دیشب تمام باورم، بارید از چشم ترم
جام غزل لبریز شد، از واژههای باورم
آیینهی قلب مرا دردی مکدّر کرد که
پیچید درد مبهمی در هفت دالان سرم
ماندَم اگر شعر و غزل، سهمم نمیشد درد را
میشد چگونه وصله زد غم را به روی دفترم
امروز با بال دعا، هرچند بالم سوخته
تا آسمان بیکسی مرز اجابت، میپرم
پشت و پناه بی کسان پشت و پناهم میشوی؟
بوی جدایی میدهد این شعرهای اخرم
#مهتاب_بهشتی
#دلانه
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
زنده ام...
بی تو مثل ماهیِ در تُنگ،تنها زنده ام
در هوایِ یک نفس دیدارِ دریا زنده ام
یک به یک امروزهایِ غرق دلگیری گذشت
بازهم با شوقِ یک فردایِ زیبا زنده ام
با خیال و خواب های پُرتماشای خودم
در دلِ این تنگنایِ بی تماشا زنده ام
عاقبت یک روز در آغوش تو حَل می شوم
با اُمید حل شدن در این معما زنده ام
آه دریا جان بزن موجی و بشکن تُنگ را
تویِ آغوشم بکش ای مهربان،تا زنده ام
#ماهی
#تُنگ
#دریا
#احمد_رفیعی_وردنجانی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
14.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«جانم به فدات یا ابا عبدالله»
«ای راه نجات یا اباعبدالله»
ماییم تمام تا ابد همراهت
تا مرز ممات یا ابا عبدالله
ما آمده ایم تا بمیریم به پات
این است حیات یا ابا عبدالله
معیار کمال چون علی بر دینی
پاکیزه صفات یا اباعبدالله
ای راه صواب در مسیر توحید
ای کوه ثبات یا اباعبدالله
مانند نبی ای به خالق عبدِ
ممسوس بذات یا اباعبدالله
ای بنده ناب کشته بر احیای
قرآن و صلات یا اباعبدالله
تا روز حساب چشم ما بر دستت
تا اخذ برات یا ابا عبدالله
ای شاه شهید عسکری را دریاب
در پای صراط یا ابا عبدالله
#سید_عسکر_رئیس_السادات
#شبزیارتیارباب🌷
#امام_حسین
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فصل خوب بهاره ی خود را نازنین وارد جهانم کن
سوز سرمای ماه بهمن را دور از ین کوی و آشیانم کن
مگریز از برم چواهویی
که گریزان زترس صیاد است
غافل ازاین کهدل شده صیدت
نظری بهر امتحانم کن
بی توای نوبهار رویابی
برگ ریزان یک خزان دردم
ابر غم راببین به با لینم نظری سوی آسمانمکن
نو بهارم که بی تو زیبا نیست روز ها کهنه اند وفرسوده
روی تقویم دل بزن خطی نام خود برسر زبانمکن
درس لیلی نه قصه ی شیرین بیستون ها و تیشه فرهاد
من ازین ها فرا ترم امروز
هم چو مجنون بی امانم کن
شاید این باغ گل دهد روزی
غنچه هم لب به خنده بگشاید
این زمستان تیره را بردار
عطر خود برمشام جانم کن
دیگر از کوی عاشقی رد شو بنگر برمن و نگاهم باز
دست هایم هنوز منتظر است
رحم بر حال ناتوانمکن
بشکن از پرتو نگاهت باز قفسی را
که سد پرواز است
آسمانی وحس دیدارت
نذر بال کبوترانم کن
نیک لب را بخنده ای بگشا
تا دوباره دلت جوان گردد
دور باش ازغم وستم آری
نو بهاری به آشیانم کن
#صدیقه_شاداب_نیک
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
«#شاهزاده_ای_در_خدمت»
#قسمتاول
به نام خالق یکتا
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»
همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، قلعه و حصاری ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود ، از عذاب الهی محفوظ است، خداوندا بپذیر تا از تکبیر گویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم
آغاز:
قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هراز گاهی صدای چکه ای که بر مایع درون محفظه می چکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست...
دستان لرزان دختر ، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس ،تکه ای فلز بی ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست ، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک با چشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم.....
در همین حین ، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او می دانست که کسی غیر از آمیشا نمی تواند باشد.
دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام...
آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد وگفت : شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....
قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده ، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.
خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می آید ، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می خواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد ، خبرتان کنم.
دخترک ، بوسه ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی خواهم پنهان شوم ، حرفهای تیز مادرم را هر چه باشد به جان می خرم...
آمیشا خودش را کنار کشید وگفت : پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کرده اید ، می دانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد...
شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید....
#ادامهدارد...🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
«#شاهزاده_ای_در_خدمت»
#قسمتدوم
ملکه قصر ،در حالیکه بلند بلند ،دخترش را صدا میزد به پیش آمد، دخترک فی الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت : سلام مادر ، نمی دانی دخترت چه شاهکاری کرده ، بیا ....بیا ببین....
ملکه که کلاً غافلگیر شده بود ، انگار یادش رفت برای چه آمده ،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست ساز او شد.
دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد ، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند.
مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت ،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد ، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود ،بیرون آورد و همانطور که مشتش را جلوی پای دخترش ،بر زمین خالی می کرد گفت : بفرما، اینهمه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هر چه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می شود ، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری ست نمی کنی و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد : کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت ؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمی بینم ، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست ، اصلاً بگو بدانم ، اینهمه زبان های مختلف یاد گرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی ،به کجا رسیدی؟ می خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟
دخترک آهی کشید و گفت : نه مادر، اشتباه نکن ، من اگر زبان های اقوام مختلف را یاد گرفتم وکتابهای فراوان می خوانم نه برای این بود که کیمیا گر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت های این دنیا درآورم ، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هر چیزی اطلاعات کسب کنم.
ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت : بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته ات برسی و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد : تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمی دانی و در روز شکر گزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی به این موضوع حیاتی ننمودی ، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته ای و با لحنی محکم تر ادامه داد : تو.....تو.....شاهزادهٔ این سرزمین هستی...باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی...
دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود ،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت : مادر، من این زیور الات را دوست ندارم ،چون معتقدم ،زیبایی باید از خود انسان و فطرتش باشد ، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی ارزد...
اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و....که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم.....من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد....
ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و....
#ادامهدارد....🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
رفتمتو را به دست خدا میسپارمت
تنها، تو را به حال خودت میگذارمت
ای آنکه بی تو غزل ادامه دار شد
بیش از گذشته هنوز هم،دوست دارمت
#علی_جعفری
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
چون سایه ی مهرت به دل عاشقم افتاد
پرواز کنان بوسه زدم بال و پرت را
از ناز نگاه تو به رقص آمده گلها
دل مست بغل کرده گل پیرهنت را
#محدثه_اصغرنژاد
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky