روح!
عزیزم سلام به تو. کیفت کوک باشد . هر کسی امروز که گوش هایم را به سخنوری های آن اقای خوب سپرده بودم ب
سلام دوست ماندگار من.
خوب باشی.
بحثمان شد.
میدانی که اسم بحث می آید اولین نفر دستم را با ذوق شوق بالا میگیرم.
میگفت سالهاست با غم هایی بزرگ دست پنجه نرم میکنم.
گفتم پس با غم هایت یک قل دو قل بازی کن.
مصداق همان مصرع که میگوید درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم..
گفت حواست کجاست؟زندگی است کتابِ شعر که نیست.
گفتم روحم با من زندگی نمیکند؛خانه اش در رویایم است.
خندیدُگفت مشخصه،دیوانه ای؟
هر کسی انگار این جمله در نظمِ ساختار زندگی ام نقش بسته.
گفتم دیوانه ها همان عاقلانند اما بهم ریخته و مشوش تر.
گفت دیوانه اش بودم. پس من هم عاقل ام؟
فهمیدم او بیشتر از من شعر هارا از بَر است..
همان شد که دیوانۀ دیوانگی اش شدم و سوختن را بر تمام فضیلت ها ترجیح دادم.
هر کسی جانم مراقب آدم های دیوانه دورت باش،کشش آنها از آهن ربا هم بیشتر است.
ایامت به خیر.