🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
رابطه اش با شهدا چجوری بود ؟
هرهفته به مزار شهدا یا مزار شهدای گمنام میرفتن و ارزوی بزرگش شهادت بود
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
هرهفته به مزار شهدا یا مزار شهدای گمنام میرفتن و ارزوی بزرگش شهادت بود
در مراسمات شهدا شرکت میکردند و علاقه بسیاری به همه شهدا به ویژه شهید ابراهیم هادی داشتند
اقا حمید در چند سالگی ازدواج کردند؟
ملاک هایی که برا انتخاب همسر مدنظرشون بود چی بود ؟
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
اقا حمید در چند سالگی ازدواج کردند؟ ملاک هایی که برا انتخاب همسر مدنظرشون بود چی بود ؟
در سن ۲۴ سالگی ازدواج کردند
عروسیشون دوم ابان سال ۹۲ مصادف با روز عید غدیر خم بود
ولایت مداری و دین داری رعایت حجاب و با حرفهایی که با همسرشون زده بودند از نظر اخلاقی بسیار هم رو پسندیده بودند
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
شهید بزرگوار فرزند دارند؟
شهید فرزند ندارند
شهید وقتی از موضوعی عصبانی میشدن یا از دست کسی ناراحت میشد ن برخوردشون با طرف مقابل چطور بود ؟
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
شهید وقتی از موضوعی عصبانی میشدن یا از دست کسی ناراحت میشد ن برخوردشون با طرف مقابل چطور بود ؟
به جرات میتونم بگم عصبانیتش رو ندیدم
فوق العاده اروم و صبور بود
و طوری رفتار میکرد که خیلی راحت و بدون استرس و قضاوت شدن باهاشون در مورد هر موضوعی حرف بزنی
اگه هم موضوعی پیش میومد و ناراحت میشدند از چشمهاشون میفهمیدیم
حرفی نمیزد اما نگاهشون باعث میشد بفهمیم کار اشتباهی کردیم😅
بنظر خودتون چه نکته ی بارزی در تربیت پدر و مادرتون بوده ک چنین فرزندی رو تونستند تحویل امام زمان بدن؟
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
بنظر خودتون چه نکته ی بارزی در تربیت پدر و مادرتون بوده ک چنین فرزندی رو تونستند تحویل امام زمان بدن
ما کلا زندگی ساده ای داشتیم و هیچ وقت پدر و مادرم دنبال مادیات نبودند
تا خودمون رو شناختیم مادرم مدام در حال خواندن نماز و قران بود و پدرم مدام تو بسیج و مسجد که دخترها با مادر همراه میشدیم و پسرها با پدر
محل بازی ما مسجد بود و بیشتر خاطرات قشنگمون در مسجد اتفاق افتاده
در خانه مادر احکام میخوند و از ما هم نظر میخواست
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
ما کلا زندگی ساده ای داشتیم و هیچ وقت پدر و مادرم دنبال مادیات نبودند تا خودمون رو شناختیم مادرم مدا
زندگی معمولی داشتیم ولی اعتقاد و پیوند محکمی بینمون بود
طوری که هیچ وقت حتی یکبار با برادرهایم بحث و جدل نکردیم
همیشه احترام هم رو نگه داشتیم
مامان و بابا همیشه ولایت مدار بودند و بچه هارو تو این راه تشویق کردند
همیشه صبور و قانع بودند
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
زندگی معمولی داشتیم ولی اعتقاد و پیوند محکمی بینمون بود طوری که هیچ وقت حتی یکبار با برادرهایم بحث و
بنظرم روحیه ارام و رزمندگی پدرم در کنار روحیه مهربان و با گذشت و صبور پدرم نقش اساسی داشت تا خدا ان هارو تو این مسیر امتحان الهی قرار بده و ان شاالله عاقبت بخیر باشند و تو امتحان الهی سربلند
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
شغل شهید بزرگوار چی بود؟
با علاقه ای که به حریم آستان ولایت داشت سال ۸۷ وارد تشکیلات سپاه شد
از پاسداران تیپ ۸۲ سپاه حضرت صاحب الامر(عج)و تا پایان دوره کارشناسی در رشته حسابداری درس خوندند که نمره الف دانشگاه بودند و ضریب هوشی بالایی داشتند
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
چی شد که تصمیم گرفتن برن سوریه ؟
بحث سوریه که پیش اومده بود اروم و قرار نداشت چند بار هم تا فرودگاه رفتن و کنسل شد
حتی یک بار هم داییم اسمشون رو خط زده بود که نرن
ولی اونقدر بی قراری میکرد و صحبت کرد که داییم رو هم راضی کرد و کاملا به صورت داوطلبانه عازم شدند
امادگی خبر شهادتش رو داشتید ؟
کی و چه موقع خبر شهادتش رو بهتون دادن ؟
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
امادگی خبر شهادتش رو داشتید ؟ کی و چه موقع خبر شهادتش رو بهتون دادن ؟
از اون جایی که دلشوره نمیذاشت اروم باشم زنگ زدم به مادرم جواب نداد با پدرم تماس گرفتم جواب نداد تک به تک با برادر هایم تماس گرفتم هیچ کدوم جواب ندادند آقا سعید هم رد تماس زدند زنگ زدم به عمه ام که همسایه خونه پدرم هم بودند گفتند که رفتند خونه پسرش اما وقتی دید خیلی نگرانم گفت به عمه بزرگترم که اونم خونه اش یه کوچه با خونه پدرم فاصله داشت زنگ میزنه و بهم خبر میده همسرم هم از صبح زود رفته بود بیرون وقتی اومد خونه گفتم چرا هیچ کس امروز جواب تلفنم و نمیده گقت نگران نباش آماده کن بچه ها رو بریم پیششون خیالت راحت شه اومدیم پایین دیدیم خواهرم هم جلو در خونمونه و میخواد با ما بیاد
پسرم که ۵ ماهش بود رو بغل کردم و دخترم رو هم دادم بغل خواهرم و نشستم تو ماشین
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
از اون جایی که دلشوره نمیذاشت اروم باشم زنگ زدم به مادرم جواب نداد با پدرم تماس گرفتم جواب نداد تک ب
صبح نا آروم و دل نگران بودم و نمیتونستم بخوابم
به همسرم خبر داده بودند یکی از مرادی ها تیر خورده
برادر همسرم همراه برادرم سوریه بودند و ما نگران بودیم به هر کس وهر جایی که ذهنمون یاری میکرد تماس گرفتیم ولی همه رد کردند و گفتند این خبر کذبه
گفتم بهتره به دایی زنگ بزنیم (پدر خانم حمید آقا) گفتم اگه خبر راست باشه حتما دایی مطلعه اما دایی گفت نگران نباشید و خیالمون رو راحت کرد نمیدونم چطور صبح شد.
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
صبح نا آروم و دل نگران بودم و نمیتونستم بخوابم به همسرم خبر داده بودند یکی از مرادی ها تیر خورده بر
به چشم میدیدم که همسرم قبل جاری شدن اشک هایش آنها رو میخشکونه و حس میکردم خواهرم به هر نحوی مراقب حالم هست و نگران نگاهم میکندـ
نکران من بودند که هر جا همیشه گفتم جونم به جون برادرمه؟ همه این ها رو میدیدم و
حس میکردم اما نمیخواستم و نمیتونستم باور کنم به تلنگری که ته ذهنم زده میشد
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
به چشم میدیدم که همسرم قبل جاری شدن اشک هایش آنها رو میخشکونه و حس میکردم خواهرم به هر نحوی مراقب حا
هشت سال گذشته و هنوزم وقتی میخوام از اون روز تایپ کنم یا بگم انگاری تو چله زمستون وسط یه عالمه برف و سرما ساعت ها گیر کرده ام تمام تنم یخ زده و دستانم میلرزد و یه بغض بزرگ که راه گلویم را سد کرده و نمیزاره فریاد بزنم و تنها برای نبودن برادری که نفسم بند نفس هاش بود سوگواری کنم.
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
هشت سال گذشته و هنوزم وقتی میخوام از اون روز تایپ کنم یا بگم انگاری تو چله زمستون وسط یه عالمه برف و
حمیدم میدونم که میدونی چقدر زیاد دوستت دارم ❤️
و به خاطر همین به خاطر خودت خوشحال شدم که شهید شدی و منکه با تو بزرگ شده بودم و زندگی کرده بودم و تلاشت رو دیده بودم میدونستم که لیاقت شهادت رو داری و خداروشکر که خدا هم این سعادت رو نصیب کرد.
🌼کــــوچــــه شــــهـــدا🌼
حمیدم میدونم که میدونی چقدر زیاد دوستت دارم ❤️ و به خاطر همین به خاطر خودت خوشحال شدم که شهید شدی و
از زمان آخرین خداحافظی و از زمانی که قبل پرواز صداتو شنیدم و از زمانی که آخرین بار صدات رو از سوریه شنیدم زود و سریع گذشت که اصلا آمادگی نبودن و نداشتنت رو نداشتم من تا وقتی هم رزمانت برگردند امیدوار بودم همه این اتفاقات یه خواب بوده باشد اما نبود. اون روزی که جلو درب خونه بابا پیاده شدم و اون همه دوستان و فامیل و همکارانت رو دیدم اون روزی که ما رو بردند معراج شهدا و برای آخرین بار به گونه هایت دست کشیدم و بوست کردم اون روزی که تو رو در جایی که خودت برای مزارت انتخاب کرده بودیم خوابوندیم و همه روزهایی که بابا و مامان رو دیدم و سعی کردم قوی باشم
از روزاخر در معراج الشهدا زمان وداع با اقا حمید میفرمایید
عکس پیکرشون و دارید بفرستید