بازهم توقع بیجا.
همین توقعهای بی سر ته قلبتو چرک، چروک، پژمرده میکنه.
عادتیه که موندگار شده تو وجودت .
هر بار که از یه نفر ناامید میشی سیاهی تو روح و روانت رخنه میکنه.
اما بازهم غنچه اعتمادت انتظار میکشه برای شکفتنی که حاصلش جز خشکیده شدن چیزی نیست.
دستاتو میبری سمت اتیش و توقع داری اتیش سرد باشه؟ توقع داشتن از کسی که دوستش داری هم همینه.
روح!
چه روزهایی که فکر میکردم قطعا بد ترین روز عمرمه و الان حتی یادم نمیادشون.
ایندفعه یه مهر داغ بزن به پیشونیت که بوی سوختگیش تا ابد تو مشامت بمونه.