eitaa logo
شهید محمد رضا تورجی زاده
269 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
158 فایل
🌟🌹ستارگان آسمان🌹🌟 ♡″یا زهرا″♡ ✿محمد رضا تورجي زاده✿ ✯🔹فرزند: حسن ✷🌺ولادت:۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳ °❥🌹شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶ محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای۱۰ 💫🌹مزار: گلستان شهدای اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🔴چند تا سرباز از قرارگاه ارتش مهمات آورده‌اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشون میریزه. 🔺️یک بسیجی لاغر و کم سن و سال میاد طرفشون. خسته نباشید میگه و مشغول کار میشه. ظهر که کار تموم میشه، سربازها پی فرمانده می‌گردن تا رسید رو امضا کنه. 🔻همون بنده خدا، عرق دستش رو با شلوار پاک می‌کنه، رسید رو می‌گیره و امضا می‌کنه❗ 🌹 ...
✍️ بخشی از وصیت نامه شهید سپهبد پاسدار : بدون برگ و توشه‌ای به امید ضيافت عفو و کرم تو می آیم...
•• ⃟🥀 خدایا بھ‌من فرصٺ بدھ تا بھ آنچھ ڪه تو من ࢪا بھ خاطࢪ آن خلق ڪرده اے بپردازم. حضࢪت‌زهرا﴿س﴾
.🕋♥️🕋 نت موبایل ها ⬅️ "OFF"❎ نت الهی♥️ ⬅️ "ON"✅ ♥️😍وقت عاشقیه😍♥️ ببینم جا نماز هاتون پهنه؟🤨 😍به به خداست داره صدات میکنه😍 👑پادشاه دنیات👑 ♥️🌷پروردگارت🌷♥️ ♥️اَللهُ اَکبَر♥️ ♥️اَللهُ اَکبَر♥️ ♥️اَللهُ اَکبَر♥️ ♥️اَللهُ اَکبَر♥️ 💐اَشهَدُ اَن لا اِلَهَ اِلّا اَلله💐 💐اَشهَدُ اَن لا اِلَهَ اِلّا اَلله💐 🕊🌸اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّدَاً رَسولِ اَلله🌸🕊 🕊🌸اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّدَاً رَسولِ اَلله🌸🕊 🌹اَشهَدُ اَنَّ عَلیِاً وَلِی اَلله🌹 🌹اَشهَدُ اَنَّ عَلیِاً وَلِی اَلله🌹 🌱حَیِّ عَلَی اَلصَّلات🌱 🌱حَیِّ عَلَی اَلصَّلات🌱 🕊🌱حَیِّ عَلَی اَلفَلاح🌱🕊 🕊🌱حَیِّ عَلَی اَلفَلاح🌱🕊 ❤️حَیِّ عَلَی خَیرِ اَلعَمَل❤️ ❤️حَیِّ عَلَی خَیرِ اَلعَمَل❤️ 💚💐اَللهُ اَکبَر💐💚 💚💐اَللهُ اَکبَر💐💚 🕊🌿لا اِلهَ اِلَّا اَلله🌿🕊 🕊🌿لا اِلهَ اِلَّا اَلله🌿🕊 ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرج🤲🏻♥️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 بیچاره دلم هنوز در تحریم است در حال و هوای چفیه و بیسیم است بر سنگ، نوشته بی‌نشان است، شهید اما همه جا نــشان ابــراهیم است... ❤️ 🇮🇷
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
هر چیزی به ذهنش میرسید با خشم و انزجار تمام به طرفم پرتاب میکرد و من زیر این رگبار توهین و افترا احساس خفگی داشتم... نه بخاطر خودم، بخاطر باوری که بدون داوری براش حکم صادر شده بود...مثل همیشه... خونم به جوش اومده بود و تمام رگهای صورتم نبض داشت... به وضوح دویدن پر آب و تاب خون داغم رو توی این رگهای متورم حس میکردم ولی باز هم وقت عصبانی شدن نبود... وقت حرف زدن بود اونهم آروم و منطقی... منتظر شدم تا خوب خودش رو خالی کرد و بعد گفت: جواب سوالت رو گرفتی؟ حالا اخلاق داشته باش و بدون مغلطه هر چه سریعتر از اینجا برو... به سختی کندن یک کوه از جا، لبخندی زدم: _این هیولایی که تو الان وصف کردی بعید میدونم اخلاقی داشته باشه که تو ازش طلب اخلاق میکنی... به هر حال من میرم... اما بعد از اینکه تمام تهمت هایی که زدی رو ثابت کردی... چند لحظه بی حرکت بهم زل زد ... حتی پلک هم نمیزد.. توی چشمهاش هم خشم بود هم شگفتی... بعد از چند لحظه مکث با خشم مضاعفی غرید:یعنی چی؟ بی تفاوت گفتم: تو الان کلی رذائل اخلاقی به من و مهمتر به دین من نسبت دادی و گفتی به این دلایل نمیخواید که من اینجا باشم... واضحه که من هیچ کدوم این اتهامات رو نمیپذیرم و دلیلی برای ترک اینجا ندارم ولی اگر تو بتونی حرفات رو اثبات کنی من سر قولم هستم و اینجا رو تخلیه میکنم... اما باید بتونی ثابت کنی هر چی گفتی حقیقت داره و همه این چیزها درباره من و دینم صدق میکنه... باید ثابت کنی ما مسلمون ها متعصب، آدمکش و ضد امنیت هستیم باید ثابت کنی ضد علم و متحجریم... باید ثابت کنی مسلمون ها همینقدر که تو میگی بد و خطرناکن تا این موجود خطرناک رو(اشاره کردم به خودم) از محیط زندگی رفیقت دور کنی... خنده ی بلندی سر داد:اینو که دیگه همه میدونن چی رو باید ثابت کنم؟ برو بیرون یه نظرسنجی بکن تا حساب کار دستت بیاد...شماها سرتون تو لاک خودتونه فکر میکنید فاتح دنیایید... متوجه نیستید که دنیا شما رو چطور میبینه... _چطور میبینه؟ _همونطوری که هستید... بعضی هاتون حداقل اونقدری صداقت دارید که این تهجر رو روراست نشون بدید مثل القاعده و داعش... بعضی هاتونم مثل تو، پشت ظاهر موجه و لبخند و آرامشتون پنهانش میکنید... سعی میکنید بگید ما با اونا فرق داریم... متمدنیم... صلح طلبیم.. درحالی که اصلا هویت شما با صلح و تمدن در تضاده... دیگه رسما از وکالت ژانت استعفا داده بود و خودش باهام طرف شده بود... صبر کردم تا سخنرانی ش تموم بشه و بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه اصلا همه این حرفایی که میزنی درسته ولی باید برای حرفایی که میزنی دلیل داشته باشی دیگه مگه نه؟ برای هر حرفی که میزنی... من میگم متمدن، مترقی و حامی صلحه دلیل هم دارم براش... تو میگی ذات اسلام با صلح و تمدن در تضاده تو هم برای حرفت دلیلی داری؟ میتونی عقلانی قانعم کنی یا باز میخوای به نظرسنجی حواله م بدی؟!... _معلومه که دلیل دارم... معلومه که حرفم منطق داره. منطق واقعی نه مثل شما که آسمون ریسمون به  هم میبافید تا یه چیزی از توش دربیاد!... _داری کار خودتو سخت میکنی اینم به لیست اتهاماتت اضافه شد... برای هر حرفی که تاحالا زدی باید دلیل بیاری وگرنه از درجه اعتبار ساقطه و اونوقته که تو بخاطر این تهمت ها بدهکار من میشی... و البته که من هم دلیلی برای ترک خونه م بدون دلیل موجه نمیبینم... اگر میخوای منو از اینجا بیرون کنی از عقلت کمک بگیر و با زبان عقل حرف بزن نه داد و بیداد و فحش و فضیحت...اگرم حرفی برای گفتن نداری من که اینجا خیلی راحتم... پوزخندی زد:خیلی ام راحت نباش به نظرم از همین الان شروع کن کم کم وسایلت رو جمع کن که یبارکی اذیت نشی... برگشت طرف مبل که کیفش رو برداره و بره... سرخوش پرسیدم:حالا کی شروع کنیم؟ برگشت و با تعجب نگاهم کرد:چی رو؟
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #3 _همین الان داشتی رجز میخوندی حواست کجاست... مباحثه رو میگم...کی حرفات رو ثابت میکنی و شر منو از سر دوستت کم میکنی؟ لبخند کجی زد:خیلی طول نمیکشه... امشب میام که ببینم چی میگی الان دیرم شده باید برم قراردارم... ژانت مواظب خودت باش. فعلا... طوری به ژانت گفت مواظب خودت باش که انگار با افعی تنهاش میگذاره... معلوم نیست این چهار ماه کجا بوده!... به زحمت خنده م رو کنترل کردم... خداروشکر عصبانیتم خوابیده بود... اون که رفت ژانت هم نگاه نفرت آمیزی به سر تاپای من کرد و برگشت اتاقش.. نگاهم روی کیسه داروها موند... روی میز جا مونده بودن...اونقدر عصبانی بود که یادش رفت ببردشون... خواستم ببرم دم اتاقش ولی ترسیدم از لج من داروهاش رو بندازه دور! احتمالا خودش میاد دنبالشون... منم باید برگردم سر پروژه م و بعدش هم یک فکری به حال شام بکنم... میهمان داریم!... * بعد از تموم شدن کار پروژه فرستادمش برای صاحبش و بعد هم رفتم سراغ شام.... قرمه سبزی بهترین گزینه برای آشنایی بود... تمام مدتی که آشپزی میکردم به این فکر میکردم که علی رقم تمام رفتار های عجیب و بعضا زننده ای که توی این دوسال و چند ماه توی آلمان و حالا هم اینجا بخاطر حجابم که معرف دینم بود دریافت کردم، رفتار ژانت کمی بیش از حد عجیب و غیر معمول بود و همه اتفاقها کنار هم میگفت رازی در این رفتار هست که اینبار عزم کرده بودم کشفش کنم... ساعت تقریبا هشت و نیم بود که صدای زنگ در واحد بلند شد. من پای اجاق بودم. ژانت از اتاقش اومد بیرون و در رو برای دوستش باز کرد. با هم اومدن داخل پذیرایی و روی کاناپه ی رو به روی آشپزخونه نشستن. همونطور مشغول ولی بلند سلام کردم. ژانت که البته جواب نداد و کتایون هم خیلی کوتاه و بی حوصله گفت: سلام داشتم برنج رو آبکش میکردم. کارم تقریبا رو به پایان بود که صدای کتایون در اومد: بیا بشین نمیخواد پخت و پز کنی شام آخر رو مهمون من. زنگ میزنم یه چیزی بیارن... معلوم بود حسابی خسته است اما از اون عصبانیت وحشتناک سر ظهر خبری نبود که کنایه و طنز از کلامش سر در آورده بود... لبخند کمرنگی زدم و همونطور که پشتم بهش بود در جواب کنایه شام آخرش بلند گفتم:غذا رو که بخوری مشتری میشی از این به بعد هر شب اینجایی. یک جور کری خوانی پنهان برای اثبات نتیجه مبارزه ای بود که در آستانه آغازش بودیم... وقتی برگشتم طرفش  و چشم تو چشم شدیم خیلی جدی گفت: من این وقت شب خسته و کوفته ی کار نیومدم اینجا دستپخت حضرت عالی رو میل کنم خیال هم نکن با یه بشقاب قرمه سبزی میتونی خاممون کنی نخورده نیستیم... بیا بشین ببینم چه خوابی برامون دیدی و کی دست از سر مون برمیداری... از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت مبل تک نفره ی زیر کانتر: _من برات دعوت نامه نفرستاده بودم حضرت والا شما یه سری تهمت و اتهام به من و تفکرم زدی که باید بتونی ثابت کنی... وگرنه من که تو خونه م نشسته بودم داشتم زندگیمو میکردم... _خودتم میدونی این بحثا هیچ فایده ای نداره نه ما نه تو هیچ کدوم نظرمون عوض نمیشه فقط وقت کشیه پس اگر میخوای بری برو اگرم میخوای بمونی حداقل دست از سرمون بردار... واقعا هدفت رو از این معرکه گیری ها درک نمیکنم... شما که مثلا ادعای ایمان و اخلاق هم دارید از خون مردم رو تو شیشه کردن و اذیت کردنشون چه لذتی میبرید؟همینه دیگه همتون همینید... خونسرد گفتم:اتهام جدید... اینم به لیست اثبات هات اضافه شد... نشستم روی مبل و خودم رو جلو کشیدم: ببین... با ننه من غریبم و تحریک احساسات نمیتونی منو گول بزنی و دست به سر کنی... به من و مهمتر دینم اتهام وارد شده من میخوام این اتهام رفع بشه همین... هدف من واضحه من دنبال احقاق حقم... شما باشی از کنار اینهمه توهین به همین سادگی رد میشی؟ من حق دارم بابت اینهمه افترا از شما منطق بخوام و فرصت داشته باشم که از خودم دفاع کنم این حداقل حق منه... آخر این ماجرا چه حق با من باشه و چه شما من از اینجا میرم چون هیچ اصراری به تحمل نگاه های پر از نفرت و تحقیرآمیز شما ندارم ولی قبلش حق، هر چی که هست باید آشکار بشه... و شما(با دست به هر دوشون اشاره کردم) باید... بابت توهین ها و اتهامهاتون پاسخگو باشید... مسئولیت پذیری میدونی چیه خانم فرخی؟ به قول خودت اخلاق داشته باش پای حرفی که زدی وایسا و ثابتش کن اگر براش دلیل داری... زبون فقط یه تیکه گوشت نیست که خیلی راحت توی دهن بچرخونی  و دیگران رو زخمی کنی هر حرفی که میزنی؛ هر حرفی، باید آمادگی پذیرش عواقب و مسئولیتش رو داشته باشی این اولین شرط اخلاقه خانم استاد اخلاق! پس وقتی داری وظیفه ت رو انجام میدی سر من منت نذار و وقتی به عنوان یه آدم به قول خودت با اخلاق مشغول انجام وظیفه ای بیخود به جون بقیه غر نزن...
فقط یه سوال... شما میگی علم ثابت میکنه که خدایی وجود نداره یا اینکه ممکن است خدایی نباشد... یعنی در مجموع اعتقادت اینه خدایی وجود ندارد یا میگی نمیدانم هست یا نیست؟ چون اینکه بگی چیزی وجود دارد با ارائه ادله و سند قابل اثباته و اینم که بگی نمیدانم هست یا نه قابل قبوله ولی اینکه بگی میدانم نیست خیلی کار رو سخت میکنه چون ادعات از جنس نفیه و واضحه که نفی رو نمیشه به راحتی اثبات کرد... چطوری میخوای ثابت کنی قطعا نیست این غیرممکنه مخصوصا در امور شهودی و نادیدنی... چون ابزار بررسیش رو نداری... _من که از اول گفتم نمیگم قطعا نیست بلکه نمیدونم هست یا نه ابهام وجود داره و احتمالا نیست و علم هم بدون نیاز به خدا چیستی جهان و پروسه شکل گیری پدیده ها و موجودات رو توجیه میکنه و دیگه نیازی به وجود خدا نداره جهان الزاما... ضمنا باشه یا نباشه برای من فرقی نمیکنه کاری باهاش ندارم... _خب این عاقلانه تره چون قطعا اگر کسی با قطعیت بگه خدا نیست کل اصول استدلالی و علمی رو زیر سوال برده و حرفش هم از درجه اعتبار ساقطه... اما اینکه از یک طرف میگی ابهام وجود داره و از طرف دیگه میگی کاری ندارم هست یا نه برام مهم نیست، زیاد سازگاری منطقی نداره... چیزی که درموردش ابهام وجود داره رو که رها نمیکنن عقل این رو نمیپذیره مخصوصا در مواقعی که ضریب خطر بالا باشه... چیزی به اندازه این مطلب مورد بحث نبوده توی تاریخ یعنی علم احتمال هیچ درصدی برای این رویداد قائل نیست؟ قطعا هست پس در مورد چیزی که احتمال صحت داره دفع خطر احتمالی شرط عقله این درصد هرچقدر هم که کم باشه واقعا تو رو به فکر فرو نمیبره؟ بیمه کردن ماشینت هم دقیقا سر احتیاط برای همین احتمال کوچیکه... الان احتمالا سالهاست که تصادف نکردی و تخفیف بیمه هم داری... این یعنی چندین ساله پول مفت به بیمه دادی بدون اینکه ازش خدماتی بگیری ولی جالب اینه که هیچ کس اینو حماقت نمیدونه حتی تخفیف بیمه افتخار هم محسوب میشه... ولی اگر کسی یک روز بدون بیمه ماشین رو بیرون ببره بهش میگن دیوونه... چون احتیاط نکرده احتمال تصادف رو در نظر نگرفته... تو که خودتو آدم عاقلی میبینی حاضری یه روز با ماشینی که بیمه نداره بری سر کار؟ که میگی من راحتم دارم زندگیمو میکنم؟ چقدر این رفتارت عاقلانه است؟ یه بار برای همیشه این مسئله رو با خودت حل کن خب...با شک که نمیشه زندگی کرد...مگه اینکه خودتو به فراموشی بزنی که قطعا عاقلانه نیست... بگذریم از این بحث بریم سر همون بحث توجیه علمی جهان بدون خدا... چون این تیتر رو تو معرفی کردی خودت هم شروع کن... _خب اول تو بگو کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟ تا دهن باز کردم صدای گوشی تلفنش بلند شد... با دست اشاره کرد که صبر کنم و جواب داد... چند قدمی دور شد و آهسته شروع به حرف زدن کرد... تماسش که تموم شد برگشت سمت ما:متاسفم من باید برم یه مشکلی توی خونه مون پیش اومده باید حلش کنم... ژانت پرسید:مگه پدرت خونه نیست؟ همونطوری که پالتوش رو تن و کلاهش رو سر میکرد گفت: معلومه که نه اون که هیچ وقت نیست چه برسه الان که تعطیلات درست و حسابی تموم نشده... سوئیسه... رفته اسکی! این مشکل رو که حل کنم خونه رو میسپرم به دیمن آخر هفته میام پیشت میمونم که این بازی هم زودتر تموم بشه چون هر روز رفت و آمد از اون سر شهر به این سر شهر واقعا خسته کننده ست... بعد رو کرد به من و با لحن بامزه ای گفت: یه وقت خیال نکنی بخاطر افاضات شماست ها ما واسه تخلیه اینجا عجله داریم... کاش ژانت سوزنش روی این خونه گیر نکرده بود تا بهترین نقطه شهر براش آپارتمان اجاره میکردم و تو میموندی و این سوئیت درب داغون... جمله ی آخرش رو فارسی گفت و من هم از علت سری بودنش سر در نیاوردم... فقط لبخندی زدم و گفتم: قبلا هم بهت گفته بودم که در حال انجام وظیفه هستی و نباید سر من منت بزاری نه؟ ژانت کلافه گفت: واسه چی فارسی صحبت میکنید کتی مگه نمیدونی من متوجه نمیشم... _چیز خاصی نبود... مواظب خودت باش فردا صبح میبینمت... تا دم در همراهش رفتم و تازه یادم افتاد که چه بلایی سرم اومده... آهی کشیدم و قبل از اینکه بیرون بره گفتم:آخه شام... به کنایه تمام گفت_ممنون صرف شده نوش جونت... _خیلی ممنون به سلامت... بدرقه ش کردم و در رو بستم و نیاز به توضیح نیست که ژانت هم بدون هیچ حرفی برگشت اتاقش... و من کم مونده بود گریه م بگیره که با این همه قرمه سبزی باید چکار کنم... یک آن یه فکری به سرم زد که یکم عجیب و خطرناک بود ولی بدجور وسوسه م میکرد... نگاهی به ساعت انداختم و کاشف به عمل اومد یک ساعتی تا بسته شدن در ساختمون وقت دارم... این شد که در یک حرکت بسیار سریع تمام قابلمه برنج و ایضا قرمه سبزی رو توی چهار تا ظرف پلاستیکی دردار کشیدم و حاضر شدم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چھ حڪمت بوده از آتش ڪـــــه ابراهیم و زهࢪا را یـــــــڪے آنے گلستاݩ شد یکے هࢪلحـظھ سوزاݩ تࢪ🥀💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بخش دوم 🔸 باقری مصداق بارز این فرموده امام خمینی (ره) هست که: دفاع مقدس، فتح الفتوح جوان ها بود... 🔸چرا به شهید باقری میگوییم بزرگترین استراتژیست؟ ⚠️🔶شرحی بر جلسه بررسی اوضاع جنگ با رییس جمهور بنی صدر...وقتی یک فرمانده سپاه، رییس جمهور را متحیر می کند... 🔶🔸به روایت: (رئیس اندیشکده راهبردی فتح)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تحلیلگر نظامی: مگر بازی است که اسرائیل بتواند به ایران حمله کند! سرتیپ "هشام جابر" تحلیلگر نظامی در شبکه روسیاالیوم: 🔹تبعات خطرناک ماجراجویی‌های نتانیاهو برای حمله به ایران بیشتر دامن صهیونیست‌ها را خواهد گرفت؛ اصلا نیازی نیست ایران موشکی شلیک کند فقط کافی است جبهه جنوب را به سوی اسرائیل بگشاید؛ 150 هزار موشک دقیق در انتظار [صهیونیست‌ها] است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. خیییییییلی مهم ببینید نشر حداکثری لطفا از ۳۸۲ بازوی مهم اقتصادی کشور چه میدانید؟ 🔸درآمد و بودجه بیش از که توجه چندانی به راندمان آنها نمیشود! 🔸وقتی در جنگ اقتصادی هستیم باید مشخص شود کارویژه شرکت های دولتی در تناسب با این جنگ چیست؟
1_660832571.mp3
2.11M
🍃🧡〰️⭐️🌸⭐️〰️🧡🍃 🕌زیارت حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) در روزهای يكشنبه 🎤با صدای مهدی صدقی
بسم الله الرحمن الرحیم امام خمینی ره صورت یک آدم، مثل سایر مردم؛ ولی محتوا محتوای وابسته. ‏ به این زودیها ما نمی توانیم این قشرهای روشنفکر و این‏‎ ‎‏قشرهای «آزادی» طلب را از آن محتوایی که در [مغز]شان پنجاه‏‎ ‎‏سال، سی سال، بیست سال تزریق شده است و تهی کردند‏‎ ‎‏خودشان را از خودشان، خودشان از خودشان غافل شدند، به این‏‎ ‎‏زودی، نمی شود اصلاحشان کرد. یک فرهنگ تازه می خواهد؛‏‎ ‎‏یک فرهنگ متحول می خواهد؛ که حالا از اول بچه های ما را بار‏‎ ‎‏بیاورند به یک فرهنگ انسانی، اسلامی، استقلالی، یک فرهنگی‏‎ ‎‏که مال خودمان باشد. ‏‏9 / 3 / 58‏ با سلام خدمت دوستان گرامی صبح همگی بزرگواران بخیر و سلامتی روز خوبی داشته باشید
‏عکس از وصیت شهدا:حامی ولایت بمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧باران بهشت..😍👆 ✅ المقدسه بین الحرمین 👈به تاریخ جمعه ۲۲ جمادی الثانیه ۱۴۴۲ 🤲اگه دلتون شکست برا فرج دعا کنید ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ اللهم ارزقنا کربلا😢😢 .
ای جانم به این مرد🌹 ای جانم به این رهبر🌹 به این شیرمرد دوران بدون کوچکترین ترس و محافظه‌کاری و .... حضرت آقا یه جمله‌ای در مورد امام دارند با همچنین مضمونی: "امام ما هر چه سن‌شان بیشتر می‌شد صریح‌تر و انقلابی‌تر می‌شدند"(نقل به مضمون) این جملات در مورد خود آقا هم صدق می‌کنه. برخی وقتی سن‌شان بالاتر میره محافظه‌کارتر می‌شوند... ولی آقای ما خیر... رُک و صریح: "اگر می‌خواهند ایران به تعهدات برجامی برگردد آمریکا باید همه تحریم‌ها را لغو کند و ما راستی‌آزمایی کنیم که تحریم درست لغو شده یا نه". فرض بگیرید این جملات را جناب رئیس جمهور مطرح می‌کرد...
13991119_40554_128k.mp3
9.14M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات فرمانده کل قوا در دیدار فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش. ۹۹/۱۱/۱۹
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ کنار خیابون ایستادم هر چهار ظرف رو به چهار تا از بچه های زباله گردی که رد میشدن دادم.... بعضیاشون یکم عجیب نگاه کردن و نگرفتن ولی بالاخره چهار نفر پیدا شدن که این غذاهای نذری روزی شون بشه... خیلی زود برگشتم خونه که دیر نشه... فکر نمیکردم قسمتم بشه یه روز توی نیویورک نذری بدم... اونم قرمه سبزی! * بعد از طلوع آفتاب کمی چشمهام گرم شده بود و در صدد بودم بلند شم ولی نمیتونستم و هی خواب رو تمدید میکردم... و این کشمکش ادامه داشت تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و متعاقبا صدای مکالمه ژانت و کتایون خیلی محو به گوشم رسید و مجبورم کرد دل از خواب بکنم... اول یک چشمم رو باز کردم و دادمش به ساعت نشسته روی پاتختی کوچیک زیر پنجره و عددی که عقربه های ساعت نشونم میداد باعث شد اونیکی چشمم هم به سرعت باز بشه... باورم نمیشد این خواب کوتاهی که همش هم به عذاب وجدان بیداری گذشت انقدر طول کشیده باشه... اخه کی ساعت 11 شد؟!... خیلی سریع بلند شدم و بیرون رفتم که چشمم به جمال کتایون خانوم و البته ژانت روشن شد... گرم گفتم: سلام... بعد از چند ثانیه فقط کتایون جواب داد: سلام... وارد آشپزخونه شدم:صبحونه خوردی؟ بشین یکم ارده شیره بیارم برات... خوردی تاحالا؟ جواب نداد... همونطور که مشغول کار بودم نگاهمو دوختم بهش... مجبور شد جواب بده... بی حوصله: نه چی هست حالا؟ _شیره ی انگور و ارده ی سرخ... یه مخلوط مقوی و انرژی زا خیلی خوبه خوشمزه هم هست به شدت هم گرمه مناسب صبح زمستون... الان براتون میارم بیاید بشینید دیگه... چون دیر بیدار شده بودم و فرصت چای دم کردن نبود چای ساز رو روشن کردم و نپتون ها رو آماده تا سر سه دقیقه چند فنجان چای بی کیفیت تحویل هم بحث های عزیزم بدم... هر چی گشتم قرابت بیشتری برای ذکر عنوان مشترک پیدا نکردم!...