ا ﷽ا
|قهرمانان اتاق هفت|
|منزل هفتم|
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
اصلا برای خانم ها روضه اصغر بس است..یک عمر برایش گریه میکنند و تمام نمیشود.مخصوصاً برای چند بچهایها.که لذت شیرین شیر دادن طفل رضیع را بارها و در مدلهای مختلف تجربه کردهاند.
دختر کوچکم عاشق مادرشدن است. بسیار بازیگوش و کم علاقه به نشستن. سر ساعت آماده میشود تا به هیئت بیاید برای بازی!
موقع سینه زنی علی الاتفاق کنار من است! این اولین سالی است این اتفاق میافتد قبلاً هم میشد ولی چون کوچکتر بود و اصلاً از من جدا نمیشد تا به مهد برود. فرصتی میشود تا در گوشش چیزی بگویم.
_ مگر دلت نمیخواهد بزرگ شوی، مادر شوی و به کودکت شیر بدهی؟
سری به علامت رضایت تکان میدهد.
پس خوب سینه بزن تا سینه ات بوی امام حسین بگیرد و بچهات عاشق امام حسین شود.
خدا رحمت کند مادرم را. . . از او یاد گرفتم این حرف را. . .
ناخودآگاه دست را به سمت سینه میبرد و سریع شروع به سینه زدن میکند. احساس میکند از قافله عقب افتاده است. مخصوصاً که دختران ۱۰_ ۱۱ ساله را میبیند که کنارش سینه میزنند و گریه میکنند.
روز ششم میان روضه استاد آمد و در دامنم نشست.
_مامان برام بگو چی میگه.
_گفتم: قصهاش را برایت تعریف کنم؟ قصه حضرت قاسم است.
_گفت بگو همین الان حاج آقا چی داره میگه.
دو شاید هم سه دقیقه شد.
لحظات وداع قاسم و عمویش بود... خوب موقعی آمده بود و من میتوانستم راحت روضه بخوانم برایش. صورت به صورتش گذاشتم و در گوشش با گریه گفتم...
قطرات اشک دختر شش ساله ام وقتی به روی دستهایم چکید، یاد صلواتهای حضرت قاسم افتادم.
رسم است بین ما مادرها برای اینکه بتوانیم بچهها را در هیئت مدیریت کنیم تا ناسازگاری نکنند هر روز برای حضرت قاسم صلوات میفرستیم.
اشک هایش را ریخت و به دنبال بچهها شروع به دویدن کرد...
دو تا پسر بچه دارند کشتی میگیرند... ما دو دست به سینه میزنیم میگرییم و میخوانیم:
حلالم کن اگه از غم تشنگی تو نمردم
حلالم کن اگه جونمو پای غمت نیاوردم...
خدا رحمت کند مادرم را! محکم با دو دستش به سینه میزد! حسین را همیشه خیلی بلند میگفت.
عاشق نگاه کردن به دستهایش بودم وقتی بالا میرفت و به سینه کوبیده میشد. روزهای آخر عمرش دل شکسته بود. به خاطر بیماری نمیتوانست راحت سینه بزند و این بغض گلویش شده بود...
خنکای محبت حسین را که در قلبم احساس میکنم به مادرم دعا میکنم و به یاد او که امسال دستهای زمینی اش زیر خاک هستند، محکم دو دستم را به سینه میزنم...
خدا رحمتش کند رفیقی داشتیم سرگردان روضهها و هیئتها.
دست بچههایش را میگرفت و از این خیمه به آن خیمه میبرد. امسال دخترانش ۱۳ و ۱۴ ساله هستند ولی دیگر مادر ندارند.
بالاخره روز پنجم میتوانم به هیئت بیاورمشان. طبیعی است که چیزی از حرفهای استاد نمیفهمند. امروز خیلی راحت بودم چون بچههای من کاملاً باآنها مشغول بودند و من توانستم منبر را گوش دهم.
اگر عکاس بودم حتماً از این همه سوژه عکاسی کودک عکس میگرفتم و شاید فیلمهای کوتاه. اما دنیای زیبای کودکانه با عکس و فیلم خراب میشود.حافظه ما مادرها، آرشیوی از این تصاویر و فیلمهاست.
بچههایی که وسط هیئت تصمیم میگیرند قدشان را با هم بسنجند!!یقین دارم دارند برای هم خط و نشان میکشند که چه کس بزرگتر است...
روی پرده مداربسته وقتی برادر خود را پیدا میکنند جدیتر سینه میزنند.
بعضی ها را باور نمیکنی ۴، ۵ساله باشند انقدر جالب ومثل مردها سینه میزنند.
بوی پفک آخر مجلس که میآید همه کنار مادرهایشان مینشینند لحظاتی آرام میشوند و تا پفکها تمام شود بچهها نشسته اند.
🔴✨شادرانه؛ اولین شب شعر مجازی مادرانه✨
🆔 @shadarane
ا ﷽ا
|قهرمانان اتاق هفت|
|منزل هشتم|
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
جالبترین قسمت سیادت بچهها اینجا موقع نماز جماعت معلوم میشود. ما با چند تا بچه کوچک معمولاً جایی در صفحههای جماعت نداشتیم ولی اینجا ما صف بودیم و امام جماعت به ما وارد میشد.
امام جماعت هم مثل بقیه حواسش پرت نمیشود الحمدلله. . .
درست است که با الله اکبر امام که به سختی به گوش میرسد، همهمه جمعیت میخوابد ولی صدای بچهها آرام نمیشود. اصلاً مادرها دلشان خوش است که بچهها اینجا هستند گرچه آنها را نمیبینند هر از گاهی یک بچه از سجاده امام جماعت رد میشود.
پسرک مکبر که ظاهر سادهای دارد با صدای زیر کودکانه چند شب به ما کمک میکند. اوج سیادت آنجاست که شب هشتم خود امام جماعت بچه به بغل میآید !!کودکش را کنار سجاده مینشاند و تکبیر میگوید.
اول فکر میکردم اینجوری که نمیشود و خودمان باید احترام به نماز را به بچهها یاد بدهیم اما دو شب آخر انگار خودشان یاد گرفته بودند.
همین که ما حرف نمیزدیم کم کم آرامتر میشدند و از جلوی مهرها کنار میرفتند.خبر رسید که در نماز جماعت آقایان شب اول کسی اعتراض به شرایط بچهها کرده و عزیزان طلبه جوان او را مجاب کردهاند. نمیدانم چه گفتهاند.
ما درتغییر روزگار یک سری اخلاقها را بلد نیستیم.آن زمانها که بزرگترها سید بودند و بچهها حقیر، ظاهراً احترام به بزرگترها را بلد بودیم.حالا که میخواهیم کرامت را به کودکان برگردانیم که نباید بزرگترها را حقیر کنیم. ولی متاسفانه این را هم بلد نیستیم.
امیدواریم شیطان از این نقطه ضعف ما قبل از اینکه راه حل خلاقانه جدیدی برایش پیدا کنیم سو استفاده نکند.
پسرک سقای اتاق هفت با دشداشه سفید و مشک، از شب نهم با اصرار به همه آب میدهد و طبیعی است که بچهها دائم محتاج سرویس بهداشتی میشوند. دختر من خود را دستیار او کرده است و دیگر نه به نقاشی فکر میکند و نه به بازی فقط آب میدهد و آب میخورد و بعد. . .
شب عاشورا سقا نیامده است و دخترم سرگردان میشود تا کاری برای خودش پیدا کند.
اینجا مادرجوانی ست که بچه هایش بزرگ شده اند و برای ما پیش کسوت است.هر روز مقدار زیادی لقمههای مختلف درست میکند .نان وپنیر و خیارونان و حلوا و...
کم کم بچهها او را شناختهاند از راه که میرسد میروند جلویش میایستند تا لقمهشان را بگیرند.میگوید همسرش این لقمهها را نذر ارباب کرده است خدا خیرش بدهد واقعا کمک بزرگی در حق مادرهاست. این را فقط خود مادرها میدانند...
اینجا همه در بچه داری به هم کمک میکنند .کودکی را دونفری در پتو تاب میدهند تا بخوابد. آن یکی آروغ نوزادخواهرش را میگیرد. این یکی باردار است وبچه های ۱۰ ساله در نگهداری کودک سه سالهاش همراهیاش میکنند.
روز نهم یکی از دوستان که این چند روز تهران مهمان جلسات رایة العباس بوده و امروز برای اولین بار وارد اتاق هفت شده است، میگوید
" اینجا چه خوب است!! ما هر شب با این چند تا بچه کنار دیگران همه اش عذاب وجدان داشتیم که بچهها حواس دیگران را پرت می کنند و آزارشان میدهند."
🔴✨شادرانه؛ اولین شب شعر مجازی مادرانه✨
🆔 @shadarane
ا ﷽ا
|قهرمانان اتاق هفت|
|منزل نهم|
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
یادم افتاد به عزیزی که در نقد سخنان "روحانی دغدغه مند خانواده " درباره مهد کودک گفته بود نباید انقدر مادرها را عذاب وجدان داد.
اینجا شاید زیاد باشند کسانی که ندانند چله مادری چیست و با آدم چه میکند ولی اینجا هم برای خودش دورهای است .....
ارباب این روزها مادری را به قلبهای ما هدیه داده است.
در خانه هم که میخواهم آماده شوم تا به هیئت بروم مثل قبل نیستم. همیشه با تهدید و عتاب بچهها را آماده میکردم. اما حالا که به کودکیشان احترام میگذارم خودم زودتر از جایم بلند میشوم تا بچهها به کارهایشان برسند! میدانید که بچهها خیلی کار دارند! کارهایشان برای خودشان مهم است. ما نمی فهمیم...
احساس میکنم دارم قهرمان میشوم.
اتفاقات و دردسرهای بچهها مثل حرفهای شیطان شدهاندآن موقع که ابراهیم برای ذبح اسماعیل از کوه بالا میرفت و آن لعین در گوشش هر دم حرفی می گفت، ابراهیم سنگی برمیداشت و به او میزد.
ما اینجا در حال رمی جمرات هستیم نه فکر کنید قدرتی مثل ابراهیم داریم. ابداً. . .
ما همان مادرانی هستیم که تا چند روز قبل به حق یا ناحق رشتههای عصبی مغزمان از دست این بچه های قد و نیم قد تکه و پاره میشد.
اینجا این چند قطره اشک به ما قدرت داده است و بیشتر از این اشکها اراده جمعی برای اکرام به کودکان معصومی که شیطان ما را از آنها دور کرده است.
اینجا مدرسه امام کاظم است.
اینجا اتاق هفت است.
همه اش با خود میگویم، چه شد که قرعه امسال ما را به نام موسی بن جعفر زدند.؟
پربچهترین امام با داشتن ۳۵ اولاد.
و یاد روایتی میافتم که چندی پیش با جسارت تمام مبنای کار تربیتی قرار دادیم که بگذاریم بچههایمان بازی کنند تا در بزرگسالی حلیم شوند.
روایت از موسی بن جعفر علیه السلام بود.
بالاتر از هر کارشناس و روانشناسی به او اعتماد کردیم.حتی اگر روایتش جعل باشد، حتی اگر کج فهمی کرده باشیم خدایی آن بالا هست که به اعتماد ما به موسی بن جعفر علیه السلام خیلی احترام میگذارد.حتماً دستمان را خالی برنمیگرداند.
تاسوعا مهمانی از تهران دارم.
خانم دکتر استاد دانشگاه شهرستانی تبار جوان. با سه تا بچه کوچکی که در خانه ۴۵ متری شهر کثیف فقط به عشق آقا آورده است.
طبیعی است که خسته باشد .روزها سر کار میرود و بچه هم شیر میدهد. دخترش اصرار کرده که با دختر من باشد. وقتی کمکش میکنم در بچه داری ، انگارخجالت میکشد و مدام عذرخواهی میکند. حالش را قبلاً تجربه کرده ام ولی مدتهاست با آن بیگانه شده ام. آخر اینجا همه "مامان "هستند.
توی زندان زندگی مدرن باید تنها مادری کنی. اگر کسی در بچه داری کمکت کند یعنی بیکلاسی، یعنی بی هنری، یعنی بیعرضه هستی! فقط یک نفر میشود کمک کند و "باید "کمک کند آن هم همسر بی نواست.
البته اینجا واقعاً پدرها،پدرهای لایقی هستند .
در قاب مداربسته جلوی منبر توی شور پدری را میبینی که بچه به بغل محکم به سینهاش میکوبد.
پدری که با عبا و قبا کودکش را از روی منبر با محبت پایین میآورد.
کم کم پدرها هم دارند یاد میگیرند که بچهها را به موبایل های نامرد و خشن نسپارند و در آغوش پرمهر خودشان امان دهند.
بیرون حیاط پدرهای زیادی را در حال بچهداری میبینی.
اما هیچکس مثل یک "خانم" نمیتواند مادر را در بچهداری کمک کند.
دو روز آخر اتاق هفت آدمهای جدیدی را به خود میبیند. مادرهایی که هنوز موبایل دست بچهها میدهند !
یادم به روز اول افتاد کمی جلوتر از من کودکی موقع روضه سر به دامان مادرش با موبایل بازی میکرد. در دلم به مادرش گفتم در حق بچه نامردی نکن !اگر در خانه با خودش بازی کند بهتر از این است که توی هیئت. . .
چشمم به شانههای لرزان مادرش افتاد. . .
حتماً چقدر انتظار کشیده تا محرم بشود. از زندان زندگی مدرن فرار کرده و به خیمه اباعبدالله پناه آورده است. دل سیر میخواهد گریه کند. . .
دلم به حالش رحم آمد . . . خیلی . . .
یاد خودم افتادم آن زمانهایی که باور نداشتم چقدر مادری ام بزرگ است.
چقدر اسیر بودم. . .
چقدر کوچک بودم. . .
چقدر در زندان بودم. . .
یادم افتاد به جمله زن مسلمان شده دانمارکی،که گفت اسلام به من آزادی داد. قبل از آن اسیر بودم. . .
هیچکس بیشتر از خدایی که مرا مادر کرده است نمیداند که نه مهد کودک، نه بازیهای خلاق مادرانه، نه اسباب بازیهای رنگارنگ، ونه تمام پیشنهادات دنیای مدرن برای من، آرامم نمیکند.
🔴✨شادرانه؛ اولین شب شعر مجازی مادرانه✨
🆔 @shadarane
ا ﷽ا
|قهرمانان اتاق هفت|
|منزل دهم|
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
من فقط وقتی آرام شدم که باور کردم دلم بزرگ است. باور کردم کودکی که نظم و آراستگی و ساعت خواب را از من گرفته،" معصومی" است که. . .
همین یک کلمه کافی ست. معصوم است..
فدای موسی بن جعفر بشوم من.چه میگویم من ؟؟ اینها همه حرف است! اینجا کسی ما مادرها را شارژ میکند! اینجا هرکس اعلام آمادگی کند برای نگهداری کودکش، او را مستقیم به شارژ پرقدرت اهل بیت وصل میکنند.
اصلا چه چیزی داخل این شربتها و کیکهاست؟! خدا به شیخ زکزاکی سلامتی بدهد یاد چاییهایش افتادم.
فقط کافیست با عشق حسین شربت را بنوشی نه با هوس دلت!
وقتی شربت خنک را در گرمای تابستان میچشی،
شیعتی ما ان شربتم ماء عذب فاذکرونی
او سمعتم بغریب او شهید فاندبونی. . .
گرچه از شدت عرق اشک هایت جاری نمیشوند اما همین که حال گریه پیدا میکنی و سلام بر اباعبدالله میدهی، بزرگت میکنند.
وقتی بچهها کارهای عجیب و غریب میکنند و پشت سر هم بهانههای مختلف میگیرند و ما سعی میکنیم با کمک هم، صبورانه مدیریتشان کنیم.
وقتی موفق میشویم ، قهرمانانه به هم نگاه میکنیم.
ظهر عاشورا اینجا زیارت ناحیه است. همیشه نگه داشتن بچهها توی زیارت ناحیه خیلی سخت است. فشار گریه و غصه ظهر عاشورا بچه هارا هم به هم میریزد. حق دارند.کل کائنات در تلاطم هستند.
اما آنقدر احساس قدرت میکنم که شجاعانه در گرمای ظهر قم بچهها را بلند میکنم و راهی مدرسه امام کاظم میشوم! ترافیک زیاد است. هوا خیلی گرم است. یک لاستیک ماشین کاملا سوراخ شده. کولر روشن نمیشود.
انگار ارباب این چند روز، پدرها را هم قهرمان کرده است. شرایط خیلی سخت است ولی نه بچهها غر میزنند و نه راننده بنده خدا در این شرایط سخت.
وارد مدرسه می شویم.بیش از حد تصور شلوغ است. گرچه آسانسور الحمدلله هست ولی آنقدر ازدحام است که تصمیم میگیریم از پلهها بالا برویم.
🔴✨شادرانه؛ اولین شب شعر مجازی مادرانه✨
🆔 @shadarane
ا ﷽ا
|قهرمانان اتاق هفت|
|منزل یازدهم|
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
فقط با نیم ساعت تاخیر، اتاق هفت پر شده است. امروز بچههای اتاق هفت در کل این مدرسه بزرگ پراکنده شده اند. سه طبقه با پله در این روز گرم. . .
چشمانم سیاهی میرود ولی به لطف خدا میرسیم و جای خوبی هم روزیمان میشود.
واقعاً معجزه است!
کودک سه ساله ام در حال بازی خوابش میبرد. دخترم خیلی دوست ندارد فاصله بگیرد. هم فرصت زیارت هست هم فرصت گریه بسیار. . .
چه سود که بازهم برایت نمردم ارباب. . .
باز هم این جملات راتکرارکردم ،خودم را کتک زدم، ولی زنده ماندم.
مرا حلال کن. . .
ساعت ۳ مجلس تمام میشود. مجلس هر روزه چهار و نیم آغاز میشود با تفاوت اینکه هیئت نوجوانها هم نیست. یعنی سخنرانی پنج و نیم، یعنی شش و نیم عزاداری. . .
حدود 2ساعت زمان بیکار!
بمانیم؟ کجا؟ چگونه؟
برویم؟ کجا؟ چگونه؟
به هم نگاه میکنیم.کم کم مادران اتاق هفت دور ما جمع میشوند و همه حیران که چه کنیم؟
الحمدلله مثل همه روزهای عاشورا امام حسین ما را بیقیمه نمیگذارد اما بعد ناهار چه؟خلوتتر که میشود خدام خالص هیئت ما را به جای اصلیمان باز میگردانند.
اتاق هفت.
سفره میاندازند برایمان و میفهمیم که میتوانیم تا مجلس عصر اینجا بمانیم. اما آیا بچهها هم میتوانند؟
چند بار به یکدیگر نگاه میکنیم، میشود؟ میتوانیم؟
همه میگویند توکل بر خدا. اگر برویم دیگر نمیتوانیم برگردیم
سفره را جمع میکنیم با هم. اتاق را خودمان جارو میکنیم.
سقای اتاق هفت که امروز لباس سقاییاش را نپوشیده است، حسابی قاطی کرده. به قول مادرش رد داده است. فرقی نمیکند چه کنیم. دائم با پسر دایی کوچکش گلاویز میشود و به بهانههای مختلف صدای او را در میآورد. پسر دایی که میخوابد در یک فرصت مناسب بیدارش میکند!
اصلاً امروز به راه نیست.
فکر میکنم بدانم چرا اینجوری شده است.
مادر برایش یک کلاه خود و سپر با خمیرکاغذ درست کرده است که با کلاه خودهای آهنی ابداً فرقی ندارد. صبح روز عاشورا لباس سقایی را با کلاه خود به تن میکند و با احساس قدرت تمام، همراه مادر راهی حرم میشود.
ورودی حرم، ماموران گشت نمیدانند که او را با این لباس به حرم راه بدهند یا نه. پسر بچه که اصلاً مفهوم کارهای اینها را نمیفهمد، منتظر نتایج مذاکرات مادرش و خدام میشود. خادمها از بچههای حراست سپاه میپرسند و آنها میگویند کلاه خود تیزی دارد و نمیشود وارد حرم شود.
کلاه خود اصلاً آهنی نیست و این برای ماموران گشت عجیب است اما تلاش میکنند نقطه تیزی آن را پیدا کنند. پسرک خشم خود را فرو میخورد. بالاخره یک نقطهای پیدا میکنند و میگویند اینجا تیز است.
پسرک با غیرت تمام کلاه خود عزیزش را از دست خادمها میگیرد، قسمت تیزی اش را میشکند و با جدیت میگوید:دیگر تیز نیست!
یقین دارم خادم آخری که حکم ورود کلاه خود به حرم را داد "مادر" بود!
اما پسرک سقای ما دلش خیلی شکسته است. غرورش اجازه نمیدهد چیزی بگوید. خوابش هم میآید ولی با این شکست عشقی که امروز خورده است دائم راه میرود! آن هم روی اعصاب همه .مخصوصاً پسر دایی کوچکتر بیچارهاش.
بشنوید اما از مادرش.
او یک فرزند دارد.امادل بزرگش شبیه مادرهای چند فرزندی است. سرش را مثل قهرمانها بالا گرفته و با سکینه ای از جنس موسی بن جعفر کودکش را تحمل میکند و کمک می کند تا کمتر دیگران را اذیت کند. البته ما هم که امروز پس از ۱۰ روز دیگر با هم همسنگر شدهایم، با قلب و دستمان او را یاری میکنیم.
مجلس با وقار تمام به غروب عاشورا میرسد.
برای آنها که تعریف نظم برایشان فقط مثل سربازخانه هاست، جایی که بچهها میدوند وآدم ها راه میروند و. . .
خیلی بینظم است اما برای ما که لشکر دهه نودیها را امسال برای سربازی خدمت اباعبدالله آورده بودیم، این ۱۰ روز منظمترین مجلسی بود که تا به حال دیده بودیم.
شاید نظم یعنی سکینهای که قلبت را به هم نریزد.
اگر قلبت آرام باشد همه چیز مرتب است.
ای که مرا خواندهای راه نشانم بده
گوشهای از کربلا جا و مکانم بده..
🔴✨شادرانه؛ اولین شب شعر مجازی مادرانه✨
🆔 @shadarane
ا ﷽ا
|قهرمانان اتاق هفت|
|منزل دوازدهم و پایانی|
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
نماز جماعت غروب تلخ عاشورا را هم میخوانیم. باید از سنگر اتاق هفت و دوستان خوبش جدا شوم. دلم نمیخواهد بروم. اصلاً کجا بروم؟ بازگردم به زندان زندگی مدرن ؟
دلم گرفته است...
برلی خیلی چیزها و از همه مهمتر برای آبی که آزاد شده و مادری که حالا دوباره شیر دارد.
برای خودم که باید بهشت را رها کنم و بازگردم.
توی حیاط آرام قدم میزنم و همه جا را با دقتی تمام دوباره نگاه میکنم.
خادمها مشغول باز کردن داربستهای ایستگاه شربت هستند.
کاش برای آخرین بار به من یکی از این شربتهای قهرمان پرور میداد.سر راه از تمام خادمهایی که این چند روز ما و بچههایمان را خالصانه تحمل کردهاند، حلالیت میطلبم.
دم در خروجی میایستم و یک بار دیگر به پشت سرم نگاه میکنم.
گمان نمیکنم مدرسه امام کاظم محرم امسال تکراری داشته باشد.کاش خرج فرج مولایمان شود:
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَمِينِ الْمُؤْتَمَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ الْبَرِّ الْوَفِيِّ، الطَّاهِرِ الزَّكِيِّ، النُّورِ الْمُبِينِ ، الْمُجْتَهِدِ الْمُحْتَسِبِ الصَّابِرِ عَلَى الْأَذىٰ فِيكَ . اللّٰهُمَّ وَكَما بَلَّغَ عَنْ آبائِهِ مَا اسْتُودِعَ مِنْ أَمْرِكَ وَنَهْيِكَ، وَحَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ، وَكابَدَ أَهْلَ الْعِزَّةِ وَالشِّدَّةِ فِيما كانَ يَلْقىٰ مِنْ جُهَّالِ قَوْمِهِ، رَبِّ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ وَأَكْمَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِمَّنْ أَطاعَكَ وَنَصَحَ لِعِبادِكَ إِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ.
خدایا درود فرست بر امین مورد اعتماد، موسی بن جعفر، نیکوکار وفادار، پاک و پاکیزه، نور آشکار، تلاش کننده و عملکننده برای خدا، شکیبا بر آزار در راه تو. خدایا چنانکه از سوی پدرانش، آنچه از امر و نهی تو، به او سپرده شده بود، به مردم رساند و بندگانت را به راه روشن واداشت و از اهل تکبّر و سرسختی، در اموری که از نادانان ملّت خود میدید، متحمّل زحمت و مصیبت شد، پس بر او درود فرست، برترین و کاملترین درودی که بر یکی از فرمانبران و خیرخواهان بندگانت فرستادی، به درستی که تو آمرزنده و مهربانی.
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
خدایا به حق موسی بن جعفر، تو که مرا مادر آفریدی، مهربانی مادرانه را از دلم نگیر.
به کرم ارباب بی کفن، مرا از بهشت خود خارج نکن.
کمکم کن پیش مولایم بمانم.
🔴✨شادرانه؛ اولین شب شعر مجازی مادرانه✨
🆔 @shadarane
May 11