرزندم استفاده کنم و آنها را هم به سمت اجرای کامل فرامین الهی سوق دهم شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
یاد شهید مدافع حرم بخیر؛ یک روز مانده به پیروزی جبهه مقاومت اسلامی، به شکسته شدن آخرین سنگر داعش در منطقه البوکمال، کانال های تلگرامی و صفحه های پرطرفدار در اینستاگرام ، پر از تصاویری متفاوت از یک جوان مدافع حرم دهه هفتادی شد؛ جوانی با ظاهری شبیه مدل های سینمایی که می گفتند در سوریه شهید شده؛ شهید مدافع حرمی به اسم بابک نوری هریس. قصه شهید بابک نوری هریس، از همین جا شروع شد، از وقتی عکس هایش یکی یکی در فضای مجازی منتشر شدند و روی قضاوت خیلی ها خط کشیدند، قضاوتی که معیار و اندازه اش چشم آدم ها بود؛ خط کشی که نمی توانست عکس آخرین سلفی بابک در سوریه را کنار عکس های قبل از اعزامش بگذارد و بپذیرد که قهرمان هر دو عکس یک نفر است. ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود. روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، ، می روم پیش مادر اصلی مان سلام الله علیها. شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد شهید مدافع حرم بخیر؛  محسن بسیار ولایی، با اخلاق، هیئتی و بسیجی بود، فقط یک زیارت سوریه را کم داشت که رفت و همانجا به شهادت رسید. به ارتش و کارش خیلی علاقه‌مند بود هر وقت او را در شهرک می‌دیدم در حال تمرین دویدن و بود، آنقدر با عشق کارش را دنبال می کرد که همیشه می گفتم حاج محسن تو صیاد شیرازی آینده هستی. بهترین روحیه محسن ایجاد الفت بین بچه‌ها بود یعنی تلاش می‌کرد که بین دوستانش کوچکترین مشکل و موضوعی پیش نیاید خودش محور حل مشکلات می‌شد. اگر بخواهیم فقط یک صفت از ایشان بگوییم همین بودن محسن بود. ایام شهادت ایشون یادمه کسایی که رفته بودن دیدار خانواده شهید میگفتن مادرشون در رسیدن محسن به این مقام خیلی نقش داشته پدر شهید میگفتن تو خونه ما همیشه روشن بوده و مادر شهید یه نمازخونه کوچیک یه گوشه برای خودش داره که قران و دعا میخونه تو مراسم تشییع شهید هم مادر شهید با بودن و با صلابت ایستاده بودن شادی روحش @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ در جنگ ایران و عراق،دو پسرم داوطلبانه به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند،اولی سال۶۱شهید شد. یک سال بعد رضا خواست به جبهه برود که من و پدرش مخالفت کردیم. آن زمان پانزده سال داشت، اعلامیه ای نشان داد که حاوی فتوای امام خمینی بود که نوشته بود تازمانی که جبهه نیاز به نیرو دارد اجازه والدین شرط نیست. آن اعلامیه را هنوز نگه داشته ام. رضا مهربان و دلرحم بود و نمیخواست بدون اجازه ما و نارضایتی ما برود،برای همین تا رضایت نامه اش را گرفت و تابستان۶۳راهی جبهه شد. شهادت برادرش بر اخلاق و رفتارش بسیار تاثیر گذاشت. درس رضا معمولی بود،به درسش میرسید ولی از وقتی جبهه رفت معلوم بود نمیتواند مثل گذشته به درسش برسد،بار دوم که به جبهه رفت سال۶۴بود، هم در جبهه بود و هم همانجا ، آن سال در عملیات والفجر هشت شرکت کرد و امتحانات درسی را با نمرات بالا گذراند. از کتاب شادی روحش @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ در کودکی هنگامی که بچه‌ها می‌خواستند به مدرسه بروند برای‌شان را می‌خواندم و پشت سرشان فوت می‌کردم. حسین همیشه می‌گفت: من این آیةالکرسی مادر را همیشه کنارم احساس می‌کنم و هنگام لغزش‌ها و حتی هنگامی که کسی قصد آزار و اذیت من را در مدرسه دارد آیةالکرسی مادر به دادم می‌رسد. اولین باری که حسین در جلسه قرآن استاد زکی‌لو تلاوت کرده بود استاد به وی گفته بود شما از سبک هر قاری یک خط گرفته و می‌خوانید. حسین هم به استاد گفته بود : هر روز از رادیو تلاوت‌هایی را و . استاد زکی‌لو حسین را به تقلید از سبک عبدالواسط تشویق کرده بود. شادی روحش @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ تازه زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم که رفت پادگان و نیامد. هیچ خبری هم نداد. خیلی نگران شدم. چشمم به در مانده بود. میرفتم دم در، میآمدم از مادرش میپرسیدم «پس چرا نیومد؟» مادرش میگفت: «عزیزم من که عادت کردم. نگران نباش. حتماً مونده پادگان.» تا صبح خوابم نبرد. بعد از دو روز آمد. مادرش تا علی را دید شروع کرد به داد و بیداد که هنوز نفهمیده‌ای زن گرفته ای. این دختر تا صبح نخوابیده. علی هم مدام قربان صدقه‌ی مادرش میرفت و عذرخواهی می کرد. خیلی ناراحت بودم. رفتم توی اتاق. آمد دنبالم. یک چیز روزنامه پیچ داد دستم. عذرخواهی کرد. گفت از ماشین پیاده شده و مسافت طولانی ترمینال تبریز تا خانه را پیاده آمده که برایم هدیه بخرد. دنبال لباس نیلی میگشته. نیلی رنگ مورد علاقه ام بود. چیزی پیدا نکرده بود و دست آخر از مغازه پدرش یک قواره پارچه برایم برداشته بود. گفت باور کن اصلاً نمیتوانستم تماس بگیرم." "گفت: «خب قول دادیم که به هم تذکر بدهیم. تذکر بدم ناراحت نمیشی؟» گفتم: «نه.» گفت: «مشکلِ تو جنوب یا کردستانِ من نیست. مشکلت اینه که . وقتی با تو ازدواج کردم، برای خودت برنامه داشتی. بعد از نماز صبح، دعا میخوندی، آرامش میگرفتی. ظهر قرآن میخوندی. شب صحیفه دستت بود. منم خیلی به خودم میبالیدم که همچین همسری دارم. الان بعد از نماز، سریع چادرت رو میاندازی زمین و میدویی آشپزخونه.» گفتم «میخوام منتظر نباشی، اذیت نشی، گرسنه نمونی.» گفت: «من حاضرم غذا نخورم. حاضرم یک ساعت دیرتر بخورم، ولی تو همون روحیه رو داشته باشی. از کتاب @shabhayeshahid
🌴یاد شهید بخیر؛ بعد از شهادتش،معلم دبستان مسعود به دیدن ما آمد،او گفت مسعود شیرهایی را که در کلاس به او میدادند را نمیخورد و . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 برای دوستش تعریف کرده بود: یک روز سرد زمستانی بود،همه جا پر از برف و یخ بود، ده سال داشتم، مادرم مرا برای خرید نان فرستاد، وقت برگشت توله سگ لاغری را دیدم که با گوش های آویزان گوشه ای کز کرده بود،سرما زیر صفر بود، حیوان میلرزید، ترسیدم بمیرد، دلم سوخت و به خانه بردم. چند روزی در حیاط و زیر زمین نگه داشتم،حالش که بهتر شد رفت،اما هر وقت مرا در کوچه میدید می افتاد دنبالم. از کتاب شادی روحش @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ خیلی علاقه شدید به سلام الله علیها داشت خیلی عجیب غریب بود این علاقه اش به خاطر همین همسر سادات انتخاب کرده بود بشدت به همسرش علاقه داشت تمام زندگی‌ آقا حمیدرضا با شهدا گذشت. زمان جنگ سنش کفاف نمی‌داد که وارد جبهه شود. وقتی جنگ تمام شد تمام فکر و ذکرش شهدا بود. الگوی زندگی‌ا‌ش را شهدا قرار داده بود و در همه زمینه‌ها مثل برگزاری یادواره‌ و یادمان‌ها در سطح استان خوزستان فعالیت می‌کرد. به نوعی اگر در سطح استان برای شهدا یادواره و یادمان برگزار می‌کردند او مسئولیتی بر عهده‌ داشت. هیچ دلبستگی‌ای به دنیا نداشت و تمام برنامه‌هایش را از سر انجام می‌داد. آن زمان که یادواره شهدا و مراسم‌ را برگزار می‌کرد آقا حمید بیشتر کارها را می‌کرد، کارها که تمام می‌شد، سرش را پایین می‌انداخت و گمنام می‌رفت. دیگر اصلاً کسی نمی‌فهمید مثلاً سن مراسم را چه کسی زده، هماهنگی‌ها را کی انجام داده است. خودش هم و دنبال این مسائل هم نبود. هدفش فقط انجام بود و می‌خواست آنها راضی باشند.  شادی روحش @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ بعد از مسئله تدين چند ويژگي ديگري هم داشت كه عبارتند از: ويژگي اول نبوغ فوق العاده در زمينه هاي برنامه ريزي و مهندسي نظامي: حاج عماد در زمينه مهندسي و سازماندهي نظامي، كه هيچ كس پيش از او چنين طرح هايي ارائه نكرده بود. بسياري از فرماندهان و كارشناسان نظامي در جمهوري اسلامي و برخي از كشورهاي اسلامي گفته اند كه حاج عماد در طرح مسائل جديد نظامي بي نظير بوده است. ويژگي دوم قدرت شخصيت: حاج عماد در مسئله زهد و پرهيزكاري فوق العاده استثنايي بود به گونه اي كه تا آخرين روز حياتش در اختيار نداشت. اين در حالي است كه براي خانه دار شدن بسياري از برادران جنبش مقاومت تلاش به عمل مي آورد، و مي كوشيد مشكلات و نيازهاي اجتماعي آنان را برطرف كند. با وجودي كه همه گونه امكاناتي در اختيار او گذاشته بودند، ولي فوق العاده زاهد و قانع بود. همانگونه كه پيشتر اشاره كردم زماني كه در جنبش مقاومت فلسطين حضور داشت و امكانات مالي فراواني در اختيار او بود ولي به اين امكانات هيچ گونه چشم داشتي نداشت. ويژگي سوم حاج عماد بود: او از رفتار سرور خود اميرمؤمنان علي بن ابيطالب(ع) پيروي مي كرد، و در برخورد با رزمندگان مقاومت بسيار فروتن بود.  هرگز خود را برتر از ديگران نمي دانست. ولي در برابر كساني كه در مسائل ديني و مقاومت سهل انگاري مي كردند، سرسختي نشان مي داد و قاطعانه برخورد مي كرد. در زمينه حفظ نظم و انضباط به هيچ وجه با رزمندگان مسامحه نمي كرد. شادی روحش @shabhayeshahid