سوال یازدهم
👇👇👇👇👇
اگه کسی پیش شهید دروغ میگفت یا غیبت میکرد چکار میکردن؟
🌺🌺🌺
حتما تذکر میداد .. با لحنی خوش میگفت که اینکار اشتباهه .. اگه تو جمع هم بود تذکر میداد ... خصوصا رو غیبت زیاد حساسیت نشون میداد ...
سوال دوازدهم
👇👇👇👇👇
ارتباط و برخورد شهید ما نامحرم های فامیل در چه حدی بود ؟
🌺🌺🌺
چند نفر از فامیل به مادرم گفته بودند که ما یاد نداریم که محسن یک بار تو صورت ما نگاه کرده باشه . اگه باهاش هم سلام و علیک میکردند یا حرفی میزدن رو زمین نگاه میکرد و جوابشون را میداد ... یه دو سه مورد هم خودم شاهد بودم که به مادرم میگفت به فلانی بگو اینجا میاند با حجاب بیاند ..
سوال سیزدهم
👇👇👇👇👇
نظر شهید حججی در مورد ولایت فقیه چی بود؟
🌺🌺🌺
یه دست نوشته دارند که :
انشاءالله شهادتم صدق گفتارم را بیان میکند . که راه ولایت همان راه علیست رهبر برحق سید علیست ....
سوال چهاردهم
👇👇👇👇👇
تما م لحظه ها خاطره هست
خاطره ای که برا شما خیلی به یاد ماندنی بوده از شهید عزیز برامون میفرمایید
🌺🌺🌺
خاطره که زیاده ولی چیزی که تو ذهنم هست اینه که یه روز تو تیرماه هوا خیلی گرم بود میخواست بره قم و جمکران اومده بود پدرم را ببره .. اون روز روزه مستحبی گرفته بود مادرم نگران بود میگفت هوا گرمه میخوای چند صد کیلومتر رانندگی کنی اذیت میشی روزه ات را افطار کن قبول نمیکرد منم بغلش کردم و مادرم مقداری آب خوردش داد کلی خندیدیم ...
سوال پانزدهم
👇👇👇👇👇
چی شد که تصمیم گرفتند برن سوریه
وقتی شما و خانواده شنیدید عکس العملتون چی بود؟
🌺🌺🌺
دو سه سالی بود که توفیق پیدا کرده بود و پاسدار لشگر زرهی شده بود ... زمزمه های جنگ سوریه بود و مدافعین حرم ... وقتی شنیدم که محسن عزم سفر به سوریه داره خیلی منقلب شدم خانواده هم خیلی نگران بودند .. ولی اون جوری صحبت میکرد که جای هیچ اما و اگری برا ما نمیزاشت ...
سوال شانزدهم
👇👇👇👇👇
آمادگی خبر شهادت آقا محسن رو داشتید؟
چجوری متوجه شدید که اسیر شدن
😭😭
بله آقا محسن سفر اولی که رفتند سوریه کسی خبر نداشت جز پدرم و خانومش ولی سفر دوم از همه خدا حافظی کرد در منزل تک تک اقوام رفت و حلالیت طلبید در منزل ما اومد و خدا حافظی کرد یه حسی میگفت این سفر محسن دیگه برگشتی نداره ... دو سه هفته اول دو روز یک بار زنگ میزد ولی یک هفته شد که دیگه تماسی نگرفت خیلی نگران بودیم تا یک شب خانومش تو یه سایت اینترنتی عکس اسارتش را دید بلافاصله اومد منزل پدرم همه جمع شدیم تا اینکه تماس گرفتیم با مرکز سپاه استان متوجه شدیم بله اسیر شده ...
سوال هفدهم
👇👇👇👇👇
حس و حالتون اون موقع چی بود موقع شنیدن این خبر...
اون روز که متوجه شدیم اسیر شده خیلی نگران و مضطرب بودیم مادرم و خواهرام خیلی بی تابی میکردند اصلا یه روز خیلی بدی بود همه گریه میکردیم دعا میخوندیم که آزاد بشه . خدا لعنت کنه داعش را چون میدونستیم این ملعونها چقدر با اسیر بد رفتاری میکنند ...
تا اینکه صبح روز ۱۸ مرداد بود من رو حیاط منزل پدرم بودم یه لحظه دیدم صدای گریه خواهرام بلند شد و چنان با صدا گریه میکردند که ترسیدم رفتم تو اتاق دیدم که عکس بدن بدون سر محسن پخش شده ... خیلی سخت بود باورم نمیشد که بدن بدون سر محسن را میدیدم .... یکی دو ساعت بعدش از سپاه نجف آباد اومدند و خبر شهادتش را تائید کردند ....
سوال آخر
👇👇👇👇👇
اگر در باز بشه شهید عزیز از در بیان داخل فرصت هم کم باشه روبروتون بشینه
اولین کاری یا اولین چیزی که به شهید میگید چیه ؟
🌺🌺🌺