#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
عاقل را اشارتی کافیست!
یک داستان از مثنوی معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.
بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت.
مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد
آوری کرد و خانه پاسخ داد:
هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
📚#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او.
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید.
سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت:
چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!
هرچه كنى به خود كنى
گر همه نيك و بد كنى
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
زمانیکه نلسون ماندلا در دانشگاه حقوق میخواند، یک استاد سفیدپوست با نام "پیترز" بهشدّت از او متنفر بود.
یک روز، آقای پیترز در اتاق غذاخوری مشغول صرف ناهار بود که ماندلا با سینی خود آمد و کنار استاد نشست. استاد به او گفت:"آقای ماندلا، تو نمیفهمی که خوک و پرنده کنار هم نمینشینند تا غذا بخورند."
ماندلا طوری به او نگاه کرد که پدر و مادر به یک کودک بیادب خود، نگاه میکنند و آرام پاسخ داد:"نگران نباش پروفسور. من پرواز میکنم"
و رفت و پشت میز دیگری نشست.
آقای پیترز که از خشم سرخ شده بود، تصمیم گرفت که انتقام بگیرد. روز بعد در کلاس سؤال زیر را مطرح کرد: "آقای ماندلا، اگر در خیابان راه میرفتید و بستهای پیدا میکردید که درون آن، یک کیسه عقل و یک کیسه پول بود، کدامیک را میگرفتید؟"
ماندلا بدون تردید پاسخ داد: "البته اونی که پول داره."
آقای پیترز با لبخندی طعنه آمیز گفت:"من به جای تو، عقل را میگرفتم."
ماندلا شانههایش را بالا انداخت و پاسخ داد:«هرکس چیزی را که ندارد، برمیدارد.»
آقای پیترز که در آن زمان از خشم در حال جوشیدن بود، روی برگهء امتحان ماندلا، کلمه "احمق IDIOT" را نوشت.
ماندلا برگه امتحان را گرفت و پشت میزش نشست و سعی کرد تا زمانی که استاد به حرکت بعدی خود فکر میکرد، آرام بماند
چند دقیقه بعد، ماندلا بلند شد و به سمت استاد رفت و با لحنی مؤدّبانه به او گفت:" آقای پیترز، شما اسم خود را روی برگهء من، امضا نمودید، امّا فراموش کردید که نمرهام را به من بدهید."
بیاموزیم که همیشه به جای تنفر، خرد و حکمت را به کار ببریم!
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.
ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ
ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ.
ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ
ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ
ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
#شهيد_حسين_خرازى
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
شیطان و حضرت سلیمان(ع)
حضرت سلیمان(ع) عرض کرد: خدایا! تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور و ملائکه و دیوها مسلط کردی، ولی یک خواهشی از تو دارم و آن اینکه اجازه دهی بر شیطان هم مسلط شوم و او را زندانی و حبس کنم و به غل و زنجیر بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد.
خطاب رسید: ای سلیمان! مصلحت نیست.
عرض کرد: خدایا! وجود این ملعون برای چه خوب است؟!
ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند، عقب می افتد، کار مردم پیش نمی رود...
عرض کرد: خدایا! من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم.
خطاب رسید: حالا که اصرار داری؛ بسم الله، او را بگیر.
حضرت سلیمان(ع) فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند.
حضرت کارش زنبیل بافی بود، زنبیل درست می کرد و می برد بازار می فروخت و از این راه نان خود را در می آورد.
یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدری آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالی که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرتش طبخ می شد، با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد)
حضرت سلیمان(ع) فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، خدمت گزاران دیدند بازارها بسته، خبر آوردند آقا بازارها بسته است. حضرت فرمود: مگر چه شده؟! برای چه بسته است؟ گفتند: نمی دانیم، زنبیل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.
روز بعد غلامان را فرستاد زنبیل ها را به بازار ببرند و بفروشند، باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت را می بینند.
خدایا چه شده مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟!
خطاب رسید: ای سلیمان! تو دلال بازار را گرفتی و زندان کردی، نگفتم: مصلحت نیست شیطان را زندانی کنی؟
حضرت سلیمان دستور داد، شیطان را آزاد کردند، صبح که شد دید مردم صبح زود به در مغازه هایشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند. پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد، قدرت پروردگار را مشاهده می کنی، از همین دشمن برای نظم امور استفاده کرده چنانچه شاعری می گوید:
اگر نیک و بدی دیدی مزن دم
که هم ابلیس می باید هم آدم
#یک_دقیقه_مطالعه
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
#حکايت سلطان محمود و مرد کارگر
#حکایتی زیبا از منطق الطیر*
سلطان محمود، يک شب به صورت ناشناس از جايي عبور ميکرد. مردي را ديد که خاکها را در الک ميريزد و پس از الک کردن، آنها را كُپه كُپه، جمع ميکند. سلطان محمود خواست که به او کمک نمايد.
به همين دليل بازوبند طلاي خود را باز کرد و در ميان خاکها انداخت تا آن مرد بازوبند را پيدا کند و با فروشش پولي به دست آورد تا مجبور نباشد که به کارهاي سخت تن دهد.
يك شبي محمود مي شد بي سپاه
خاك بيزي ديد سر بر خاك راه
كرده بد هر جاي كوهي خاك بيش
شاه چون آن ديد،بازوبند خويش
در ميان كوه خاك او فكند
پس براند آنگاه چون بادي سمند
فرداي آن روز سلطان محمود، دوباره به سراغ آن مرد رفت. ديد که همچنان مشغول جمع کردن خاک و الک کردن آن است. به او گفت: که ديشب چيز با ارزشي پيدا کردي که با فروش آن ميتواني مدت زيادي را بدون زحمت و تلاش زندگي کني. پس چرا دوباره کار سخت خودت را داري ادامه ميدهي؟
آن مرد گفت: من گردنبند قيمتي را در ميان خاکها پيدا کردم اما چرا الک کردن خاکي را که ميشود در آن چنين چيزهاي قيمتي پيدا کرد، رها کنم؟! من تا وقتي زندهام اين کار را انجام خواهم داد.
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید