eitaa logo
روح!
76 دنبال‌کننده
949 عکس
185 ویدیو
7 فایل
حرفی سخنی؟:) ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
مردم حقیقت را میدانند اما با پوشاندن آن با دروغ، با عقل و علم خود مخالفت میکنند.
روح!
یه شب مهتاب ماه میاد تو خوابم . منو میبره کوچه های باغ زرد الو و الوچه ،هوش مشامو توی جا میذارم ؛ پ
پری هم با بغض تو صداش جواب داد: -با ارزش ترین هدیه ام رو شکوندم. شیشه عمرمھ:) نبودنش، نبودنمه! من روحمو سپردم به اون هدیه اما شکستمش. +چی بود اون تحفه تو؟ یه آینه گرد مثل پرتقال(: رنگش هم رنگ غروب خورشیدِ مرداد! تو آینه منو نشون میداد،فقط منو.. ولی یه شبی که نبودی تو آسمونِ بی ستارت و با ابر ها یه دورهمی کوچیک داشتی.. آینه منو نشون نداد، هوا تاریک بود ،خیلی تاریک! ولی فکر میکردم مشکل از آینست.. ناراحت و عصبانی هدیه بختمو مثل تیکه های الماس پخش زمین کردم.
روح!
پری هم با بغض تو صداش جواب داد: -با ارزش ترین هدیه ام رو شکوندم. شیشه عمرمھ:) نبودنش، نبودنمه! من رو
و حالا من طلسم خود کرده خودم شدم! عشق و روحمو آینه با خودش برده .. باید دنبال تیکه های الماسم بگردم ، وگرنه عمرم به اندازه یه گلِ پژمردست. راه زندگیمه آخه.. (:
زمانی که زبان بی حرکت میماند. این چشم هاهستند، که حرف شمارا فاش میکنند.
چی میتونست مارو از هم جدا کنه؟ چه کسی چشمهایی عاشق تر از تو داره؟
زندگیِ پر از تلاطم. گاهی خواه دوست داشته شوی و گاه گریزان از عشق. گاهی برای به دست آوردن همان شخص اسمان را ریسمان باف میکنی و گاهی قلبش را دو دستی تقدیمش میکنی. گاهی چشمهایش رامانند خدا میپرستی و گاهی سرت را بالا نمی آوری تا ناخواسته برق چشمهایش تورا نگیرد. یک بار میگویی جانم به فدایت و باری دیگر خواهان جانت هستی! تو آنی که نقض میکند حرف خویش را ؟! پس چطور میخواهی مرا زِ خودت به در نکنی؟
تو مانند اتاقی سراسر ،سفید بودی با کتاب هایی که خاطراتت جمله به جمله به خاطرِ کتابها سپرده شده بود . من؟ یک مهمان ناخوانده که سرزده به اتاقِ پاکِ قلبت سرزد. مانند کودکی سر به هواکه کفشهایش پر از گِل بود؛آن کودک ارزش کتابخانه را نفهمید! ویرانه،کثیف ،کتابهایی برگ برگ شده. از قلب تو خارج شد و تنها یادش در قلبت ماند..
تو ؟پاک. تو؟مهربان و رویایی. تو؟ گرما بخش وحمایت گر. و من؟... بی ملاحظه،بی حوصله، مغرور. تو پرنده ای آزادی خواه، که عاشقِ حصار خود شده بود(:
اقا پسر. من تورو پیدا میکنم و مال خودم میکنم.
تو ؟خورشیدی که اغوشش را به تن من میفشرد. من؟ یک تکه یخ و بیزار از گرمای اغوش خورشید.. به وجود آمدنِ کوه ِغرور یخ. و مردی تنها که لحظه ای نور خورشید را آرزو میکند .
تو؟گلی بودی که به گلخانه قلبم رنگ و لعاب شگفت آوری میبخشید. من؟باغبانی پیر و بی حوصله . نرسیدن به گلخانه،آفت،پژمردگی. و حسرت دیدن طراوت تو به دل باۼبان ماند.
اقا پسر. قبل از اینکه دلم رو بکنی و ببری خودم تقدیمش میکنم.