eitaa logo
کلبه ی شعر
1.7هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
23 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥سرباز🔥 🌷 حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت: _جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟ -یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا. حاج محمود نگاهی به افشین کرد. سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت: _پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت. امیررضا لبخند زد و گفت: _نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم. حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت. وقتی حاج محمود رفت، امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد. افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید. انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد. انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد. انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد. امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید. فاطمه تا صبح دعا میکرد. حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه. امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره. نقشه دیگه ای داشت. از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه. بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت. سه هفته گذشت. امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت: -کجایی؟ -فاطمه رو میرسونم دانشگاه. -تا کی کلاس داره؟ -امروز تا ظهر کلاس داره. -ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه. -چیزی شده بابا؟ -چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن. امیررضا مطمئن شد خبری شده. فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد. شماره ناشناس بود.نوشته بود... ...🌷 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky