کاری با تو نداشتم!
گوشه دنج کافه همیشگی خلوت کرده بودم
آمدی قهوهات را خوردی
چشمهایت را جا گذاشتی و رفتی
حالا من ماندم با ازدحام کافهای شلوغ
با تقدیر و فال همیشگیام
چشمهایت ...!
#علیرضا_اسفندیاری
-این انسانها نیستند که ما را آزرده میکنند،
بلکه امیدیست که به آنها داشتیم!
[حضرت امیر (ع)]
من عاشق نیستم اما نوشته هایم بوی دلتنگی میدهند.
حس هایی بودند ،زودگذر و مملو از سردرگمی اما نتوانستند جایت را بگیرند.
هر دفعه گمان خود را سمت چیزی غیر از عشق بردم؛اما ذهنم به اصلیت خود باز میگشت و جمله هایی از طرد شدن ، غم وفراق یار از آب در می آمد!
شاید سرنوشتی به همین مضمون برای من مقدر شده و روحم خود را اماده ی مقابله با طوفانی عظیم میکند..
فکر ها محاصره ام کردند .
برای که؟برای چه ،بنویسم و غصه کنج دلم خیمه زند؟
شاید تا اخر رقصِ شگفت انگیزم در مهمانی حیات به حس هایی مانند جملاتم دست پیدا نکنم اما آنقدر خواهم نوشت تا عالم خیال این احساسات را به من ارزانی دهد..
حسی مانند شنیدن صدای قلبت در مکانی پر از همهمه.
حسی که غم را دارد اما لذتش نمیگذارد از آن دست بکشیم.
حست که سوار ترن هوایی هستی ظاهری بی تفاوت نشان خواهی داد اما قلبت جای خودش را در بدن گم کرده است.
آنقدر خدمت میکنم برای خیالم تا من را قابل بداند، برای پیش کشیدن تحفه!-
قهوه تلخ..:
قهوه تلخ..:
نامه ای از سوی اعماق قلبم، برسد ب دست کسی ک باعثش شده...!
«نیمه شب ب آن کوچه خاطراتی قدم گذاشتم ک ادرسش را هردو ب خاطر داریم.. کوچه ای ک مهره ثبت بر پایین همه خاطراتمان حاکمش شده... و حال در میان انبوه خاطراتی سرگردانم ک هرکدام گوشه ای از صفحه کتاب حجیمش را در چنگ داریم و باور داریم ک خود همان نویسنده ای هستیم ک سرنوشتمان را ب هم گره زده ایم... در میان تمام آن جزئیات و اتفاق ها تنها نیاز ب یک تلنگر است ک احساساتم را با تو ب اشتراک بگذارم و ثانیه ای بعد رنگ ارامش را درون قلبم بجویم، و باری دیگر از حضور عجیب و پرشور تو لذت ببرم و اندکی متحیر شوم. شب طولانی و مهتاب یکه و تنهاست، بی وجدانیست رهایش کنی ب حال خویش! هوایش را داشته باش..»
-قهوه تلخ...
20مرداد1401 /00:35
یک فنجان قهوه.
به سیاهی میزد.سیاهی محض، عمیق و متفکر.
نگاهم به سه چهارمِ قهوه ای که در فنجان ریخته شده بود دوختم.
حرف ها داشت برایِ من شنونده!
از اولین باری که به دستش در پاکتِ کاغذ کاهی ریخته شد،حسابش کردند و کمی از عطر خود را در کیفش جا گذاشت..
تا وقتی برای اولین بار برای من تهیه شده بود؛باز هم با دستانش.
دو فنجان یک اندازه و یک شکل روی میز،روبه روی من قرار میگرفت .
او به مست کنندگی قهوه بیشتر اعتقاد داشت تا شیشه ویسکی داخل یخچال؛به همین دلیل هر بار دو فنجان درست میکرد ،که مستی هردویمان را غوته ور احساس کند.
-متوجه نبودم قهوه برایم دهان باز کرده و مرا در خاطرات گم کرده است.
اخرین دوفنجان قهوه ای بود که با دستان او به من وخانه خوش آمد گفته بود .
اینبار خودم قهوه را در کاغذ کاهی ریختم؛با دستانم.