هدایت شده از ایران
🌹سلام واحترام بزرگوار
روزجمعه، عید ظهور ، روزکرامت و عظمت یوسف فاطمه زهرا س،روز بلوغ انتظارمنتظران، بر شما منتظر المهدی عج ،مبارک وتهنیت.
🌷انشاالله همگی ازمنتظران ظهورحضرتش باشیم. آمین
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
هدایت شده از ایران
🌸سلام واحترام بزرگوار.
امروزجمعه، متعلق است به آقا ومولاجانمان
🌹حضرت بقیه الله الاعظم مهدی فاطمه عج.
جهت سلامتی وشادکامی آن بزرگوار و تعجیل در ظهورش،
هدیه فرمایید 5صلوات بر حضرت محمد وآل محمد ع.
🖊️محبت فرموده این هدیه معنوی را اهدا نمایید به عزیزان ودوستانتان درگروههای دیگر.
سپاس فراوان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💐🤲💐🤲💐🤲💐
🕊🌹 *برای تعجیل در فرج*
🕊🌹 *آقا امام زمان (عج) صلوات*
🕊🌹 *اَللّهُمَ*
🕊🌹 *صَلَّ*
🕊🌹 *عَلی*
🕊🌹 *مُحَمَّد*ٍ
🕊🌹 *وَآلِ*
🕊🌹 *مُحَمَّد*
🕊🌹 *وَعَجِّل*
🕊🌹 *فَرَجَهُم*
🕊🌹 *وَ اَهلِک*
🕊🌹 *عَدُوَّهُم...*
🕊🌹 *اَللّهُــــمَّ*
🕊🌹 *عَجـِّل لِوَلیِّکَ*
🕊🌹 *الفَـرَج*💚💛💖💙❤❤💜💛💚💖💙سلام✋صبح جمعه شما بزرگوار بخیر
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
شورای تشکلهای فرهنگیان ولایی دارالعباده یزد با همکاری اداره کل آموزش و پرورش استان برگزار می کند:
《مسابقه کتابخوانی ویژه فرهنگیان شاغل و بازنشسته و اعضای خانواده ،اساتیدو دانشجو معلمان دانشگاه فرهنگیان یزد》
📚محتوای مسابقه: گلچینی از کتاب خاکهای نرم کوشک
🔰فرصت مطالعه :از29شهریور تا ۹ مهر
📅زمان مسابقه: دوشنبه ۹ مهر ماه در دو بازه زمانی انتخابی، ۱۰ صبح و ۲۰ در حد ۲۰ دقیقه
🏆جوایز: سه روز اسکان رایگان در مشهد مقدس برای 10 نفر برگزیده
☆اعلام نتایج: چهارشنبه ۱۱ مهر ساعت بعد از نماز مغرب و عشا همزمان با یادواره شهدای فرهنگیان یزد در محل سینما دانش آموز.
جهت دریافت فایل محتوای مسابقه ( کتاب اصلی یا گلچین کتاب) و شرکت در مسابقه به لینک زیر مراجعه نمایید:
https://eitaa.com/shafy1403
شورای تشکلهای فرهنگیان ولایی دارالعباده یزد
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
خاک های نرم کوشک 1 - Copy.pdf
4.34M
فایل اصل کتاب خاکهای نرم کوشک
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
با سلام دوستانی که برای شرکت در مسابقه وارد این کانال میشن لطفاً تا یازدهم مهر که یادواره برگزار میشود از کانال خارج نشوند
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
با سلام یادآوری میکنیم در این مسابقه اعضای خانواده فرهنگیان هم میتوانند شرکت کنند.
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
خاکهاي نرم کوشک.docx
277.3K
جزوه گلچین کتاب خاکهای نرم کوشک
زندگینامه شهید برونسی
در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستاي «گلبوي کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه گیتی نهاد.نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش «الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا داد: «بلی»؛ عبدالحسین روحیه ستیزه جویی با کفار و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاري از عمل معلمی طاغوتی، و فضاي نامناسب درس وتحصیل، مدرسه را رها می کند.
در سال هزار و سیصد و چهل ویک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندي به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزاد افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.
سال هزار و سیصد و چهل وهفت، سال ازدواج است. براي این مهم، خانواده اي مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگري می شود براي انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه هاي رژیم منحط پهلوي (مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خودش می رسد که در نهایت، به رفتن او وخانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد که فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.
پس از چندي، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرساي بنایی روي می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اشت و زندان رفتن هاي پی در پی و شکنجه هاي وحشیانه ساواك، و نیز پیروزي انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسدارن، از این مهم باز می ماند.
با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهاي جنگ، به جبهه روي می آورد که این دوران، برگ زرین دیگري می شود در تاریخ زندگی او به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت هاي مختلفی را بر عهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمه ( سلام االله علیه)است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
با همین عنوان در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاري را به سرحد خود می رساند، مرثیه شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز 1363/12/23 می باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوي قلبی خود او در این زمینه، مفقود الاثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 1364/2/9 در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد.
بهترین دلیل
مادر شهید :
روستاي ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود.آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند.با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خودب بود.
یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت:«از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. من و باباش با چشمهاي گرد شده به هم نگاه کردیم.همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.باباش گفت:«تو که مدرسه رو دوست داشتی، براي چی نمی خواي بري؟»
آمد چیزي بگوید، بغض گلوش را گرفت.همان طور، بغض کرده گفت:«بابا از فردا برات کشاورزي می کنم، خاکشوري می کنم، هر کاري بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.»
این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم، چیزي نگفت.
روز بعد دیدیم جدي- جدي نمی خواهد مدرسه برود.باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که : «یا باید بري مدرسه، یا بگی چرا نمی خواي بري.»
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد .گفت: «آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.»
گفتم: «ننه به من بگو.»
سرش را انداخته بود پایین و چیزي نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد.دستش را گفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: «ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!»
«چرا پسرم؟»
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: «روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختري دیدم، داشت...»
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.فقط صداي گریه اش بلند تر شد و باز گفت:«اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.»
آن دبستان تنها یک معلم داشت.او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم. موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت.رو همین حساب، پدرش گفت:
«حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.»...
تو آبادي علاوه بر دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 1
همسر شهید بروسنی:
فاطمه سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهاي اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی همسر شهید بروسنی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده
پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛
عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت.
پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند.
یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!»بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.»
خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.»
چشام گرد شده بود.
«بگم نیستی؟!»
«آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.»
این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!»جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.»
رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.»
«هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.»
تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک.به اسمت در اومده بیا و بگیر.»می گفت:«نمی خوام.»«اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.»«عیبی نداره...»
هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.»
آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.»
تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.»
کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.»
وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در میآره»آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن،
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب (قسمت دوم)
فرزند اولم، هفت ماهش بود.اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.»گفتم:« مواظب چی»
گفت: «اولاً که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.»با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!»به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.»«نه اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.»
لحنش محکم بود و قاطع.همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.چیزهایی را که به من می گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزي نخورد.
کم کم پائیز از راه رسید.یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد براي زیارت.برعکس دفعه هاي قبل،این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزي گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روزنامه اي ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود.نامه را باز کرد. هرچه بیشتر می خواند، شکفته ترمی شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد.اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما، هر چی می خواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.»نامه را بست.آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.»
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: «شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شا االله دست و پامون روجمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جاي موندن مثل ماها نیست.»از همان روز دست به کار شدیم.بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزي هم نمی شد، جمع و جور کردم.حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم.با خدابیامرز پدرش راهی شدیم.
آدرس تو احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده.
بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد.جاي خوب و دست و پا بازي بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود، برده بودش تو همان خانه. گفته بود: «این خونه مال شما.»
قبول نکرده بود.صاحب زمینها گفته بود: «پس تا براي خود ت کاري دست و پا کنی،همین جا مجانی بشین.»
ازش پرسیدم:«حالا کار پیدا کردي؟»
خندید و گفت: «آره.»
زود پرسیدم:«کارت چیه؟»
گفت :«سر همین کوچه یک سبزي فروشی هست، فعلاًاون جا مشغول شدم.»
پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم. عادت کردن به اش سخت بود.ولی بالاخره باید می ساختیم. نزدیک دو ماه توي سبزي فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت: «این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.»پرسیدم: «چرا؟»«با زنهاي بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزي فروشه هم آدمی درستی نیست، سبزي ها رو می ریزه تو آب که سنگین تر بشه.»آهی کشید و ادامه داد:«از فردا دیگه نمی رم.»
گفتم: «اگه نخواي بري اون جا، چکار می کنی؟»
گفت:« ناراحت نباش، خداکریمه.»...
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، تو یک لبنیاتی مشغول شده بود. به اش گفتم: «این جا روزي چقدرت می دن؟»گفت:« از سبزي فروشی بهتره، روزي 10تومن می ده.»
ده، پانزده روزي رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توي دستش: یک بیل بود و یک کلنگ!
«اینا رو براي چی گرفتی؟»
»به یاري خدا و چهارده معصوم می خوام از فردا بلند شم و برم سرگذر.»
چیزهایی از کارگري «سرگذ» شنیده بودم. می دانستم کارشانخیلی سخت است. به اش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد می داد که!»سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: «این یکی باز از او سبزي فروشه بدتره.»«چطور؟»«کم فروشی می کنه، تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه، تازه همینم سبکتر می کشه؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!»
با غیظ ادامه داد: « این نونش از اون بدتره!»
از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سرگذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو با خودش ببره سرکار.»گفتم: «روزي چقدر می ده؟»«ده تومن.»
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم به اش گفتم.گفت: «