eitaa logo
یک‌دهـــ🌷ـــه‌هشتــ✌🏻ــادی
17 دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
0 فایل
💠 ما می‌گوییم تا شرک و کفر هست، مبارزه هست. و تا مبارزه هست، ما هستیم. امام خمینی ره دل‌نوشت‌هــــای یک دخترِ شَبیِـــهِـ #آوینـی 🌷 #بسیــــــــجی🇮🇷 #نویسنده 👇 @shabihe_aviny
مشاهده در ایتا
دانلود
اتوبوس شلوغ خودم را یواشکی پشت اتوبوس پنهان کردم. مطمئن بودم کسی من را نمی‌بیند. بوی گلاب می‌آمد، یا حسینم را روی پیشانی‌ام بستم. هر کاری کردم بند پوتینم بسته نشد. پوتین کمی برای پاهای من بزرگ بود. شب قبل از اعزام هر چقدر انبار مسجد را گشته بودم، پوتینی به اندازه‌ی پایم پیدا نکردم. حیف که انبار اسلحه‌ها قفل بود و هر کاری کردم درش باز نشد که نشد. برای همین با خودم سنگ آورده بودم، بالاخره سنگ هم نوعی سلاح سخت است دیگر؟! همه سوار شدند. کفِ اتوبوس پر شده بود از رزمنده، روی هر صندلی دو نفر نشسته بود. اتوبوس کیپ تا کیپ پر شده بود. رزمنده‌ها پنجره‌‌ها را باز کردند. بوی دود اسپند همراه با بوی گلاب وارد اتوبوس شد. مادرها قربان صدقه‌ی پسرهایشان می‌رفتند و همسرها مشغول خواندن ذکر و دعا بودند. کاسه‌های پُر از آب که با گلبرگ‌های گل رُز تزئین شده بود پشت اتوبوس روی زمین ریخته شد. بچه‌ها دنبال اتوبوس می‌دویدند و گریه می‌کردند و پدرشان را صدا می‌زدند. اتوبوس از شهر خارج شد، داش مجید شروع به آواز خواندن کرد. داش مجید لوتیِ محله بود و راننده‌ی اتوبوس ما. رزمندگان به آواز خواندن داش مجید اعتراض کردند و همه با هم مشغول خواندن آیةالکرسی شدند. مثل همیشه علی فاز بچه درس‌خوان‌ها را برداشت و همین که شروع کرد به تعریفِ از خودش، میثم یک پَس‌گردنی نوش جانش کرد و گفت: تو اگر خیلی بچه‌ی درس‌خوانی بودی امسال تجدید نمی‌آوردی! همه خندیدند. من هم از خنده روده‌بر شدم. خدا را شکر که صدای خنده‌ی من لابه‌لای صدای خنده‌ی رزمنده‌ها گُم شد. همه در حال حلالیت گرفتن از هم و خواندن نوحه بودند که ناگهان داش مجید ترمز جانانه‌ای کرد. آن‌هایی که صندلی جلو نشسته بودند با سر توی شیشه رفتن و من هم از پشت پرده‌ی عقب اتوبوس روی سر رزمنده‌های کف اتوبوس افتادم. در آن لحظه چیزی جز صورت‌های متعجب و خشمگین رزمنده‌ها، ندیدم. دیگر خیلی دیر شده بود تا اتوبوس به شیراز برگردد و چیزی به نمانده بود. برای همین خوشحال و شاد و خندان بلند شدم و با اعتماد به نفس گفتم من هم بسیجی هستم، هم رضایت‌نامه دارم، هم شناسنامه‌ام را آوردم. اول نگاهی به قد و قواره‌ام انداختند و بعد مشت جانانه‌ای نثارم کردند و گفتند: بچه تو الان باید در مدرسه باشی! میثم که من را کاملا می‌شناخت گفت: من که می‌دونم هر چی به آقات گفتی رضایت نداد که بیایی پس رضایت‌نامه‌ات جعلیه! همه در حال پچ‌پچ کردن بودند که ناگهان داش مجید فریاد بلندی کشید، همان موقع رادیو اعلام کرد خرمشهر سقوط کرد. همه مات و مبهوت به تصویر جلوی اتوبوس نگاه کردند. در همان لحظه، سمت چپ اتوبوس یک خمپاره منفجر شد. صدای همه در گوشم می‌پیچید. مادر داش مجید موقع رفتن گریه می‌کرد. میثم تازه پدر شده بود. وحید در دانشگاه شریف قبول شده بود و ... . احساس درد می‌کردم، تمام لباسم خونی شده بود. شهادتینم را خواندم و نگاهی به اطرافم انداختم. مثل اینکه شربتی که قبل از سوار شدن خورده بودند تأثیر خودش را گذاشته بود! کاش من هم شربتم را تا آخر می‌خوردم! ✍️ ریحانه حاجی زاده @shabihe_aviny
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 ناله‌های صندلی 📎قسمت اول فاطمه چشمانش را باز کرد. با گوشه‌ی چشم نگاهی به اطراف انداخت و مثل هر روز یک خطِ دیگر روی دیوار کشید. با امروز پنج ماه و دو هفته بود که در این اتاق زندانی شده بود. نمی‌دانم چرا او را به این سلول انداخته‌اند! شاید می‌خواهند با زنجیرهایی که به دیوار اتاق زده شده بود و وسایل شکنجه‌ای که در اتاق بود رعب و وحشت در دل فاطمه ایجاد کنند، تا فشار روحی و روانی باعث شود که او به حرف بیاید. در چُرت بودم که شنیدم، فاطمه با خودش حرف می‌زند، چطور می‌شود که از زندان فرار کنم؟! شهر شلوغ و پر رفت و آمد بود و از شواهد معلوم بود که ظهر شده است. چون شب‌ها به دلیل حکومت نظامی مردم حق تردد نداشتند و شهر در سکوتی عمیق فرو می‌رفت و فقط گاهی صدای پایِ جوان‌ها و نوجوان‌ها را می‌توانستی بشنوی که با اسپریِ رنگی که در دستشان بود و تَلق تُلق می‌کرد، از دست مأموران فرار می‌کنند. در این افکار بودم که درِ اتاق باز شد، هر بار که در باز می‌شد فاطمه برای اینکه از زیر نگاه‌های معنادار و تمسخرآمیز سرباز بیرون بیاید، روسری خاکستری بی‌روحش را مرتب می‌کرد و چشمانش را به کف سلول می‌دوخت. سرباز ظرف غذا را به سمت او هُل داد. فاطمه ظرف غذا را در بغل گرفت و روی زمین نشست، لیوان آبی که کنارش بود را برداشت نگاهی اندوهگین به آب انداخت، اندوه نگاهش دل آب را پاره کرد. همین که خواست غذایش را بخورد، یاد حرف‌های برادرش افتاد. حسن همیشه به فاطمه سفارش می‌کرد که لب به این غذاها نزند، فاطمه ظرف غذا را به‌ سمت در هُل داد و خواست حرفی بزند، اما آن‌قدر گرسنه بود که حرف‌ها به نوک زبانش نرسیده مردند. سرش را به دیوار تکیه داد یاد برادرش که افتاد دلش هُری ریخت. حسن بیشتر از او در اقیانوس بزرگ انقلاب غرق شده بود. فاطمه دائم با خود زمزمه می‌کرد که نکند ... ادامه دارد ... ✍🏻 ریحانه حاجی زاده @shabihe_aviny