eitaa logo
یک‌دهـــ🌷ـــه‌هشتــ✌🏻ــادی
17 دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
0 فایل
💠 ما می‌گوییم تا شرک و کفر هست، مبارزه هست. و تا مبارزه هست، ما هستیم. امام خمینی ره دل‌نوشت‌هــــای یک دخترِ شَبیِـــهِـ #آوینـی 🌷 #بسیــــــــجی🇮🇷 #نویسنده 👇 @shabihe_aviny
مشاهده در ایتا
دانلود
بِســْمِ رَبــِّ الشُّهـَداءِ وَ الصِدّیقیــن
می‌خندیدند. گریه می‌کردند. تنبیه می‌شدند. زمین می‌خوردند. بلند می‌شدند. چای داغ می‌خوردند. ترکش می‌خوردند. سنگر می‌ساختند. سنگر نداشتند. بچه بودند، بزرگ می‌گفتند. پامرغی می‌رفتند. فوتبال بازی می‌کردند. خاکریز سازی می‌کردند. نان خشک می‌خوردند. نقل و نبات و ترکش می‌خوردند زیاد. خمپاره 60 می‌خوردند. شربت شهادت می‌نوشیدند. بچگی می‌کردند. برای هم لقب می‌گذاشتند. می‌خواندند، آیةالکرسی، سرود (ای بسیجی ای دلاور). آمده بودند، مرد شوند در 14 و 15 سالگی. مرد شدند خیلی زود. شناسنامه‌شان جعلی بود. دست برده بودند در آن. غیرتشان گل کرده بود. صبرشان لبریز شده بود. عصبانی بودند، می‌گفتند ما به اندازه‌ی صدتا مرد هستیم. هم قد و قواره‌ی سلاحشان بودند؛ اما مرد بودند. پشت یک خاکریز نیمه کاره در محاصره بودند. غول‌های آهنی نزدیک می‌شدند. سوار لدر و بلدوزر می‌شدند. برای هم سپر می‌شدند. یکی پس از دیگری شهید ‌شدند، اما خاکریز را تمام کردند. در محاصره‌ی غول‌های آهنی گیر افتاده بودند. تشنه بودند. گرسنه بودند. تیر خورده بودند. گریه می‌کردند، اما نه از درد، از دیدن شهادت دوستان‌شان برادران‌شان. هوا با اینکه سرد بود، آفتابش هم سوزان بود و اشعه‌های داغش را مستقیم بر روی زخم‌ها می‌انداخت. خشاب‌ها خالی بود. در سکوت به دوستان‌شان می‌پیوستند. بیسیم‌ها قطع بود. بیسیم‌چی خسته بود. جنگ نابرابر بود. سردشان شده بود. یکی از آن‌ها می‌لرزید چادر نماز مادرش را رویش انداختند، آرام شد، دردش تمام شده بود 😔 چشم‌هایشان دیگر سو نداشت اما روشنی نور را دیدند. مرد شده بودند، آن هم چه مردانی رفتند اما خاطرات‌شان ماند، چه ماندنی ... یاد سنگر سازان بی‌سنگر بخیر 🇮🇷 ✍🏻 ┄┅═❁.❖.❁═┅┄ @shabihe_aviny
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی‌اش را داد تا ما داشته باشیم ┄┅═❁.❖.❁═┅┄ @shabihe_aviny
امروز مطلب جالبی خواندم می‌گفت: زندگی‌اش را داد تا ما آزادی داشته باشیم. دیروز کلیپ دردناکی دیدم زن اِنسانی را گرفت تا آزاد باشد و من به عنوان یک نوجوان ۱۵ ساله سوالی دارم آیا این آزادی است؟ صحبت‌هایی که خودشان کردند و من درباره‌اش شنیدم مفهوم کلی‌اش این بود، بکش تا کشته نشوی آیا این هدف کشور ما بود؟! به‌خاطر مرگ دختری که توسط گروه‌های تجزیه طلب برای بر هم‌زدن امنیت و حواس مردم هزینه شد این همه آدم شهید کردند و تازه نمی‌دانستند بازیچه دست دشمنان اسلام‌اند‌‌‌‌‌‌، نمی‌دانستند آن دختر بهانه است. خواهرانِ من نمی‌دانستند هدف تجزیه کشور ما است، هدف مرگ اسلام و مسلمین است، هدف فقط حجاب شما نیست، هدف اقتصاد و سیاست و فرهنگ و‌ اَمنیت کشور است. و‌ حرف آن لیدرهای فراری که از ترس جانِ‌شان از خاکِ‌شان فرار کردند و مانند سگی برای صاحب جدیدِشان دم تکان دادند و شما را به میدان نَبرد با هدف هیچ و پوچ فرستادند آری اصل قضیه شما نیستین کل ایران است، و اصلِ هدف ذهن من و شما است. لیدرهایی که خودشان تا به حال کوکتل مولوتوف در دست نگرفتند به شما آموزش‌اش را می‌دهند تا جانِ‌تان در خطر بیفتد. خواهرم شما می‌گویی نمی‌خواهی اَسیر باشی بله درست است هیچ اِنسانی دلش اسارت نمی‌خواهد، امّا خواهرم اِسارت بدون چادر بودن است نه با چادر بودن. تمامی انسان‌ها از زمان به دنیا آمدنشان در اسارت‌اند. اسیر هوا و هوس، اسیر شیطان، اسیر لذت‌های زودگذر دنیا، اسیر بی ایمانی، اسیرِ ...، تنها کسانی آزاد هستند که از بین لذت های دنیوی (محدودپذیر است و زود به پایان می‌رسد) و لذت‌های اُخروی (محدود ناپذیر است و تمامی ندارد) لذت‌های ٱخروی را انتخاب کنند آنها همان پرهیزکارانند همان علی ها، ها، محمدرضا کشاورزها، همت‌ها، باکری‌ها هستند. شهید حتی در وصیت‌نامه‌اش هم چیزی از این دنیا ننوشت و آخرین جمله اش این بود: « خداوندا مرا پاکیزه بپذیر » آنها همان ها هستند که حتی نام میترا هم برایشان محدود پذیر است نامی می‌خواهند در خور آن دنیا مانند . خواهرم چشمانت را باز کن و ببین چه کسانی برایت دل می‌سوزانند و چه کسانی کبابت می‌کنند. کسانی که برایت کلیپ آموزش استفاده از کوکتل مولوتوف و چاقو میفرستند و شما را به بازی میگیرند و وقتی هم که برایشان تکراری شدی مانند زباله بیرون می‌اندازند. یا کسانی که برای آزادی من و تو در سخنرانی هایشان حرف از پشتیبانی ما میزنند واز رفتن به خط مقدم جبهه نهی ات میکنند، آنهایی که تمام وصیت شان من و شما بودیم، آنهایی که حاضر بودند برای آزادی من و شماتمام بدنشان را با میخ طویله به دیوار بکوبند مثل شهید یا کسانی که برای آزادی من و شما سر نازنینِ‌شان را زیر چاقوهای کند داعش ببرند تا مباد سر من و شما زیر دست و پای آنان لِه شود مانند شهید آری بانو چشمانت را باز کن و ببین تفاوت چقدر زیاد است. مواظب باش مواظب باش، دستانِ با ایمان و پاکیزهٔ تو را آغشته به خونِ خواهران و برادران و پدران و مادران‌ات نکنند. مواظب باش 🇮🇷 ✍🏻 ┄┅═❁.❖.❁═┅┄ @shabihe_aviny
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها وظیفه‌اش‌ از گندم‌ها در برابر کلاغ‌ها بود او از این همه درد خسته شده بود از این همه کلافه شده بود، تمام بدنش پر از زخم بود زخم‌هایی که روی بدنش نقاشی کرده‌ بودند، دیگر نمی‌توانست یک جا بایستد و دستانش هم همیشه باز باشد. او دلش آزادیِ گنجشک‌ها و قناری‌ها را می‌خواست. دلش کمی آدم بودن می‌خواست. دلش دیدن دنیا و آدم‌ها و تجربه کردن چیزهای جدید را می‌خواست. بلاخره زمان آزادشدنش رسیده بود امّا اگر او می‌رفت چه بر سر گندم‌های زیبایش می‌آمد؟ چه کسی از آن‌ها محافظت می‌کرد امّا او از تصمیمش اطمینان کامل داشت پاهایش را از زمین کند و کلاه‌اش را درست کرد و دستانش را در جیب‌ لباس پاره‌ و پوره‌ و کاموایی‌اش کرد و به راه اُفتاد به شهر رسید، مثل یک پرنده‌ی از قفس آزاد شده خوشحال بود او بلاخره طعم را چشید از کنار هر فردی که می‌گذشت لبخند زیبا و ملیحی می‌زد و کلاه‌اش را به نشان احترام روی سینه‌اش می‌گذاشت و سلام می‌کرد. امّا در یک آن متوجه چیزی شد آدم‌ها به او بد نگاه می‌کردند یک پسر جوان به او گفت: "تو که نه جان‌ داری، نه قلب‌" او دستان‌اش‌ را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «ببین صدای تالاپ تالاپ کردن‌هایش را می‌شنوم مگر فقط انسان‌ها قلب دارند!» پسر جوان به صورت او اشاره کرد و گفت: "اما صورت‌ تو هیچ احساسی ندارد" او رو به ویترین مغازه‌ای کرد و چهره‌ی خودش را با چهره‌ی پسر جوان مقایسه کرد و دید هیچ شباهتی با او ندارد. امّا او قلب داشت، احساس داشت او رو به پسر جوان کرد و گفت: "احساسِ صورت که مهم نیست. ببین من هم قلب دارم". پسر با بی‌رحمی دستانش را درون سینه‌ی او فروبرد و گفت:" ببین دستم از تن تو رد میشه، تو هیچی نیستی یک موجود اَلاف و بیکار و بی‌جانی "او عصبانی شد خواست بگوید من محافظ گندم‌ها هستم که بغض‌اش ترکید باخود گفت:"پس اینجا چه میکنم؟! " روی نیمکت پارکی نشست و به یاد روزهای خوب‌اش با گندم‌ها وسرودشان و آواز گنجشک‌ها افتاد. از چشم‌های کوچک و دکمه‌ای‌اَش باران می‌بارید. او دلش برای گندم‌های زیبایش تنگ شده بود. او تازه فهمید آزادی واقعی پیش گندم‌های‌اَش بوده. تمام راه بازگشت را به گندم‌ها فکر کرد. امّا وقتی رسید، دیگر خیلی دیر شده بود. کلاغ‌ها رسیده بودند و گندم‌ها خوشه خوشه پر پر شده بودند. یکی از گندم‌ها که هنوز نیمه‌جان بود زیر لب این شعر را می‌خواند: «آی مترسک کجایی که کلاغا رسیدن» «آی مترسک سروصدا کن که کلاغا رسیدن» و با صدای بلند فریاد زد: خدایا دنیا را نگه‌دار، می‌خواهم پیاده شوم. ✍🏻 ریحانه حاجی‌زاده ┄┅═❁.❖.❁═┅┄ @shabihe_aviny